(این مقاله و داستان و نقد داستانی که در انتهای آن است، در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال اول – شماره چهارم – تابستان 1397 – منتشر شده است.)
جلال چوبینه (1306)
معلم، نویسنده، نقاش و فعال در عرصهی تئاتر.
جلال چوبینه نویسندهای است که از آباده برخاست، در شیراز فعالیتهای ادبی خود را آغاز کرد و امروز (1397) در سن 91 سالگی ساکن فولاد شهر اصفهان است.
جلال چوبینه در خانوادهای هنر دوست و فرهنگی متولد شد. مادر و خالهی او جزء اولین گروه از زنان آباده بودند که به مکتبخانه و مدرسه رفتند. پدر بزرگ پدریش- مرحوم گل محمدخان چوبینه-، از تجار ثروتمند و خوشنام بازار آباده و پدر بزرگ مادریش- مرحوم استاد آقاجان چوبینه-، استاد شهیر قلمکاری در آباده بودند.
جلال چوبینه به خاطر همکاری با مطبوعات و چاپ داستانهای کوتاهش در نشریات معتبر فارس، به شهرت رسید. وی 24 سال بیوقفه با روزنامهی “پارس شیراز” و سایر جراید همکاری نزدیک داشت. مطالب وی بیشتر در زمینههای شعر، داستان، مقالات اجتماعی- ادبی و یادداشتهای طنز بود. جلال چوبینه در شیراز روزنامهای به نام “مشعل فارس” به منتشر ساخت، ولی بعد از مدتی تعطیل شد. وی با روزنامههای پارس شیراز، سخن، اجتماع ملی، مجلههای واژه و فروغ تربیت، همکاری داشت. داستانها و تحقیقهای ایشان در مجلههای امید ایران و خواندنیها نیز به چاپ میرسید. در سالهای قبل از انقلاب، همکاری بسیار نزدیکی بین چوبینه و رادیو ایران به وجود آمد و سلسله مقالاتش در مورد تاریخ طنز در ادبیات ایران زمین، هفتهای یک شب از این رادیو پخش میشد.
در سال 1334 از او کتاب داستان “هوس”منتشر شد. سبک داستانی او در غالب داستانهایش، رئالیسم اجتماعی با رگههایی از طنز است. جلال چوبینه خود در سال 1394 در مصاحبهای با نشریهی آپاتیه در مورد سبک داستاننویسیاش گفت: «در نثرنویسی قالب طنز و سبک رئال را برگزیدم. زیرا با طنز، حرفهایی را میتوان زد که قالبهای دیگر از بیان آن قاصرند. البته میان طنز و لودگی، تفاوت از زمین تا آسمان است و هرگز نباید در وادی هجو، حشو و هزل قدم گذاشت. در طنزنویسی، مطالب کوتاه را تأثیرگذارتر میدانم و از درازگویی گریزانم. در طنزنویسی، تعیین هدف در درجهی اول اهمیت است و شناخت ابزار، کلمات و عبارات لازم برای نیل به آن هدف والا، در مرتبهی دیگر اهمیت قرار دارد. طنزنویسی یعنی تیراندازی! طنزهای عبید زاکانی، رسول پرویزی، ابوالقاسم حالت، سعدی و حافظ را دوست دارم.»
جلال چوبینه خود را شیفتهی حافظ میداند و میگوید: «مولانا را نیز بسیار دوست دارم. با نیما؛ هم موافقم و هم مخالف. در گذشته تقابل شخصی و فکری بین سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد وجود داشت، ولی چون من نوگرایی در قالبهای کهن را بیشتر میپسندم، با بهبهانی مانوستر هستم گرچه رکگوییها و بی پرواییهای زنانهی فرخزاد را میستایم. آثار بهبهانی قبل از انقلاب چنگی به دل نمیزدند، ولی بعد از انقلاب 57، درخت ادبیِ وی به بار نشست و بهبهانی، به زِ بِهان شد.»
وی در مورد سابقهی آشناییاش با بزرگان ادبیات معاصر و تأثیر پذیریاش از نویسندگان متقدم میگوید: «در طول عمرم افتخار آشنایی تنگاتنگ با ادبیان بزرگی داشتهام از جمله؛ دکتر محمد معین، دکتر علی اکبر مژده، فریدون توللی، محمد بهمن بیگی، رسول پرویزی و استاد بسیار عزیزم دکتر لطفعلی صورتگر. سایر ادیبان مورد علاقهام عبارتند از؛ اخوان ثالث، سهراب سپهری، تولستوی، گورکی، گوگول، داستایوفسکی، گوته، لامارتین، همینگوی، برنارد شاو و پدر مجلهی وزین «سخن» استاد گرانقدر، ناتل خانلری.» وی با تمجید از نشریهی “بخارا”، مطالعهی آن را به ادبورزان توصیه میکند.
سالشمار زندگی جلال چوبینه:
1306: تولد در آباده.
1311تا1324: تحصیلات ابتدایی خود را در آباده گذراند. سال سوم و چهارم دبیرستان به شیراز رفت و در مدرسهی سعدی درس خواند.
1321: ورود به دانشسرای مقدماتی شیراز.
1322: چاپ اولین قطعهی ادبی به نام “قلب کودک” در روزنامهی بهار ایران در سن 16 سالگی.
1324تا1329: بعد از اخذ دیپلم در سال 1324به سمت معاونت آموزش و پرورش آباده (فرهنگ) و ریاست کارگزینی این اداره (در زمان ریاست آقای مینو) منصوب شد.
1325: ازدواج با دختر عموی خود خانم ارژنگ چوبینه. حاصل این ازدواج یک دختر و چهار پسر است.
در اواسط دههی بیست، علیاکبر مینو دستور تأسیس کودکستان”مینو”را صادر کرد که جزو اولین کودکستانهای فارس و ایران بود.
1327:
بنا به پیشنهاد علیاکبر مینو، اولین مدرسهی “فرهنگیان” در آباده تأسیس شد.
بنا به پیشنهاد علیاکبر مینو، تأسیس اولین کتابخانهی ملی در آباده.
(در این دوران معاونت آموزش و پرورش آباده بر عهدهی جلال چوبینه بود.)
1330: ورود به دانشگاه شیراز برای اخذ مدرک کارشناسی ادبیات فارسی.
1333تا1357: همکاری بی وقفه با روزنامههای پارس شیراز، سخن، اجتماع ملی و مجلههای واژه و فروغ تربیت، امید ایران، خواندنیها و سخن.
– همکاری با دانشگاه شیراز در سالهای پیش از انقلاب در زمینهی نگارش کتاب بارگاه رضا(ع).
1364: ترک شیراز و ساکونت در اصفهان.
1395: سکونت در فولاد شهر و قبول سمت استادی و کارشناسی انجمن ادبي يسنا.
سالشمار آثار جلال چوبینه:
1334: هوس (داستان بلند) [شیراز/چاپ مصطفوی/1334]
1338: چطور انشاء بنویسیم: برای دانشآموزان دبیرستان و دانشسراها [شیراز/محمدی/1338]
؟: تستهای کنکور در رشتهی ادبیات برای کلاسهای شبانه در پنج جلد [؟/؟/؟]
داستانهای جلال چوبینه از نگاه دیگران:
در ارتباط با داستانهای جلال چوبینه، پژوهشگران و منتقدان ادبی سخنی نگفتهاند.
وی در مورد اینکه چرا با وجود داشتن مقالات و نوشتههای بسیار در روزنامهها و جراید، نسبت به انتشار کتابهای بیشتر اقدام نکرده است، میگوید: «مسائل زندگی نگذاشت که مطالبم را جمعآوری کرده و کتابهای بیشتری به چاپ برسانم. البته خیلی هم در فکرش نبودم.»
داستانهای جلال چوبینه از نگاه گروه شناختنامه:
جلال چوبینه موضوعات مختلفی را دستمایهی داستانهای خود قرار داده است. فقر، کودکی، مذهب، وضعیت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و حتی جنگ. او خاطرات کودکیاش را موضوع برخی داستانهایش قرار داده. زاویه دید این داستانها اول شخص است. با این حال نویسنده با بهرهگیری از تمهیدات داستانی در دام خاطرهگویی صرف نیفتاده است. توصیفات و صحنهپردازیها در داستانهای چوبینه توجیه ساختاری دارند. فضاسازیهای مناسب، توصیف مکان و وضعیت زمانه، شخصیتپردازی و تعلیق مبتنی بر حوادث، داستانهای چوبینه را خواندنی میکند.
طنز در داستانهای چوبینه در تضاد موقعیتها در داستان پیش میرود. شخصیتهای اغلب داستانهای او کسانی هستند که به خوبی از خلال دیالوگها، کنشها و در طول داستان پرداخت شده و در سطح تیپهای آشنا باقی نمیمانند. دیالوگها توجیه ساختاری دارند و علاوه بر شخصیتپردازی، در فضا سازی و ایجاد تنش در داستان نیز نقش داشته و در جهت ایده، طرح و ساختار داستان تنظیم شدهاند.
لحن راوی در داستانهای چوبینه اما معمولاً یکسان است و به نظر میرسد که راوی گاه همان نویسنده باشد. با این حال لحن شخصیتهای داستانی در خلال دیالوگها، متناسب با شخصیت آنهاست. در برخی داستانها نیز لهجهی شخصیتها در جهت شخصیتپردازی عمل میکند، مانند داستانهای “غارت” و ” کله قند”. با این حال در داستان بلند” هوس” لحن راوی و دیگر شخصیتها یکسان است. این لحن در مسیر شخصیتپردازی نمیتواند مؤثر باشد و بالعکس شخصیتزدایی میکند و نقطه ضعفی برای این داستان محسوب میشود.
داستانهای وی همگی انسجام کلاسیک داشته و شروع، میانه و پایان مشخصی دارند. ساختار داستانها خطی و ساده بوده و البته این طرح و ساختار سادهی آن، اغلب در جهت ایده پیش میرود. ویژگیای که داستانهای کوتاه چوبینه را از بسیاری از داستانهای همزمان با خودش متمایز میسازد، این است که راوی یا نویسنده ایده و عقیدهی خود را راجع به موضوع داستان، به طور مستقیم با مخاطب در میان نمیگذارد. هرچند در داستان بلند “هوس” (که نامههای راوی اول شخص به همسرش است)، در بخشهایی، راوی به شعارگویی و بیان نظریات اجتماعی و فرهنگی خودش میپردازد. البته این نامهها اعتراف راوی به ماجرای هوس و خیانت او به همسرش هستند و این میتواند بسیاری از واگویههای احساسات و اندیشههای راوی را توجیه کند.
داستانهای چوبینه ریتم مناسب، نقاط عطف بجا و عموماً تعلیق کارآمدی دارند. زبان داستان، روان و سلیس است و کمتر از صنایع ادبی در نثر استفاده شده. داستانهای کوتاه چوبینه را میتوان از جنبهای، رئالیسم اجتماعی دانست. اما در داستان بلند “هوس” بیشتر به فضایی رمانتیک و احساسی نزدیک میشود. با وجود اینکه در فضای خفقان پس از کودتای 1332 بسیاری از نویسندگان از رئالیسم اجتماعی به سوی رمانتیسمی بدبینانه روی آوردند، به نظر میرسد که در آثار جلال چوبینه این بدبینی و احساس پوچی و سرخوردگی از اجتماع وجود ندارد. چوبینه همچنان تحت فضای دوران پیش از کودتا، موضوعات اجتماعی را با رویکردی مثبت در داستانهایش مطرح میکند. شاید بتوان شغل دبیری و دور بودن نویسنده از فضای فعال سیاسی زمانه را علت آن دانست.
در داستان بلند “هوس” موضوع اصلی ماجرای یک رابطهی عاطفی و خیانت مردی به همسرش است. موضوع اصلی محکوم کردن “هوس” راوی است. نویسنده در این کتاب اشخاص و نه جامعه را موضوع انتقاد خود قرار میدهد و در یادداشتی بر کتاب میگوید: «من این کتاب را برای زنان و مردان و همسران جوان نوشتهام که میخواهند در زندگی زناشویی خوشبخت و سعادتمند باشند.»
داستان کوتاه “غارت” اثر جلال چوبینه
آباده، با دیوارهای گلی و کوچههای خاک گرفتهاش؛ هنوز به خواب نرفته بود. در شهر از چند روز پیش هوا افتاده بود که هندیها به شهر خواهند ریخت تا ترکهای قشقائی را که با انگلیسها جنگ میکردند، از شهر برانند. آن شب مردم انتظار هندیها را میکشیدند تا بیایند و شهر را غارت کنند. در خانهها محکم بسته شده بود و کمتر کسی از کوچهها عبور میکرد. صدای تفنگ گاه گاه به گوش میرسید. ماه نورش را روی پشت بامهای گلی انداخته بود و کف حیاطها را روشن کرده بود. صورت ماه سرخ بود؛ رنگ خون داشت. هوا بوی باروت و خاک پهن میداد، دم کرده و خفگی آور بود. مردم از ترس پشت بامها را ترک گفته بودند و کف حیاط دراز کشیده بودند و خواب به چشمشان نمیرفت.
در یک کوچه تنگ؛ در خانهای که گلهای لاله عباسی در باغچه آن کاشته بودند و یک درخت مو بیقواره در پای دیوار گلی آن دستهای درازش را به دیوار چسبانده بود و چند تا خوشه انگور خاک گرفته از آن آویزان بود؛ مردی؛ کنار گلهای لاله عباسی؛ روی یک قالی رنگ و رو رفته، در میان یک تشک که بوی تند عرق میداد و از بعضی جاهایش، پنبه بیرون زده بود؛ نشسته بود و چپق میکشید. یک گلوله صدا کرد و او را به هوا پراند. آتش چپقش روی تشک ریخت و زنش که او را نگاه میکرد، بینیاش را بالا کشید و گفت:
– اوهوی؛ چه خبره؛ با این دل و جراتی که داری، چرا نرفتی جنگ؛ تشک را سوزاندی!
و مرد که با دست، آتش چپق را از روی تشک بیرون میریخت آهسته گفت: خدا به خیر بگذرونه. اوضاع خیلی خرابه؛ یک وقت دیدی ریختند تو شهر و چپو کردند. کی به کیه؟
زن گفت: تو چرا میترسی؟ نه مال داری که دزد ببره، نه ایمون که شیطون ببره، خودت هستی و همین سر کچل و یک دست لحاف پاره، چی چی داری که میترسی؟
مرد که دوباره چپقش را چاق کرده بود، پکی به آن زد و گفت: فکر خودم نیستم. فکر مردمم، فکر مردمیکه همه چیزشون رو از کف میدن، آواره میشن؛ فکر مردمیکه…
حرفش تمام نشده بود که همهمهای برخاست. صدای داد و فریاد، صدای پای اسبهایی که تند میدویدند با صدای گلولهها مخلوط میشد. چند نفر به سرعت در کوچه دویدند و مرد که رنگ و رویش را باخته بود، به زنش گفت: باید خبر تازهای باشه. صدا از این طرفه؛ از طرف چاپارخونه؛ اگر دروغ نگم، هندیا ریختن تو شهر.
بعد دستهایش را بالا برده گفت: «اشهد ان لا اله الا الله، خدایا خودت بر بندگانت رحم کن؛ اگر ما گنهکاریم؛ تو دریای رحمتی!»
این جمله را روی منبر از آخوندها یاد گرفته بود و تا خواست باز به دعای خود ادامه بدهد؛ زنش چپ چپ به او نگاه کرد و گفت: بسه! بسه! به دعای گربه سیاه بارون نمیاد.
بعد؛ چادرش را دور کمرش پیچید و به طرف در خانه رفت. چشمش را به شکاف در گذاشت و نفس را در سینه حبس کرد. حالتی داشت که گربه موقع بو کشیدن به خود میگیرد. صدای پای کسی نزدیک شد، «گل نسا» چشمش را از سوراخ برداشت دهانش را جلوی سوراخ گرفت و با صدای بلند گفت: آهای عمو! دنیا دست کیه؟ هندیا خبر مرگشون اومدن یا نه؟ این جار و جنجان مال چی چیه؟
مرد رهگذر که کوله بار سنگینی را به دوش میکشید، قدمهایش را سست کرد و با صدای خستهای گفت: هیچ چی! خبری که نیس. دارن چاپارخانه رو میچاپن. تو هم اگه مردت خونه است، بگو بیکار ننشینه؛ اگر ما نبریم، هندیا میان و میبرن. از قدیم گفتن چراغی که به خونه رواس به مسجد حرومه!
رهگذر گذشت و رفت. حرفهای دیگری هم زد که گل نسا نفهمید. گل نسا سراسیمه به داخل حیاط دوید و به رجب شوهرش گفت:
خدا رسونده، چرا معطلی؛ دنیا هر کی هر کی شده. شلوغه، کسی به کسی نیس. پاشنه گیوههات رو میکشی این طرف رو نگاه میکنی، اون طرف رو نگاه میکنی، از قبرستون رد میشی، روبهروی کوچه؛ میری تو چاپارخونه، تو انبارها، مال دولت خوابیده؛ طلا، نقره، لیره، پارچه؛ گونی را پر میکنی و برمیگردی؛ سه چهار دفعه بری و بیای؛ پولدار میشیم، پولدار…
رجب که درست چیزی نفهمیده بود، پکی به چپقش زد و گفت: ها؟ چی؟ پولدار میشیم، هذیون میگی، مگر دنیا هرته، منکه نمیفهمم!
«گل نسا» تا خواست حرف بزند، یک رگبار تند گلوله شنیده شد. رجب که باز ترسیده بود بر شیطان لعنت کرد و زنش گفت: مرد حسابی! گفتم که دارن چاپارخونه را غارت میکنن. من خودم دیدم که مردی، یک گونی پول میبرد. او به من گفت به مردت بگو بیکار ننشینه!
رجب چشمش را روی زمین خالی کرد شستش را در دهان سر چپق فرو برد و زغالها را فشار داد؛ فوت محکمی توی چپق کرد و درحالی که به صدای تفنگها گوش میداد گفت:
ضعیفه! حساب حساب شوخی نیس، از بالای اون برجه، که ساخلو انگلیساس؛ ده فرسخی را میبینن شب مهتابه این قبرستون لعنتی هم که مثل بیابون برهوت میمونه، جون پناهی نداره، من را میبینن؛ پاشنه تفنگ را میکشن (رجب؛ دستش را مثل تفنگ جلو آورد، یک چشمش را بست و دهانش را پر باد کرد) گامپ، گامپ، تق، تق؛ تموم شد دیگه چی از من بدبخت باقی میمونه، مردم نمیگن که به خاطر جیفه دنیایی رفت و جانش را مفت باخت. مردم به من تف و لعنت نمیکنن!
گل نسا که روی پا بند نبود؛ دست به گردن رجب انداخت؛ خندید و دندان کبره گرفتهاش را مثل استخوان پوسیدههائی که توی غاری افتاده باشند نمایان ساخت؛ چشمهای هیزش را تند تند به هم زد و گفت:
الهی قربون تو مرد برم؛ کاری نداره میری و یک گونی لیره میاری، خونه میخریم، نقره میخریم؛ یک سفر میریم کربلا پابوس…
رجب حرفش را از دهانش گرفت و گفت: آی زکی! با پول غارتی میری پابوس امام؟
گل نسا اخمهایش را در هم کشید و گفت: مگه چیطور میشه؟ مردم به پول دزدی، مکه میرن ما با پول غارتی به کربلا نریم؛ مکه مهمتره یا کربلا مگه دیگرون که رفتن و برگشتن چیطور شد…؟
رجب گفت: بر شیطون لعنت.
گل نسا خندید و گفت: یک سفر میریم کربلا؛ من میشم کل گل نسا و تو میشی کل رجب. اعیون میشیم و دیگه زن حاجی اصغر با اون چشمهای هیزش نمیتونه به من بفروشه و چارقد گلابتون دوزیش رو تو سرم بزنه و فیس و باد بکنه. من هم میشم خانم خانمها و فیس میکنم و پارچه نقده دوزی میپوشم و دبیت حاج علی اکبری تمبون میکنم؛ بازم نو و نوار میشم و تو هم ارخلق ترمه برمیکنی…
رجب گفت: بگو انشاء الله!
گل نسا دستشهایش را از دور گردن رجب برداشت و گفت:
به قول ملا نصرالدین انشاءالله که ندارد؛ پول تو جیبم؛ خر هم تو میدون خرفروشها؛ پاشنه گیوههات رو میکشی، میرسی اول قبرستون، این طرف رو نگاه میکنی؛ اون طرف رو نگاه میکنی، چهارتا قدم برمیداری، تموم شد اون هم یک گونی بزرگ، رفتم که گونی را بیارم؛ چهار بار بری و بیای پولدار میشیم؛ پولدار، پولدار؛ تا کی گشنگی بخوریم؟
گل نسا خواست از جا بلند شود؛ رجب دامن شلیتهاش را گرفت و با تندی گفت:
ده! خجالت هم چیزی هست، کجا میری، اخر عمری میخوای به کشتنم بدی. من از جایم تکون نمیخورم جونه، نه برگ چغندر. من مال حروم نمیخورم؛ میدونی، من اصلا اهل این حرفها نیستم؛ بر شیطون لعنت کن بخواب تا ببینم فردا صبح چه میشه.
صدای همهمه کمتر شده بود؛ تفنگها سر و صدا میکردند. گل نسا چهارقدش را روی سرش محکم کرد و غرید و گفت:
تو از کی تا حالا نون حلال خور شدی، یادت رفته که عاشقم بود و آه نداشتی و از صبح تا شب مثل سگ پشت در خونهام بو میکشیدی؟ تا یک لقمه نون ته سفره جلوت بیندازم و زورکی یک شب تو بغلت بخوابم؟ عاشق پول ندارم، کوزه بده آب بیارم…
یادت رفته که جلو چشمت تو بغل گردن کلفتها میخوابیدم و پول در میآوردم و پر شال تو قرمساق میریختم و تو دیوث حرف نمیزدی؟
رجب که رنگش پریده بود و لب پائینش میلرزید با خشم گفت: آخه؛ آخه آن وقت تو آب توبه سرت نکرده بودی؛ زن من نشده بودی!
گل نسا باز غرید و گفت:
یادت رفته که شب و روز رو دست و پام افتادی و التماس کردی که تو دخترخاله منی و برگ غیرت من برمیخوره که زیر دست و پای گردن کلفتها بخوابی؛ بیا زن من بشو و آب توبه سرت بریز، من الدنگ احمق را باش که گول زبون چرب و نرم تو قرمساق را خوردم و همرات راه افتادم و آمدم ولایت غربت سوختم و ساختم و ناشکری نکردم و هی خون جگر خوردم… خدا نا بیبیها رو کرد… بی بی قضا برگشت از بی بی قدیمی؛ اما باز گفتم که چرا ناشکری کنم گفتم که ساکت باشم تا تو آدم یک لاقبا خوش باشی، تو هم چشمت به دست من بود؛ بیکار گشتی طلاها، دست بندها و گردن بندهای من را فروختی و پول جرنگه کردی و توی شکم عزا ماندهات چپاندی و حالا هم که دیگه من آه ندارم با ناله سودا کنم، باز هم دست از جون من بر نمیداری.
گل نسا در این موقع از جا برخاست، بازوی رجب را گرفت و به زور میخواست او را از زمین بلند کند زورش نرسید. محکم توی سر رجب زد و گفت: یا الله دارن غارت میکنن، گونی رو برمیداری، میری به میدون، الله و بخت، مال فراوون نه، لیره؛ طلا گونی رو پر…
تفنگها به شدت شلیک شدند و گل نسا به آسمان نگاه کرد و حرفش را ناتمام گذاشت.
رجب، سرش را بالا گرفته بود و ماه را نگاه میکرد. لبهایش میلرزید در خودش احساس ناراحتی میکرد؛ دلش میخواست فرار کند، دست کرد و چپقش را برداشت، دنبال کیسهاش میگشت، گل نسا چپق را از دستش قاپید و گفت:
هی بنشین و دود کن؛ آخر میری یا نه؟ من میخوام پولدار باشم.
رجب با کلامی قاطع گفت: نه!
گل نسا نفس بندی کشید و روی زمین نشست و گفت:
تو خیلی قرمساقی، حالا نون حلال خور شدی؛ خیلی چیزها را دیدی و به روی مبارک نیاوردی؛ چند سال آزگار نون قرمساقی توی سفرهات گذاشتم و خوردی و نفهمیدی، من دیگه سگ تو کوچه هم نگاهم نمیکنه، نمیتونم با پول رفیقهای شب و نصف شب، جور تو گردن کلفت را بکشم؛ این سربازای سیلاخوری هم دیگه میرن دنبال «زهرا خالدار»، پهلوی من نمیان؛ میگن تو پیری و ما را آهک میکنی؛ من دیگه نمیتونم جور تو گردن کلفت را بکشم…
رجب خون به چهرهاش دویده بود، یکی دو بار زیر لب گفت:
نون قرمساقی؛ نون قرمساقی؛ و بعد دست انداخت و چارقد گل نسا را گرفت و گفت: دروغه! دروغه! تو برای سربازهای سیلاخوری و ترکها؛ لباس میشوئی؛ کاری دیگه نمیکنی. از روزی که آب توبه سرت کردی دست از پا خطا نکردی تو دروغ میگی…
آن وقت صدایش را آهسته کرد و گفت:
ضعیفه! از خر شیطون بیا پائین. راستش من میترسم. جونم را دوست میدارم، میترسم، میترسم؛ والا کی از پول بدش میاد، آن هم پول مفت، بگذار بشینم… اون حرفها هم که گفتی دروغه، دروغ!
گل نسا چارقدش را از دست رجب بیرون کشید و گفت:
قرمساق ترسو! تو به نون قرمساقی عادت کردی؛ هر که نون گدائی و نون بعضی چیزها را خورد دیگه حسابش پاکه؛ اگر تو میترسی؛ من نمیترسم؛ حالا خودم میرم؛ خودم میرم و پارچه و طلا و لیره میارم چاپارخونه مال تجار تهرونه راه شلوغه؛ جنگه این مال و دولتها را اینجا گذاشتن و حالا مردم دارن حسابش را میرسن، سگ از دم نون گرم فرار نمیکنه، اما تو از سگ کمتری؛ تو نون گردن کلفتهائی را خوردی که تو بغل من خوابیدن؛ تف به اون هیکل بی عرضهات! تف!
رجب فریاد کشید: نه نه! دروغه، دروغه؛ تو نجیبی تو دیگر کاری نمیکنی؛ دروغه؛ چند ساله که دیگه منو دوست داری، دروغه!
گل نسا درحالی که از سر جایش بلند میشد و دامن شلیتهاش را پائین میکشید گفت: ها! ارواح بابات؛ آب توبه؛ نجیب، کوری؛ کری نمیفهمی، خیلی مردها نمیفهمن که زناشون چه کاره هستن.
گل نسا راه افتاد؛ به اطاق رفت؛ یک گونی برداشت و به طرف هشتی دوید…
رجب میلرزید؛ دهنش باز مانده بود؛ چپقش در دستش دود میکرد؛ و زیر لب میگفت: غیرممکنه! دروغ میگه؛ میخواد منو سر قوز بندازه که برم و مال غارتی بیارم؛ دروغه؛ دروغه؛ میخواد منو از جام بلند کنه؛ راست گفتن که زن مکاره، اگر راست بود با همین دستهام…
صدای باز شدن در رشته افکارش را گسیخت، در با صدای خشکی روی پاشنه چرخید، رجب به خود آمد و گفت؛ «آه؛ زن ناقص عقله نکنه بره»
یک لاپیراهن؛ با پای برهنه به طرف در دوید؛ در باز بود و گل نسا؛ در کمرکش کوچه، به طرف قبرستان میرفت. رجب فریاد زد: آهای گل نسا! تو نرو؛ خودم میرم؛ خودم… تو برگرد؛ دلم نمیخواد که یک مو از سرت کم بشه.
گل نسا ایستاد. رجب خودش را به او رساند؛ گونی را از دستش گرفت، توی چشمهای سرمه کشیده گل نسا که زیر ابروهای به هم پیوسته و وسمه کشیدهاش؛ مثل دو نقطه سیاه بود نگاه کرد و گفت:
میدونم تو دروغ گفتی؛ وقتی که با گونی پر برگشتم، برام قسم میخوری که دروغ گفتی…؟
و بدون اینکه منتظر جواب بشود راه افتاد؛ همان وقت صدای تفنگی برخاست؛ گلوله کمانه کرد و به نوک دیوار خورد و مقداری خاک پایین ریخت. رجب سرش را بالا کرد و دوباره دلش تو ریخت. خواست برگردد پشت سرش را نگاه کرد و گل نسا را وسط کوچه دید. ترسید که برگردد، ترسید که دوباره از همان حرفها بشنود. دلش نمیخواست که بفهمد که زنش فاسق دارد و نان دیوثی میخورد. قدری مکث کرد و باز راه افتاد.
مهتاب همه جا را روشن کرده بود و صدای تفنگهای دم پر؛ رجب را میلرزاند. او از کوچه گذشت و به جائی رسید که قبرستان شروع میشد. باز گلولهها صدا کردند؛ رجب چند نفر را دید که از در چاپارخانه بیرون دویدند و پشت دیوار پنهان شدند.
رجب؛ نگاهی به این طرف کرد و نگاهی به آن طرف کرد اول راه رفت و بعد که یک تیر از کنار گوشش گذشت؛ به سرعت دوید. گونی را به دور سر میچرخاند. فکر میکرد که پشه میپراند یا گلولهها از گردش گونی میترسند. کمتر نفس میکشید و تند پا برمیداشت؛ گل نسا که کنار دیوار ایستاده بود؛ او را دید که از قبرستان گذشت و در تاریکی در بزرگ چاپارخانه پنهان گشت. گل نسا نفس راحتی کشید و زیر لب گفت؛ بو نبرده بود که من فاسق دارم؛ بعضی مردها خیلی خرن؛ کاش نگفته بودم…
آن وقت گل نسا شلیتهاش را بالا کشید و گفت؛ اما اگر نگفته بودم؛ غیرت تو تنش نمیآمد و دنبال پول و پله نمیرفت؛ خوب سر قوز افتاد.
گل نسا؛ چشم به در چاپاخانه دوخته بود؛ صبرش تمام شده بود و میترسید. برای اینکه خود را سرگرم کند؛ گلولههائی که تک تک شلیک میشد؛ میشمرد: یک، دو، سه، چهار… چند دقیقهای صدای گلوله به گوش نرسید.
و گل نسا که روی پایش نمیتوانست بند شود؛ درحالی که زیر لب چیزی زمزمه میکرد، دید که رجب از در چاپارخانه بیرون دوید؛ از قد کوتاهش؛ او را در تاریکی در چاپارخانه شناخته بود.
دستش را به هم کوفت وگفت: اومد! دست پر؛ دست پر؛ دیگه راحت میشیم؛ دیگه نمیخواد تو بغل اون لندهورها، با او هیکلهای زمخت و دهنهای گندشون…
گل نسا گلولهها را میشمرد و رجب را میدید که دارد نزدیک میشود. حالا او به وسط قبرستان رسیده بود. گل نسا باز شمرد:
دوازده، سیزده، چهارده، پونزده. صدای گلولهها برای مدت کوتاهی قطع شد و گل نسا از شمردن باز ایستاد، رجب را نگاه میکرد. رجب ثلث قبرستان را پیموده بود. کم کم نزدیک میشد. گل نسا از خوشحالی بالا پرید؛ دلش خواست دعا کند؛ چشمش را به هم گذاشت. دستهایش را بالا برد؛ گلولهای صدا کرد. گل نسا چشمش را گشود و دید که رجب روی خاک افتاده است. نتوانست فریاد بکشد، خواست به کمک او برود، ترسید و از جایش تکان نخورد. رجب که افتاده بود. دست به سنگ قبری گرفت و به زحمت از جا بلند شد، گل نسا زیر لب گفت:
به خیر گذشت!
رجب که از جا برخاسته بود، گونی را برداشت و روی زمین کشید؛ یک دستش را به پهلویش گرفته بود. کمرش خم شده بود.
گل نسا؛ گوشه چهارقدش را در دهان برده بود و با چشمان از حدقه درآمده؛ او را نگاه میکرد. گل نسا یک لحظه چشمش را بست، یک گلوله صدا کرد گل نسا چشمش را باز کرد و دید که دوباره رجب افتاده بود، گل نسا انتظار کشید که برخیزد رجب دیگر برنخاست. بدون اینکه فریاد کند، به طرف رجب دوید؛ سرش را جلو برد، از دهان رجب خون بیرون زده بود؛ خر خر میکرد، چشمهایش را به آسمان دوخته بود. گل نسا گونی را برداشت و با عجله به خانه برد، توی اطاق گذاشت. آن وقت از وسط خانه جیغ کشید، همسایهها را به کمک طلبید و همانطور که ناله میکرد؛ به طرف قبرستان میدوید. همسایهها جمع شدند و جنازه سرد رجب را به خانه بردند و روی تشک انداختند؛ تشک پرخون شد، یک چادر شب روی جسد رجب پهن کردند و مردی با دستمال چرکینی، دهانش را بست و زیر لب گفت:
وقتی که طمع توی قالب آدمیزاد بره…
این جور میشه…
این مرد دیگری بود که کلام آن مرد را تمام کرد. به هم نگاه کردند و یکی از آنها گفت:
اما؛ زنش؛ این پتیاره؛ تو زندگی کلاه سرش میگذاشت و حالا هم گوشه دلش خبردار نیس!
زنی که به حرف آن دو مرد گوش میداد گفت:
پناه برخدا، همین زن کشتش؛ همین زن!
گل نسا که بالای جسد نشسته بود، این حرفها را میشنید، خواست گریه کند، گریهاش نیامد. همسایهها فاتحهای خواندند و رفتند. یک زن پهلوی گل نسا ماند تا از مرده نترسد. وقتی همه رفتند گل نسا به اطاق رفت. گونی را برداشت، وزن کرد، گره نخ قندی را که دور دهان گونی بود، باز کرد، دست را توی گونی چپاند و آن وقت به گریه افتاد…
گونی پر از مغز بادام بود!
یادداشتی کوتاه بر داستان کوتاه “غارت”
امیرحسین طاهریان نژاد
فراسوی یک زندگی غارت زده
رجب و گل نسا دو زوجی هستند که همواره در حسرت بسیاری چیزها زیستهاند. آنها با مایملکی اندک روزگاری را با هم سر کردهاند و اکنون پس از سالها که با نداری خویش ساختهاند، در بزنگاه جنگی آشوبناک با آیندهای نامعلوم، دست به قماری تیره و تار میزنند. خانهی آنها که جایگاه خرده فقدانهای کوچک آنهاست، دیگر گل نسا را به ستوه آورده و زن به دنبال انفعال و تنبلی مفرط مرد خویش، برای گذران زندگی ذره ذره طلاهایش را در طول سالها فروخته و اکنون دیگر آه در بساط ندارند.
اما در شبی بحرانی، در خلال یورش پلیس جنوب به شهر، گل نسا به وسوسهی مرد مینشیند که او هم همچون بیشتر اهالی آماده و گوش به زنگ به غارت اموال چاپار خانه برود تا سکهی بخت به نام آنها نیز ضرب شود و از این رهگذر دوباره چرخ زندگیشان را آبرومندانه بچرخانند. مرد که در طول سالها با نقطهای در حضیض انفعال خود را یکی کرده، با هیچ ترفندی به راه راست زن گردن نمینهد. گل نسا که در درماندگی خویش هیچ چارهای نمییابد، مگر همچون همیشه خود به دل تاریکی بزند تا مگر بارقههای امید را بر سر زندگیشان از نو بکشاند. رجب با مشاهدهی اینکه زنش واقعا به دل کوچه زده و به سوی چاپار خانه روانه شده، چیزی در وجودش میجوشد، خود را به همسرش میرساند و به جای او ادامهی راه را در میان گلولههای بی هدف و سرگردان در پیش میگیرد. او میبایست از میان قبرستان عبور کند تا به چاپارخانه که در آن سویش قرار گرفته برسد. قبرستانی چنین صفیرآلود تیرهای پریشان و سرگشته، واضح ساخته که رجب عزیمتی بی بازگشت را در پیش دارد. او که اکنون به چاپارخانه رسیده ، پس از دقایقی با گونی که از فرط سنگینی بر زمین میکشد شعلههای امید را در چشمان گل نسا، با اصابت دو گلوله به جانش، پر از فروغی کم دوام میسازد. در پایان داستان گل نسا مانده با از یک سو جنازهی رجب و از سویی دیگر گونی سنگینی که به قیمت مرگ شویش امکان آیندهای روشن را برایش مهیا ساخته است. اما هنگامیکه وی به سراغ گونی سنگین میرود، تنها با بادامهای شکسته مواجه میشود.
در اینجا لحظهی حایز اهمیت، چرخشی است که رجب از سر میگذراند که در نتیجهی آن تا آستانهای فعال میشود که حتی میتواند برای به کف آوردن غنیمت به مرگ خویش نیز آری بگوید. در پس زمینهای از جنگ که همه چیز در حال برآشفتن است، حرکت آنها از خانه که جایگاه خرده فقدانهای کوچک زندگیشان بوده به سوی قبرستان، نشان از رهسپاری و آری گویی ناخودآگاه شان به فقدان بزرگ است. در اینجا رجب به فقدان بزرگ که همان نیستی باشد، آریگو میشود و با آوردن آن گونی سنگین پر از هیچ، گل نسا را با مغاک بی معنای زندگی خویش مواجه میکند. دیگر هیچ کدام از آن دو که از خانه خارج میشوند، همانی نیستند که به خانه باز میگردند: مش رجب در هیئت یک جنازه _ که دیگر فاقد هر گونه محتوی انسانیست _ و گل نساء در هیئت موجودی که هرگونه محتوی انسانی ایجابی که تا پیش از این بدو تعلق داشته و آن را میزیسته است، پس از مواجهه با گونی مغاک گونه در تعلیق قرار گرفته است. در اینجا شاهد هستیم که دیگر تمام پتانسیلهای رابطهی رجب و گل نسا به انتها رسیده است و آنها برای آنکه بتوانند رابطهای جدید و از سنخی دیگر را با هم آغاز کنند و در مداری جدید با یکدیگر قرار گیرند، میبایست ابتدا تحرکی را در نیستی زندگی خود _ به تعبیری همان نقطهی نهست زندگیشان _ ایجاد کنند، تا پس از گذشتن از آن لحظهی بی بازگشت، تحرکی حقیقی در زندگیشان را به ثمر بنشانند که دیگر از جنس اعیان شدن در نظر همسایهها و سفر دور دنیا نیست.
سوالی دیگر از سویی این است که منشأ این حرکت و چرخش شخصیتها را باید در کجا جستجو کرد؟ به صورت خاص رجب با چه چیز مواجه گشته بود و یا چه آوای ناشنیدنی را از طریق گل نسا دریافت نموده بود که پس از این همه سال زندگی منفعلانه حتی توان آری گفتن به مرگ خویش را هم مییابد؟ در واقع او چه چیزی را از گل نسا دریافت میکند که تا این حد فعال میشود؟ گل نسایی که در تمام این سالها هر چه در توان و وجود خویش داشته را به کار گرفته تا مگر بتواند تحرکی در شوهرش ایجاد کند، اما نتوانسته بود. در آن شب خاص رجب با چه چیز معماگونی از طریق گل نسا _ که در عین حال فراتر از تمامی چیزهایی ست که در گل نسا به صورت ایجابی وجود دارد _ رو به رو گشته است؟ اما توجه به این نکته نیز ضروریست که ره آورد او از این فعال شدگی مفرط یک هیچ است، یک گونی پر از پوست بادام خالی!
این گونی سنگین اما سرشار از هیچ، استعارهای است از این امر که هنگامی رجب با چیزی ورای تمام چیزهایی که در گل نسا وجود داشته به تحرک وا داشته شده، ره آوردش برای او نیز چیزی ست که در سامان زندگی قبلی گل نسا نشانهای از یک هیچ پوچ و بی ارزش است. در واقع بسط این امر اهمیت مییابد که گل نسایی که در وهلهی اول پایش از خانه بیرون میگذارد همچون مش رجب هیچگاه به خانه باز نمیگردد، چرا که در مراجعهاش در پایان داستان به خانه شخص دیگری گشته است، اما تا لحظهی رو به رو شدن با آن گونی لبالب از هیچ، از این تغییر آگاه نمیشود. این گونی در مقام “نهست”، همان لحظهای است که گل نسا با پوچی نهفته در کنه زندگی قبلی خود که مبنی بر ارزشهای رایج محیط زندگیاش بود رو در رو گردید و شخصیتاش را به گونهای اساسی تغییر داد. رجب از همان هنگام که به آن آوای ناشنیدنی آری گفت، مقدمات تغییر گل نسا را نیز فراهم ساخت. در تعبیر نهایی این گونه میتوان گفت که گل نسا با چیزی ژرف و رازگونه که در فراسوی تمام چیزهایی بود که در وجود خویش داشت، رجب را به سوی کسب چیزی فرا خواند که ورای تمام چیزهایی بود که خود میتوانست به او ارزانی دارد. امری قلمرو ناپذیر که همواره ما را در آستانههای ژرف و ناپیمودنی عشقی انسانی تا سر حد تهی شدن از تمام محتواهای انسانیمان باقی نگاه میدارد.
منابع:
سالاری، قاسم. 1387. داستان نویسان فارس. پایان نامه دکتری زبان و ادبیات فارسی. شیراز: دانشگاه شیراز.