«عشق در تبعید»، قصۀ سرخوردگی بشریت تاملی بر داستان “عشق در تبعید” نوشتۀ بهاء طاهر-خالو خالد
«عشق در تبعید»، قصۀ سرخوردگی بشریت
تاملی بر داستان “عشق در تبعید” نوشتۀ “بهاء طاهر”، ترجمۀ رحیم فروغی، انتشارات نگاه.
خالو خالد
این متن در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره نوزدهم – بهار ۱۴۰۱) منتشر شده است.
صفحۀ ده: «پشت دیوار واژهها سنگر میگرفتم تا رسوا نشوم.»
رخوت از دانستن میآید، دانستنی که نمیتوان با آن راه به جایی بُرد. دانستنی که نه برای شکوفایی، که برای نان درآوردن باشد. انباشت دانستهها آدمی را آبدیده میکند؛ اما پوستکلفت میشود و به حوادث پیرامون بیحس میشود. دانستن آدمی را تبدیل به ماشین میکند. تبدیل به ذخایر علوم، همچون اینترنت که تنها پشتهای از علم است؛ علمی که نهتنها جهان، که جلوی پای خود را هم روشن نمیکند. علم و دانش و تجربه بیتفاوتی به بار میآورد. دلیل بیتفاوتی که از درک شرایط به وجود میآید، این است که آدمی میفهمد تصمیمگیرنده نیست و نمیتواند شکلی از اشکال جهانی را که درش زیست میکند، تغییر دهد؛ چراکه میداند کوچکترین ارادهای در بود و نبود رویدادها ندارد. صفحۀ یازده:«گمان میکنم دوستت دارم؛ اما نمیخواهم اینطور باشد. لحظهای ساکت شدم و بعد گفتم هرطور شما بخواهید.»
راوی، روزنامهنگاری است مصری. باتجربه در زندگی و شغلش. در تبعید است که با زنی اروپایی آشنا میشود و عاشقش میشود. زن جوانتر از اوست. شبی زن بدون آنکه اتفاقی بینشان بیفتد، میخواهد که رابطهشان تمام شود. راوی میپذیرد. راوی میپذیرد رابطهاش با زن جوان قطع شود، عشقی که تنهایی در تبعیدش را پر از شور کرده بود. زنی که دوستش میداشت و وجودش باعث شده بود سرشار از زندگی شود. زن بیدلیل میگوید تمام و مرد تنها لحظهای مکث میکند و بعد میپذیرد. منشأ این رفتار دقیقاً بازمیگردد به همان تجربۀ زندگی و کار. تجربهای که آدمی را منفعل نمیکند؛ ولی ناچار به پذیرش شرایط میکند. در عشق که دو نفر تصمیمگیرنده هستند، تلاش یکسویه راه به جایی نمیبرد و احتیاجی به دلیل و قانع کردن ندارد. راوی تنها یک سوی ماجراست و تنها میتواند رفتاری معقول داشته باشد و جاهلانه دست به اقدامی ناشایست نزند و باعث نشود خدشهای بر زیست دیگری وارد شود.
در فضای کاری شرایطش را اینگونه شرح میدهد: «از پیش میدانستم اگر حرفهایی را که آنجا گفته میشود، برای روزنامه به قاهره بفرستم چاپ نخواهند کرد. اگر هم چاپ کنند، بریدهبریده و کوتاهش میکنند. ترتیب مطالب را طوری به هم میزنند که خواننده درست نفهمد چه اتفاقی افتاده و اصلاً جریان چیست.» و واکنش نسبت به آنچه از سر تجربه به دست آورده، رفتارهایی که صاحبان امتیاز نشریات داشتهاند، میشود: «بهتر است کاملاً سکوت کنم. اینطور او را هم از عذرخواهیهای آزاردهنده معاف خواهم کرد: فلانی، به خدا گزارشت دیر رسید. چرا خودم و سردبیر را خسته کنم؟ حقوقم که قطع نخواهد شد. مهم همین است. پس باید از این روز زیبا لذت ببرم.» تجربۀ کاری به راوی فهمانده که چگونه میتواند از این منجلاب خارج شود و خودش را از دردسرهای ممکن دور نگه دارد و حتی میداند چگونه گزارشهایی میتواند تهیه کند که باعث خشنودی دبیران نشریه شود. تنها کافی است گفتههای مسئول حکومتی را برایش بفرستد. مسئولان حکومتی در هر جایگاه و رشتهای که باشند، نظراتی نویدبخش و روحیهزا با لغات بشاش میدهند؛ چرا که مگر میشود مسئولی بگوید از بدو ورود به فلان مسئولیت همۀ امور خراب شده؟ پس دنیا بر وفق مراد است و ثبت همچین گزارشی که خود نشانۀ تأیید روزنامهنگار بهعنوان یک فرد فعال اجتماعی است، میتواند چاپ و منتشر شود. راویِ روزنامهنگار به این نوع گزارشات تن نمیدهد. تن ندادنش هم نه از روی هوشیاری که از روی رخوت است. چاپ شدن یا نشدن در امور شخصی و دنیویاش تأثیر ندارد. پس بیخیال خوب و بد همۀ امور میشود.
روایت در ذهن تحلیلگر راوی پیش میرود. پازلهای خاطرات را کنار هم میچیند تا معناهایی را بیابد. راهحلهایی برای گذر از کنشهای پیرامون. لذت یادآوری. یادی از سفری که با همسر قبلیاش داشته تمثیلی ایجاد میکند؛ گلهای وحشی که چیده میشوند و بهسرعت پژمرده میشوند. دوری از خاک را تحمل نمیکنند و از سویی در کنار هم بر روی زمین بودنشان دشتی را چشمنواز میکنند. راوی اکنون که گذشته را واکاوی میکند، در تبعید است. پس این خاطره میتواند تمثیلی از ماهیتش باشد.
تبعید یعنی دور شدن از اصل، دور شدن از هیاهوی جامعه. سستی راوی و کاهش اشتیاقش برای فعالیت، تهی شدن از انرژیی که از پیرامونش میگرفته و خواهناخواه هُلش میداده برای اقدامات بعدی. اما تبعید تنها دلیلی کوچک و کماثر است در میان تجربۀ زیستی که بشر را بهسمت بیقیدی حاصل از بیارادگی میکشاند. مفهوم به فرم درمیآید؛ تبعید و تأثیرش تنها به شکلی تمثیلی و استعاری بیان میشود و کمتر موردتوجه و پرداخت قرار میگیرد؛ چراکه تأثیر کمتری بر وی گذاشته است. به قبلتر میرود، خاطرۀ آشنایی با همسر سابقش منار. چگونگی آشنایی با او و خانوادهاش را بازگو میکند و باز بر بیخیالی نسبت به مناسبات اجتماعی در سطوح دیگر جامعه پس از گذران زندگی و تجربۀ زیسته پافشاری میکند.
صفحۀ شانزده:«وقتی عقد کرده بودیم، پدرش با زیرشلواری و زیرپوش در اتاق نشیمن با ما مینشست و حرف میزد. منار خجالت میکشید. او با افتخار از تعریف و تمجید رئیس از کار و شیوۀ نوشتن یادداشتهای روزانهاش حرف میزد.» منار از رفتار پدرش که رفتار درستی در اجتماع ندارد، خجالت میکشد. پدرش با لباس راحتی به خیابان میرود و هرجایی پاتوق و حرافی میکند. از نظر منار، پدرش شأن اجتماعی خود و خانواده را رعایت نمیکند؛ اما چرا پدر بازنشسته، که با تعریف منار متوجه میشویم در خانه و در شغلش شخصیت ارزشمندی داشته، اینگونه بیتفاوت میشود؟ برای حفظ شأن اجتماعی تلاشی نمیکند. به خودش زحمت نمیدهد و پیراسته و آراسته در اجتماع حاضر نمیشود؟ کمی که روایت پیش میرود، رفتار راوی نیز همانطور میشود؛ دورهای که از کار بیکار شده و ملال به سراغش میآید، رفتارِ بیخیالی همچون پدر منار را در پیش میگیرد؛ اما انتظارات منار در بخش قبل از بازنشستگی پدرش سازماندهی شده، یعنی دورهای که در شغلش منظم و دقیق بوده. پس شروع میکند از رفتارهای راوی ایراد گرفتن، بهگونهای که راوی احساس میکند هیچ کار درستی انجام نمیدهد. شاید پدرِ منار هم از دست ایرادگیریهای مادرِ منار به کوچه و خیابان پناه برده. موضوع رفتارهای منار که بهسمت ایرادگیری میرود، ارائۀ پرداختی است از زندگی شخصی راوی که چگونه زمینههای جدایی از همسرش به وجود آمده است؛ اما ذهن تحلیلگر راوی با همانندسازیهای خود و خانوادۀ همسرش، معنای موردنظر را در جوانب و شکلهای دیگر زیسته بازنمایی میکند.
روایت در بخش حضور راوی در کنفرانس «گروه پزشکان بینالمللی حقوق بشر» مفهوم سستی و بیتفاوتی را بهشکل جهانی مطرح میکند. صفحۀ هجده: «در سالن حدود سی صندلی ردیف شده بود؛ اما فقط شش یا هفت روزنامهنگار نشسته بودند. ساکت و پراکنده. شاید آنها هم مثل من چون کار دیگری نداشتند، آنجا آمده بودند. کنفرانسی که گروهی به نام «گروه پزشکان بینالمللی حقوق بشر» برای اعتراض به پایمال شدن حقوق انسانها در شیلی برگزار کردهاند، برای چه کسی مهم است؟» اما در این ورطه همۀ روابط به شکل جنونآمیزی به هم میریزد و پیچیده میشود و سردرگمی به بار میآورد. جنایت آن سر دنیا به چه کارمان میآید وقتی توی مملکت خودمان پر از جنایت است؟ جنایات بشری در هر نقطۀ جهان میجوشد و مخاطب را از شنیدن اخبارشان اشباع میکند. هر انقلابی در مملکت خودش تا وقتی بر سر قدرت است از رؤسای دیگر ممالک انتقاد میکند و دیری نمیپاید که خودش سرنگون میشود. راه و رسم کشورداری کدام درست است وقتی همهشان از بدو ورود با جنایت آغاز میشود و با جنایت حفظ میشود و با جنایت سرنگون میشود. حال کدامیک از موارد میتواند در اختیار ارادۀ فردی از اجتماع باشد؟ حتی در ردۀ بالاتر روشنفکر آگاه و روزنامهنگار مطلع از وقایع امور دنیا. صفحۀ نوزده: «حالا دیگر چه کسی به یاد نروداست؟ بعد از آنکه نرودا از غصه دق کرد و مرد، یادم نمیآید اسم او را در روزنامههای کشورم خوانده باشم. آن روزها روزنامهها میگفتند پیروزی مردم در هر کشوری، به معنای پیروزی ماست.» و آنقدر خفقان و جنایت در محیط بستۀ هر سرزمینی فوران میکند که آزادی و آسایش برای مردمانش به آرزویی دستنیافتنی تبدیل شده است. چه برسد که رؤیایشان پر بگیرد برای آزادی مردمان کشوری دیگر. به مزرهای سیاسی هم باید شک کرد. انگار تمام حاکمان، دنیا را بین خودشان تقسیم کردهاند که راحتتر بتوانند بر مردم مسلط باشند. ظنی است که از رفتار هماهنگ تکتکِ حکومتها، با هر عقیدهای، میتوان دریافت کرد. مردمان هر سرزمینی در کار خود ماندهاند و نمیدانند به کجا خود را بیاویزند، چه برسد به اینکه دستگیری برای بقیه باشند.
صفحۀ بیست: «امروز کسی گریه نمیکند که چرا سردمداران دنیای ما، قهوه را به دریاها میریزند و کوههای تخممرغ را نابود میکنند. مردم حالا عاقلترند. احساسات مردم فروکش کرده است. حالا اشکها فقط بهخاطر اعتیاد تماشای تلویزیون سرازیر میشود.» شناخت جهان راوی از گذشته تا اکنونش، مخاطب را درگیر محتوایی میکند که گریبان ملل را گرفته است؛ اما اتفاق ناگواری که میافتد، ناآگاهی به وضعیت خویش است که سستی را تبدیل به بیماری میکند؛ ولی چرا بیماری؟ وقتی کاری از دست کسی که درکی دارد برنمیآید، نشانۀ خارج بودن روند سیل حوادث از ارادۀ فرد است؛ ولی وقتی رخوت در عملکرد بیاید و تبدیل به هستِ فرد شود و بر اندیشهاش تأثیر بگذارد و هر عملی از طرف هر فرد یا سازمانی را نفی کند، میشود بیماری. از آن رو که چون از خودش کاری برنمیآید، دیگران را مضحکه میکند و بر بیهودگی عمل سازمانی به چشم حقارت مینگرد.
کنفرانس آغاز میشود. مخاطب از شرح موضوع و ماوقع جنایات رویداده و در حال روی دادن، از طریق جزوههایی که در ورودی سالن گذاشته شده است و از زبان قربانی بیان میشود، اطلاع مییابد؛ اما مهلکۀ اصلی سوی دیگر میدان است، در سمت انگشتشمار روزنامهنگاران.
کنفرانس به موضوع شکنجۀ مخالفان دولت در شیلی میپردازد. چگونگی اجرای شکنجه با جزییات شرح داده میشود. شرکتکنندگان تنها انگشتشماری روزنامهنگارند. همین انگشتشمار بودن نشان میدهد که چقدر این مسئله را جدی گرفتهاند، بازنمایی همدردیهای بیرمقی است. چنان بیتفاوتاند که انگارنهانگار برای بازتاب رویدادی هولناک گرد آمدهاند. صفحۀ21 «شروع کردیم به پرسیدن پرسشهای معمولی. دربارۀ بعضی جزییات و آمار هم، نیز از او توضیح خواستیم.» لحن راوی چنان بیانگیزه است که اگر به کنفرانسی میرفت که راجع به موضوعاتی مانند تعطیلات آخر هفته و تولید پفک بود، حتماً سوالات و طرز برخوردی مشابه میداشت. در این بین روزنامهنگاری پرشور و حرارت کلیت و ماهیت کنفرانس را زیر سوال میبرد. این همه شور در میان جمعیت اندک روزنامهنگارها چشمگیر و سوالبرانگیز میشود. او چرا اشتیاق دارد و اتفاقاً با دیگران اندیشهای متضاد دارد؟ چون اشتیاق و شورَش را از نیروی پشتیبان خود میگیرد. روزنامهنگار مبلغ دولت و نمایش آزادیبخشی دولت را وظیفۀ خود میداند و بر سیاستهای خودخواهانۀ دولت صحه میگذارد. ذهنیت افراطیگری وقتی حامی قدرتمندی داشته باشد، کنفرانسی که هیچ توجهای به آن نشده و در جهانِ پیرامونش بیاهمیتترین اتفاق است برای فرد افراطی و مبلغ آرای سیاسی دولتی عرصهای میشود برای ابراز عقیده و همان کورهمیدان را هم خالی نمیگذارند و با حرارت مخالفت خود را ابراز میکنند و عقاید خود را تحکیم میکنند. واکنش دیگر روزنامهنگارانِ مبتلا به بیماری رخوت این است که همۀ توجهشان به زیبایی بریژیت، زنی که مترجم جایگزین است، جلب میشود و تکه میپرانند و میخندند.
روایت قربانی بازگو میشود و جمعیت بهتزده میشود. متأثر از وقایعی که برای قربانی شیلیایی روی داده است. صفحۀ ۲۹:«خانم خبرنگاری با صدای بلند گفت: نفرین خدا بر این شغل. برنار گفت: کدام شغل؟ روزنامهنگاری یا ادارۀ امنیت ملی یا پزشکی یا برق یا رانندگی تاکسی؟ بعد با پایش لگدی به صندلی فلزی زد و گفت: یا این دنیا؟»
«کنفرانسی مثل همۀ کنفرانسها» فصل اول با ابراز حس انزجار روزنامهنگاران پس از شنیدن صحبتهای قربانی پایان مییابد. انگار که بازگویی حوادث رویداده از زبان قربانی، کمی درونیات روزنامهنگاران را به واکنش وادار کرد. بیش از اینکه این بیداری نویدبخش باشد، تأسفبرانگیز است. روزنامهنگارانی که تا با قربانی روبهرو نشدهاند، احساسشان دگرگون نشد؛ در حالی که اخبار جنایات در شیلی عالمگیر شده. آنها متوجه هنگفتی جنایت نشدهاند؛ بلکه ابراز تأسفشان از روی جوگیری است، نه درک درست وقایع. در دیالوگی که برنار به پاسخ تأسف خانم خبرنگار میدهد، نه حس همدلی که حس برتری وجود دارد و میخواهد خود را متأسفتر نشان دهد و به دیگری نشان دهد بزرگاندیشتر است؛ در حالی که عملکرد هر دو و آن جمع کوچک یکسان بوده. این هم نوعی رخوت است و سستی که نهایت واکنشش نسبت به هولناکی جنایت توی سروکلۀ هم زدن میشود.
صفحۀ۳۱: «از اینکه میدیدم بیشتر روزنامهنگاران بیآنکه نگاهی به این نشریات بیندازند، بیرون میروند، اصلاً شگفتزده نبودم. چنان باشتاب میرفتند که انگار از همهجا و همهچیز میگریختند. مطمئن بودم تا وقت ناهار همۀ ما پدرو و فردی و شیلی را فراموش خواهیم کرد.» حضور فیزیکی قربانی همانقدر که میتواند قلیان احساسات را شدت بخشد، تمام شدن جلسه هم میتواند همۀ اتفاقات را پشت همان درهای کنفرانس بگذارد. واقعیتی که کمک کند بغرنجی وضعیت را در ذهن و دل مخاطب ماندگار کند، درک است. اگر درکی از وقایع و جنایات وجود داشته باشد، الزامی نیست قربانی بیاید و از بدبختی و فلاکتی که به سرش آمده بگوید. اگر حتی حضور فیزیکی قربانی، انگشتشمار روزنامهنگار را اینچنین تحتتأثیر قرار میدهد، دیگر چه انتظاری از افراد جوامع و آنها که بر مسند قدرت هستند میتوان داشت.
صفحۀ۳۲: «اگر حتی یک روزنامه در دنیا داستان پدرو ایبانیز را در پنج سطر بنویسد، او خیلی خوششانس خواهد بود. مهمترین اخبار دنیا را هم در بیشتر از پنج سطر پوشش نمیدهد. ما پیشرفت کردهایم.» دلتنگی و دلسوزی، درک و شناخت، همذاتپنداری و هر حس دیگری که باعث شود آدمی غمخوار دیگری باشد، از لوای برخوردها و نزدیکیها و مراودات ایجاد میشود. آیا در پنج سطر این اتفاق میافتد؟ و پنج سطری در میان هزاران پنج سطر دیگر احاطهشده. پوشش خبری میآید. اخبار میگوید نه برای اینکه اتفاقی در راستای روشنگری بیفتد، بلکه تنها ممر درآمد شده است.
راوی اتفاقی با دوست و همکار قدیمیاش برخورد میکند. با هم به قهوهخانهای میروند. گذشته را به یاد میآورد و از گذشتۀ خود با ابراهیم اطلاعاتی میدهد. بهلحاظ فکری و ایدئولوژی اندیشههای متفاوتی داشتهاند، برای همین رابطهشان کجدارومریز طی شده تا اینکه برای خاطر کار، مدتها از هم دور میشوند. الان که به هم رسیدهاند، ابراهیم بحثشان را بهسمت زن سابق راوی، منار میبرد. راوی درگیری فلسفی بین خود و ابراهیم و منار دارد. انگار تمثیلی از وضعیتی است که برای احزاب و اندیشهها در خاورمیانه، بهخصوص مصر پیش آمده. اندیشههای کمالطلبانه که باعث شده هر ایدئولوژی به فکر به کمال رسیدن خود باشد یا خود را کمال مطلق پندارد. عدم سازگاری ایدئولوژیها باعث شده نبردی اعتقادی شکل بگیرد و میدان برای اندیشههای افراطی مذهبی دیگر گشوده شود. وقتی ایدئولوژی متوجه نقصان خود در عمل شود، همۀ آرمانهای پیشساخته آوار میشود و ایجاد دلسردی و سرخوردگی میکند. جنبۀ دیگری از بیانگیزگی و بیتفاوتی راوی در قبال کار و فعالیتش بازنمایی میشود.
صفحۀ ۴۱: «آیا ما نیز برخلاف ارزشها و شعارهایی که میدادیم، مثل همۀ دیگرانی که با ما در روزنامه یا بیرون روزنامه بودند، موفقیت و رسیدن را مقدس میدانستیم؟ باید اعتراف کنم. باید اعتراف کنم که وقتی شکست و خشم وجودم را پر کرد، صبرم را از کف دادم و با کوچکترین بهانهای آمادۀ مشاجره و درگیری با منار و دیگران بودم.»
شگرد نویسنده در ایجاد تمثیلهای رفاقتی و خانوادگی که نمایشی از وضعیت تاریخی سیاسی مصر باشد، نمایشی از درهم تنیده شدن روابط شخصی با سیاست است. روابط رفاقتی و خانوادگی روزنامهنگار تحت شرایط سیاسی و عقیدتی درهم میپیچد؛ چرا که همسر یا رفیق بهعنوان یک فرد روزنامهنگار که افکار و اندیشههای ایدئولوژی مستقل خود را دارند، در روابط دوستانه و زناشویی تأثیرگذار میشوند و نمیتوان این دو را از هم تفکیک کرد. پس هر نوع صلح و آرامش یا بحثها و تضادها در روابط شخصی میتواند تمثیلی از روابط سیاسی حاکم و رقبای سیاسی و منتقدان را دربربگیرد. صفحۀ ۴۲: «حالا میفهمم که چون شرایط پیشرفتش را در روزنامه مانند من و به خاطر من متوقف کردند، عبدالناصر را دشمن شخصیاش به حساب میآورد. حملههای او به عبدالناصر و دفاع سرسختانۀ من از او، تنها وسیلهای شد تا تشنج میانمان نفس بکشد. رهبر، تنها به یک اسباببازی خانگی قدیمی تبدیل شد که ما در درگیریهایمان آن را توی سر هم میزدیم.» در گفتوگویی پرتنش و مفصل، راوی و ابراهیم سبقۀ اختلافات اندیشهشان را رو میکنند. اختلافاتی که ریشۀ تاریخی ایدئولوژیها را نمایان میکند.
در گفتوگو راوی به واکاوی گذشته رو میآورد و دیگر جنبهای از دلسردی کنونیاش را نشان میدهد. اویی که طرفدار عبدالناصر بوده، در دورۀ او، دورۀ شکوفایی در شغلش سپری کرده و بعد از براندازی عبدالناصر، راوی همچنان بر همان آرمانها پایبند است؛ اما نتیجۀ پایبندیاش میشود کنار گذاشتنش از تمامی فعالیتها. مثل دیگر روزنامهنگاران به تحولات تن نداده، دیگر خود را در تصمیمگیریها با اظهارنظرها دخیل نمیداند. نتیجه برای راوی میشود دور افتادن و سرخوردگی.
اما زیبایی گفتوگو در آن است که یکسویه به قاضی نمیرود؛ راوی خود را شکستخورده میبیند و علت کنار گذاشته شدنش را امثال ابراهیم میداند. ابراهیم به نمایندگی از حزبی دیگر پاسخگو میشود. راوی طرف خود را اشتباه گرفته. راوی شکستخورده و این شکست را از چشم همۀ ایدئولوژیها میبیند؛ در حالی که حزب ابراهیم هم چه قبل و چه بعد از عبدالناصر در تنگنا بوده و هست. ریشۀ اختلافات نه از تفاوت اندیشهها و ایدئولوژیها، که در خودخواهی است. خودخواهی افراطی که هرکسی غیر خود را دشمن میپندارد. حتی احزابی که خود منتقد حکام هستند و از موضعی که دارند، مورد خشم دیگران قرار گرفته شدهاند.
راوی آنقدر در اختلافات گذشته غرق شده که اکنون را نمیبیند. کینۀ گذشته جلوی چشمهای اکنونش را گرفته و طبق همان گذشته هنوز برای همه نسخه میپیچد؛ در حالی که پس از گذشت زمان آدمها تغییرات اساسی در اندیشه و مواضعشان دادهاند و دوستی و دشمنیها رنگ و شکل دیگری به خود گرفتهاند. آنقدر تحولات زیاد بوده که دیگر نمیشود با همان معیارها برای اکنون تصمیم گرفت که باعثش عدم شناخت موقعیت کنونی است. صفحۀ۵۱: «به ابراهیم نگفتم از این تبعید استقبال کردم تا بعد از جدایی از همسرم، از همۀ مصر فرار کنم.»
صفحۀ ۵۲: «همیشه از خودم میپرسم آیا شکست در عشق میتواند با انسان چنین کاری کند؟» از بین رفتن اشتیاق در کارِ روشنفکری و انتقادی و رو آوردن به شغل حسابداری، تا خود را بیخیال از عوالم کند و نخواهد اظهارنظری ارائه دهد که نشان دهد چه مقولاتی برایش حائز اهمیت است. راوی اتفاقاتی را که در رابطۀ ابراهیم و شادیه افتاده در ذهن مرور میکند. هردو روزنامهنگار بودند. بعد از به هم خوردن رابطهشان شادیه به پستوی روزنامه، در حسابداری پناه میبرد و درگیر شوهر و بچهداری میشود. همان اتفاقی که در زندگی شخصی راوی باعث شد او خود را از کشورش به کشور دیگری، به تبعیدی خودخواسته، روانه کند.
صفحۀ ۵۳: «احساسات آتشین بیرون زندان، در داخل دیوارهای آن خاموش میشود. نامههای او به من با همۀ کوتاهیاش سرشار از گرمای عشق و شوق بود؛ اما سطرهایی که من برای او نوشتم، مثل خاکستر سرد بود. مثل انجام وظیفه خشک بود.» ابراهیم هم پس از به زندان افتادن سرد میشود. زندان و تبعید و هرآنچه آدمی را از جامعه و فضایی که باعث درک خواستههای مردمش میشود دور کند، سردی به بار میآورند. سرنوشتی یکسان برای راوی و ابراهیم. هرچند ایدئولوژیهای متفاوت و تاحدودی متضاد داشتهاند؛ ولی هر دو عقیده کنار گذاشته شدند. هر دو صدمه دیدهاند، پس سرانجام زیست هر دو یکسان میشود. تنها میماند از دست رفتنِ لذت زندگی و از بین رفتن آرمانهایی که همۀ هزینههای فکر و زیستیشان را برایش گذاشته بودند. صفحۀ ۵۷: «گفتم: ابراهیم من بهاندازۀ کافی غم و غصه دارم. پس خواهش میکنم سکوت کن. وقتی تو از من میپرسی آن عربها کجا هستند؟ من هم از تو خواهم پرسید پس کارگران جهان که متحد شدند، کجایند؟»
و باز کندوکاو گذشته. در پاسخ به سوالی که چه شد که اکنونِ ما این شد، فقط بازگشت به گذشته است و تحلیلها پشت تحلیلها و رفتارهایی که داشتهاند. صفحۀ ۶۲: «سخنرانی و سخنرانی و سخنرانی. سخنرانی میکردیم و به کراواتهای گرانقیمتمان دست میکشیدیم. نگاهمان را به اطرافمان میچرخاندیم. انگار این حرفها حکومت را نابود خواهد کرد. چه میشد اگر ما انقلابی را که از آن حرف میزنیم، واقعاً زندگی میکردیم؟» و راوی و امثال او تفاوت زیادی بین روال زندگیشان و سخنانشان، سخنان پرانتقادشان، وجود دارد. این دورویی با بهانۀ «چون همه همین کار را میکنند، چرا ما نکنیم؟» توجیه میشود. میتواند یکی از رفتارهایی باشد که پیامدش ایجاد شرایط کنونی برای فضای سیاسی و روشنفکری شده است. وقتی دیده شود روشنفکرِ فعالِ رسانهای حرفهای انتقادی تند و تیزی دارد، ولی در عمل رفتارِ دیگر گونهای نشان میدهد، حتماً مخاطبهایشان نیز همان روال را پیش میگیرند. وقتی میشود حرفهای انتقادی زد و زندگی بورژوایی داشت، چرا نشود؟ همه مثل هم میشوند و دیگر تفاوتی بین انقلابیها و غیرانقلابیها وجود ندارد.
در فصل اول اشارهای به شکنجه در شیلی میشود و در فصل سوم شکنجۀ چند فلسطینی و لبنانی در اسرائیل مطرح میشود. باز جنایتی دیگر. مدارک مهیاست، همه اطلاع دارند. سازمان ملل و الان هم سازمانی که خود را وقف افشاگریهای جنایات جنگی کرده؛ اما در عمل چه اتفاقی میافتد؟ صفحۀ ۶۲: «اما در واقع ما سازمان فقیری هستیم که با کمکهای داوطلبانۀ اعضا که بیشترشان سالخوردگانی مثل من هستند، کار میکنیم.» پول. پول. پول. وسیلهای که میتواند اندیشههای بشردوستانه را عملی کند. دلیلی محکم که نشان میدهد چرا دنیا پر از جنگ و جنایت است. امکان عملی شدن افکار برای جانیان و سیاستمداران مخرب وجود دارد. آنها پول و ثروت در چنگ دارند. قدرت دارند. پس میتوانند اهدافشان را با ایجاد جنگ و جنایت ارائه دهند. صفحۀ۷۳: «کسی که عذاب میکشد، خودش بهتنهایی عذاب میکشد.» عدهای در فکر درخواست کمک هستند و عدهای در فکر یاریرسانی. اما تنها همهچیز در فکرها باقی میماند و عملی صورت نمیگیرد؛ البته که قابلتوجیه است. بدون پول نمیشود اقدامی انجام داد. آن هم در مقابل این همه جنایاتی که پولِ چاههای نفت پشتشان است. پس تنها یک نتیجه میماند. کسی که عذاب میکشد، خودش بهتنهایی عذاب میکشد و آنهایی که در حرافیشان سخنان روشنفکرانه میزنند، تنها عذاب وجدان خود را کاهش میدهند و هیچ دوایی برای درد کسی که عذاب میکشد، تولید نمیکنند.
مجادلات و بحثها و گفتوگوهایی که جنگهای گذشته را بارها و بارها مرور میکند چه حاصلی دارد؟ بحثهایی که سعی در اثبات حقانیت خود دارند. حقانیتی که نه جنایتهای گذشته را از بین میبرد و نه تأثیری در سرنوشت شومی که سیاستمدارانِ قدرتطلب رقم میزنند، دارد. پاسخ به تمام بحثها و جدلهای بیهوده برای روشنفکرِ سرخورده میشود. صفحۀ ۸۰: «مدتهاست توجه به سیاست را کنار گذاشتهام. بهواقع، ای کاش هرگز با آن آشنا نمیشدم. زمانی مثل انگل به آن چسبیده بودم و گمان میکردم خیلی میفهمم؛ اما حالا میدانم که اشتباه میکردم.»
راوی در یک روز با سه نفر گفتوگو میکند و علاوه بر سه نفر، گذشتۀ خود را نیز واکاوی میکند. از خود که نمایشی از وضعیت ملیگرایی در مصر بوده تا ابراهیم که از جناحی دیگر و ایدئولوژی چپ بوده است. بهواسطۀ گفتوگو با ابراهیم، از لبنان و فلسطین و تقابلشان با اسرائیل اطلاعاتی به دست میآورد. از طریق مولر، برگزارکنندۀ کنفرانس ضدِ جنایتِ جنگی، در جریان وضعیت شیلی قرار میگیرد و از تجربههای شخصیاش از وضعیت تاریخی مجارستان و روسیه و اروپای شرقی آگاهی مییابد. از طریق بریژیت به اتفاقات اتریش و اسپانیا متصل میشود. گفتوگوها مجالی میشوند برای عدهای تبعیدی خودخواسته و ناخواسته تا احوال مشابهی که زیست بشری را در سراسر گیتی دربرگرفته، به نمایش بگذارد.
ارزشهای جامعه باعث میشود فرد نسبت به داشتههایش احساس حقارت کند یا خود را در جایگاهی والا ببیند و اتفاقاً تمامی ارزشها برحسب تصادف فرد را احاطه میکنند؛ چراکه آدمی بدون خواست و ارادۀ خود پا به خانواده یا جامعهای میگذارد. تا وقتی کودک است و از تعاریف جامعه دور است، مشکلی ندارد؛ اما از بدو ورود به مدرسه که اولین برخوردش با جامعه است و هویت و اسم و رسمی که جامعه برچسبوار بر وی میکوبد، دردها آغاز میشوند. تضادها آغاز میشود. نه خود که جامعه برای هر فرد طبقهای تشکیل میدهد و به طبقهبندی بسنده نمیکند؛ بلکه جایگاهها را حقیر یا والا میشمرد. پس روشنفکری که سعی دارد تعاریف خود را از خواستهها و پیرامونش ارائه دهد، خواهناخواه در منجلاب برچسبها قرار دارد و گریزی ندارد. پس دچار تناقض میشود. با کارِ روشنفکری ارزشهای جامعه را زیر سوال میبرد؛ ولی در عمل برای به دست آوردن همان ارزشها تلاش میکند. حقارتها که از کودکی آغاز میشود تا مغز استخوان نفوذ میکنند و در برزگسالی دست به هر اقدامی میزند تا از زیر حقارتها و برچسبها فرار کند. قانونی نانوشته برای روشنفکری که سعی دارد تعاریف و ارزشهای جهانشمول را عوض کند و از سویی دیگر، عقدهایوار نمیتواند برای دستیابی به ارزشهای جهانشمول کوتاه بیاید و چشمش را وقتی در موقعیتی سودمند قرار گرفت، ببندد. روشنفکر در لحظهای که متوجه تناقضهایی که از وی سر زده میشود، سرخوردگی سراغش میآید. آرمانها با اعمالش همخوانی ندارد.
صفحۀ ۱۰۱: «دانستم که روزنامهنگاران در اینجا، مثل سایر مردمانشان، از روابط اجتماعی که سودی برایشان نداشته باشد، استقبال نمیکنند. از نظر اطلاعات هم منبع مهمی نبودم. رابطهای هم با منابع صاحب نفوذ نداشتم که آنها را برای آشنایی با من برانگیزاند.» فعالیت روشنفکری یک شغل نیست، یک نوع زیست است. همفکرهایی که نهتنها در راستای اهدافی اقداماتی میکنند، که جامعهای شکل میدهند تا اندیشهشان را عملی کنند. روشنفکری و روزنامهنگاری که وسیلهای برای پول درآوردن باشد، دیگر روشنفکری نیست. تلاشی است برای کسب رفاه که از هر راهی به دست میآید و روزنامهنگاری تنها یک وسیله، یک شغل، میشود. تبعید در اینجا برای راوی یعنی تهی شدن عواطف در شغل و اندیشه. عواطف باعث میشود اطرافیان رفیق باشند، نه همکاری که هرکسی میتواند جایش را بگیرد. عواطف باعث تعهد میشود. ارزش خبرها و کنش و واکنش نسبت به هر اتفاقی متفاوت میشود؛ چراکه همه در راستای اندیشه و فلسفهای است که هر فرد برای خود برگزیده است؛ ولی وقتی اعتقاد و اندیشه و شغل، بهخصوص روزنامهنگاری، بدون وابستگیِ عاطفی باشد، دیگر فرقی نمیکند خبر چه باشد یا از کجا آمده باشد. تنها اهمیتش میشود اینکه خبر بتواند شهرت بیاورد و پولسازی کند. عواطف ایجاد تعهد میکند و تعهد، اقدامات را پیگیری میکند؛ اما وقتی روزنامهنگاری تبدیل به شغل شود، برای مستنداتی که ابراهیم از لبنان و فلسطین و عملکرد اسرائیل ارائه میدهد، تنها واکنش میشود: «در حالی که برگهها را به ابراهیم برمیگرداند، به آرامی ادامه داد: “روزنامهنگاری پیدا نخواهید کرد که حاضر باشد این حرفها را چاپ کند.”» واکنش خالی از تعهد. نه تعهد به همکاری، نه تعهد انسانی به وقایع و جنایاتی که پیش میآیند. تنها تعهد به چهارچوبها و فرامین حاکم روزنامهها اهمیت دارد؛ چراکه اگر به چهارچوبها اهمیت ندهد، شغلش را از دست میدهد و در اینجا تنها شغل اهمیت دارد، نه هیچ اصول دیگری.
صفحۀ ۱۲۰: «به کودکی فکر میکنم که تا آخر عمر ما را تعقیب میکند. آیا راهی برای رهایی از او پیدا نمیشود؟» راوی در ابتدای فصل چهارم از کودکی خویش میگوید. از درد فقر و تحقیرهایی که از طبقۀ بالا، طبقۀ پولدارها، شنیده و چشیده است. او این عقده و درد را در ابتدای روزنامهنگاری دستمایۀ اندیشههای اعتراضی میکند و قدم در راه روشنفکری میگذارد. در پایان همان فصل ابراهیم از زاویهای دیگر به این مقابله اشاره میکند؛ ابراهیم از خانوادهای مالدار بوده و درد را به شکلی دیگر درک میکند. او در جناح قدرت و پول بوده و میدیده پدرش برای حفظ ثروت و مالاندوزی دست به چه اقداماتی میزند. ابراهیم نمیخواهد تن دهد و از این سبب مایههای اعتراضی و روشنفکریاش را آغاز میکند. خانواده منشأ همۀ ذهنیتهاست، اینکه فرزند چه اقداماتی میکند، به آیندۀ ناپیدا و اقبالش بستگی دارد.
تعریف پدر و مادر به عنوان اولین پرورشدهندگان فرزندان پر از ابهام و تردید است. راوی با شعارها و کنشهای انقلابی و سیاسی میخواهد دنیا را تغییر دهد؛ ولی بهلحاظ پرورشی و فکری دریایی فاصله با فرزندش دارد. خالد پسر راوی تحت تعالیم مذهبی قرار دارد. از مدرسه و دوست و رفیقها تا گروههایی که روی نوجوانها و جوانها سرمایهگذاری میکنند تا در آینده پشتوانهشان باشند. یک عمر تلاش برای روشنگری و تأثیرگذاری بر جامعه به تلنگری ویران میشود. چقدر روی پسر خودت تأثیر گذاشتهای که بتوانی جامعهای را تغییر دهی؟ البته باز تأثیر تبعید در این رمان میتواند علت باشد؛ اما به صورت کلی الزاماً نمیتواند ربطی به تبعید داشته باشد. تعارض بین والدین با فرزندان در هر سطحی همیشه بوده. پرورش والدین بر فرزندان تنها درصدی را به خود اختصاص میدهد.
نمیتوان همهچیز را در کنترل قرار داد. هیچ مسئلهای را تمام و کمال، با هر ایدئولوژی که باشد، نمیشود کنترل کرد و گفت که خیر و صلاح کارِ همه را میداند. مثلاً آیا میشود گفت دقیقاً چه اقدامی برای راحتی پِدروی شیلیایی شکنجهشده میشود کرد؟ برای یک شیلیایی باشد یا برای هزار پناهجوی دیگر که از جایجای جهان میآیند، چه کاری میشود کرد؟ اصلاً مگر میشود بر رفیقی که سالها دشمنی و دمخوری و بالا و پایین داشتهای، با کسی که ایدئولوژی متفاوتی دارد و عمرش را در راه ایدئولوژی گذرانده، با هزار بار بحث و جدل تأثیر گذاشت؟ آیا میتوان زمان را کنترل کرد؟ زمان میآید و میرود و تنها یادها را به جا میگذارد. اصلاً چگونه میتوان زمان را کنترل کرد؟ اصلاً چه چیزی را میتوان کنترل کرد؟
و باز کاستیهایی که، در هر سطحی، گریبان عقل بشری را میگیرد و پایینش میکشد. عدم شناخت دیگر جوامع. راوی به بریژیت نزدیک میشود و رابطهای عاشقانه برقرار میکند و بریژیت از گذشتهاش و تجربیاتش میگوید. با پسری آفریقایی ارتباط داشته، جامعۀ اروپایی به پناهندگان آفریقایی نگاهی نژادپرستانه دارد. برای همین رابطهاش با آلبرت، پسر آفریقایی، پُر از سوتفاهم است. بین گفتوگوهایشان ناگهان همهچیز به هم میریزد. برداشتهایشان از گفتوگوها و رفتارهایی که با هم دارند، بهخصوص از جانب آلبرت، آغشته به بدبینی است. بدبینی که از جامعه گرفته است. بعضی اوقات میان حرفهایشان ناگهان آلبرت، بریژیت را متهم میکند؛ ولی تا به خود مسلط میشود، میفهمد دچار سوءتفاهم شده است.
ریشههای نژادپرستی و معضل مهاجرتها که گریبان سیاهپوستان آفریقایی را گرفته، میشود در افکاری جستوجو کرد که جنگهای منفعتطلبانه را از اروپا به سوی آفریقا کشاندهاند. از سوی دیگر، فراریان جنگ میشوند پناهجویانی که به اروپا میروند و در اروپا از نژادپرستی ضربه میخورند. همۀ دردها و عدمشناختها فراتر از قدرت تحلیلگرایانۀ روشنفکرِ روزنامهنگاری است که بتواند مانعی باشد در روند پیشامدها.
دعوای نژادپرستی باعث میشود فرزند بریژیت سقط شود. صفحۀ ۱۶۲: «من هرگز خودم را بازنیافتم. با خونهایی که آن شب شنبه از بین رانهایم خارج شد، چیزی خارج شد که دیگر هرگز بازنگشت. شاید اولین چیزی که متوجه شدم این بود که شعر دیگر مرا تکان نمیداد.» صفحۀ۱۶۲: «آلبرت همینطور ساکت مینشست و خندههای بیمعنی میکرد. یک بار تقریباً آهسته گفت: “گوش کن، وقتی نتوانم از بچهام حمایت کنم، چطور از من میخواهی از دیگران دفاع کنم؟”» اندوه از دست رفتن بچه برای بریژیت و آلبرت که از سر نژادپرستی بوده، سرخوردگی به بار میآورد. سرخوردگی برای تمامی فعالان اجتماعی و سیاسی جهان که تنها یک فرد از اجتماع هستند، امری اجتنابناپذیر شده است. آلبرت از اوج روشنفکری به سقوط خائنی میرسد. او منتقد سرسخت دولت بوده و سیاسی مینوشته است. صفحۀ۱۶۴: «یکیشان که از خشم میلرزید جواب داد: “این سگ، این خائن برای ما سیاسی مینویسد.”» دچار سرخوردگی و ضعف میشود و درنهایت تسلیم میشود و تن میدهد.
پس از این همه تجربیات ازسرگذرانده و سرخوردگیهایی که امان زندگی کردن را بریده، به ناگاه دریچهای گشوده میشود و امیدی زنده میشود. چه میشود اگر امید بازیافته هم از بین برود؟ صفحۀ ۱۷۱: «اما چیزی نبود. چیزی غیر از گلولههای توپ و تانک که شلیک میشدند و ویران میکردند.» شور جوانی و ناکامیهای میانسالی. روزنههای امید و تیرگی ناامید شدنها. سرخوردگی پس از امید واهی، به خاک سیاه نشستن است. صفحۀ ۱۸۴: «خواهش میکنم کاری انجام دهید. واقعیت را بنویسید. برنار که لبخند خستهای روی لبهایش بود، با او دست داد و گفت: “حقیقت را بنویسیم؟ این کار از نجات زخمیهای تو در لبنان سختتر است، باور کن.”» درد نه. جنایت جنگی نه. با خاک یکسان کردن شهری پر از آدمهای بیدفاع و بیگناه و بیاطلاع از همهچیز که چرا اصلاً موشک بر سرشان باریده، رخ دهد و نشود گزارشی از یک شاهد عینی در روزنامه بنویسی. نتیجه میشود سرخوردگی و بیرمقی و ناتوانی مضاعف.
صفحۀ ۱۹۱: «روزها کمی راه میرفتم. کمی از وقتم را در سالن عمومی میگذراندم. تلویزیون تماشا میکردم. به همراهانم نگاه میکردم و آنها هم به من نگاه میکردند. بعد لبخندها و حرفهایی هم ردوبدل میکردیم.» پس از طوفانِ اخبارِ جنگ، همۀ امور به تکرار میرسد. دیگر هیچ نشانۀ فعالیتی وجود ندارد. رنگ آرامش و رفتارهای تکراری روزانه. سرخوردگی همیشه با اندوه و خمودگی رخ نمینمایاند. اینکه به سرگرمیهای متداول تن داده شود و انگارنهانگار قتلعامی اتفاق افتاده و هنوز خونهای روی زمین گرماند هم، نشانۀ سرخوردگی است.
نقش آدمی در جنایات دولتها چقدر است؟ جلوی پرتاب چند موشک و تیر را میشود گرفت؟ وقتی برای غمی بزرگ گریه نمیکنی و از سر ناچاری و خود را به بیخیالی زدن، سعی میکنی بخندی. ناگهان گریبانت را میگیرد و بغضت میترکد و میفهمی نه، نشد که بیخیال شوی.
راوی از طریق یوسف با شازدهای مصری آشنا میشود. شازده حامد تصمیم دارد نشریهای راه بیندازد: «همان طور که برای یوسف شرح دادم، این است که نشریۀ کوچکی منتشر کنیم؛ اما این نشریه باید نخبگان عرب را در بر بگیرد.» ملاقاتشان در مکانی آنتیک و مجلل انجام میگیرد و خدم و حشم با دستورات شاهانه پذیرایی میکنند. شازده تا قبل از ملاقات و میان گفتوگوهایش پیشنهادات سخاوتمندانهای میدهد. کما اینکه از قبل یک سری اقداماتی هم انجام داده بوده است. زمانی که راوی در بیمارستان بوده، روزانه دستههای گل گرانقیمت میفرستاده. یا اینکه قصد دارد راوی را به مسافرت تفریحی گرانقیمتی میهمان کند تا کسالتش برطرف شود. از پیشنهادات سخاوتمندانه بوی خریدن انسان، انسانی که سابقۀ روزنامهنگاری و روشنفکری دارد، میآید. یوسف نیز درس روزنامهنگاری خوانده؛ اما از مصر بهخاطر تحولات سیاسی پیشآمده، رانده میشود و در مهاجرت به کشور اروپایی زندگی سختی را تجربه میکند. حالا شازده، یوسف را به خدمت گرفته. یوسف جوان پرشور و آرمانخواهی است و هیچ وقت مجال کار در نشریهای را نداشته و حالا با کار برای شازده، هم به کاری که موردعلاقهاش است میپردازد و هم به رفاه و آسایش میرسد. یوسف همچون پادویی است که رویاهای شازده را محقق میکند. شازده از آنجایی که ثروت بیحدی در اختیار دارد، فکر میکند هرکسی را میتواند بخرد تا به اهدافش برسد. ثروتی که میخواهد فکر و اندیشه و سابقۀ روشنفکری راوی و امثال وی را بخرد تا رویاپردازیهای هوسبازانهاش را ارضا کند.
ثروت برای ثروتمند اهرمی است که با آن میتواند تلاش و سابقۀ کاری سالیان هرکسی را در اختیار بگیرد تا اهداف شخصیاش را محقق کند. راوی در فصلهای پیش با نگاهی انتقادی به گذشتهاش نگریسته و طرز فکر و اعمالش را پیش روی مخاطب قرار داده است. شازدهای میخواهد با شعارهای آرمانخواهانه مجلهای راه بیندازد. در ظاهر دست راوی را بازمیگذارد تا هر اقدامی که میخواهد انجام دهد. دو اقدامی که در ابتدای امر برای اغوا کردن هر کسی پیشنهاد میدهد، یکی لطفهای سخاوتمندانه و بیشائبه و دوم خود را دغدغهمند و دلسوز جامعهاش نشان میدهد. صفحۀ ۲۲۵: «نشریه، آنطور که من گمان میکنم، سلاحی خواهد بود که میخواهد بهوسیلۀ آن با ولیعهد بجنگد و بر پادشاه فشار بیاورد. آنچه از همۀ اینها برایش مهمتر است، فقط کشور خودش در خلیج است. ده شماره از آن حتی اگر قاچاقی هم شده وارد آنجا شود، هدف نشریه به پایان میرسد.»
راوی تا پیش از این جهانی از مشکلات و جنایات بشرِ کنونی و حوادث تاریخی را برشمرده؛ از شیلی و لبنان تا لهستان و روشنفکری که دغدغۀ میهن و نژاد و بشر را در سر میپروراند برای شاهزاده حامد. حامد تنها یک وسیله برای رسیدن به هدف شخصی است. برای شاهزاده حامد، با ثروت بیحدش که در هر کلاندرهای سرمایهگذاری کرده، تولید نشریه تنها یک بازی سیاسی و اهرم فشاری است که با آن میتواند برای خود چهرهای روشنفکرانه و عوامفریبانه بسازد و قدرت خود را در مصر تثبیت کند. نشریه برای شاهزاده حامد تنها یک ایدۀ ماجراجویانه است که در میان هزار شغل پردرآمدش، وجههای برای پُز دادنش بسازد. در حالی که برای راوی و ابراهیم و هزاران روزنامهنگار متعهد دیگر، تمام هست و نیستشان است. جایی برای نشان دادن عقایدشان است. به تصویر کشیدن چهرۀ سیاستمدارانی که میتوانند جهان را به جای بهتری برای آسایش انسان بکنند. جهانی که شده است میدان جنگ و خونریزی. روشنفکری که برای عقایدشان کشته میشوند. تبعید میشوند و همۀ هستیشان را میگذارند و میگذرند.
صفحۀ ۲۲۶: «یوسف گفت: از بچگی عاشق روزنامهنگاری بودم. در دبیرستان گویندۀ خبرهای مدرسه بودم. مقالههایی هم برای همۀ نشریات و مجلهها میفرستادم که بعضی از آنها در ستون خوانندگان چاپ میشد.» یوسف بهنوعی پادوی شازده شده است. در آستانۀ سیسالگی، با تحصیلات آکادمک روزنامهنگاری. شوروشوق دوران کودکی، همه در ایجاد و پیوند و پرورش وی به روزنامهنگاری دخیل بودهاند. با تمام آگاهیهایی که از اندیشۀ شاهزاده حامد دارد، ولی به کاری که شاید دلخواهش نباشد تن میدهد. چون گمان دارد دریچۀ امیدی به رویش باز شده که شاید فرجی شود و از سرگردانی و فقری که نصیبش شده نجات پیدا کند و دیگر چه بهتر که از راهی به آسایش برسد که شغل و علاقهاش روزنامهنگاری باشد؛ اما نتیجه چه میشود جز سرخوردگی؟ چراکه تمام عمر دویده برای اینکه وسیلهای باشد برای رسیدن به اهداف سرمایهدارانی چون شاهزاده حامد. یوسف نسل جدید است. نسل بعدی که باز هم در منجلاب سیاستورزیهای سرمایهدارها گیر میافتد.
صفحۀ ۲۵۹: «قرار گفتوگو با خالد و هنادی را به تأخیر انداختم. هنوز آمادگیاش را نداشتم. هنوز از کودکی که به دنیا نیامده بود، رها نشده بودم تا فرصت و فراغتی برای کودکان بزرگ خالی کنم.» راوی در کنار تمامی وقایع تاریخی سیاسی جهان و منطقه، عشقِ بریژیت را به همراه دارد. زنی جوان و زیبا که بهلحاظ سنوسال جای پدرش است. بریژیت نیروی زندگی است. کسی یا جایی که میشود بهخاطرش به همۀ دنیا و شروشورش پشت کرد و گوش و چشم را بست و از زندگی لذت برد. گذشته و تجربه و اندیشههایی که سالیان دراز پرورش یافتهاند، بهسادگی با روی خوش و زیبایی عشق بریژیت حل نمیشود. وقتی بریژیت میخواهد بچهدار شوند، همۀ خوشی و لحظۀ با هم بودنشان زهر میشود و افسردگی جایش را میگیرد. بریژیت در تمامی لحظههای با هم بودنشان سرشار از انرژی و لذت است و دور از اخبار جنایات بشری. برای همین است که درخواست تولید مثل میکند. انگار آسودگی خیال باعث میشود رویاپردازی پرورش و شکوفایی نسل بعدی دستیافتنی بیاید. راوی نمیتواند تن دهد که بچهای نو بسازد؛ چون هرقدر هم غرق در لذت حضور عشق بریژیت باشد، نمیتواند چشم روی سیاهی و زشتی دنیا ببندد.