ناگزیری سوسک شدن: گرگور سامسا نمیتوانست سوسک نشود.
مجتبی مقدم
این متن در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره پانزدهم– بهار ۱۴۰۰) منتشر شده است.
رونالد دیوید لینگ میگوید: «اسکیزوفرنی بیماری نیست؛ بلکه راهحل زیرکانهای است که شخص برای زیستن در محیطی غیرقابلزیست برای خود برگزیده است.»
جامعۀ مستبد و خشن، خانوادۀ آشفته و بیعاطفه، شغل یکنواخت و ویرانکننده و سستی و انفعال شخصی، راه گریزی برای گرگور سامسا باقی نمیگذارد؛ بهجز سوسک شدن. او و در مرتبهای بالاتر کافکا با این ترفند زیرکانه زیست دیگری را برای بقا انتخاب میکنند. کافکا با مسخ گرگور از انسان به سوسک، به او فرصتی میدهد تا به نجاتی هرچند موقتی و ناکام برسد و از دیگر سو خودش نیز با نوشتن از این مسخ، زیستنش در محیطی غیرقابلزیست را قابلتحملتر میکند.
فشارِ هنجارها و قواعد پوسیدۀ جامعه و توقعاتِ کمرشکن خانواده، همچنین شغلی که جسم و روح گرگور را میفرساید، وی را وامیدارد به چیزی تبدیل شود که از او در برابر اینها محافظت کند. گاهی برای مقابله با محیط و زندگی ویرانگر و عذابآور، باید سختترین کار را انجام داد و چه کاری سختتر از مسخ و جنون؟ آنطور که مولوی میگوید: «آزمودم عقل دور اندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را» کاری سخت و معمولاً بدفرجام اما لازم، مرگ غمانگیز گرگور در پایان. چراکه تن دادن به شکنجۀ هرروزۀ زیستن در این زندگی که ذرهذره روح آدمی را میخورد، بهمراتب بدتر است؛ البته بالارفتنهای مکرر گرگور از دیوار و چسبیدن به سقف اتاق که بهمرور از تفریحاتش میشود؛ نشان میدهد او از این سوسک شدن فقط عذاب نمیکشد.
تاریخِ ادبیات و هنر شاهد مسخها، جنونها، دیوانگیها و بهسیمآخر زدنهایی است که پس از آن همه دریغ، افسوس، نکوهیدن، غموغصه خوردن برایشان و «هشدار که مثل آنها نشوید!» اینک باید با فروتنی آنها را بستاید که خلاقانه و هوشمندانه راه دیگری را یافتند یا خلق کردند. برای بقا و زیست در جهانی که بودن و زیستشان را نه تنها تحمل نمیکرد که کمر به حذف و نابودی یا مطیع و برده کردنشان بسته بود. راهکاری که ممکن است آگاهانه برگزیده شود یا ناآگاهانه. درهرصورت میتوان ردپایی از زیرکی از سر ناچاری را در آن دید. آن کشتی دیوانگان که فوکو در کتاب تاریخ جنون به آن اشاره میکند، به رستگاری و رسیدن به ساحل امن جنون تأکید دارد. آن رستگاری که آگاهانه و ناآگاهانه بهایش را با دیوانگی باید پرداخت.
گاهی دیوانه شدن و دیوانهسازی یا به پیشواز دیوانگی رفتن، عملی انتحاری است برای نشان دادن دیوانه و بیمار بودن همگان «جامعه». راهکاری رندانه و پیشمرگانه برای نشان دادن بیلباس بودن پادشاه! جامعهای «دیگران» که روابط و ضوابط و هرآنچه که روز و شبش را میسازد، آکنده به دروغ، ریا، فریب و استبداد است، فردیت افرادش را برنمیتابد و آنها را به دیوانگی سوق میدهد و اصرار دارد بر سلامت خودش، از راههای رسوا کردنش ارتکابِ دیوانگی و جنون است.
گرگور بیمار آشکار است و جامعه بیمار پنهان. نویسنده بیمار آشکار است و جامعه، ارکان قدرت، سنت، تاریخ، خرافات، جهل، شبهعلم و ادیان، بیمار پنهان. گرگور/ نویسنده با آشکارسازی بیماری خودش و به جان خریدن طردشدگی، دشمنی، برچسبِ منحرف خوردن و درنهایت حذف شدن، بیماری دیگری «جامعه» را برملا میکند و سلامت دروغین و ریاکارانهاش را به سخره میگیرد. کافکا میگوید: «نوشتن، بیرون جهیدن از صف مردگان است.» نوشتن از مسخِ گرگور، همان جهیدن از صف مردگانِ متظاهر به زنده بودن است. نویسنده، نویسندۀ راستین و نه هر خامه بهدستی، در جنگ و جدال مداوم با خود است برای بیرون جهیدن از این صف. او در کشمکش با خود است و میترسد و عرقریزان روح دارد و مبتلا به نفرین نوشتن است، برای خروج از این صف. مردگانی که صفدرصف نویسندگانِ دروغینی دارند که حقیقت را وارونه و دگرگون نشان میدهند و مشغول به عادیسازی بیماری هستند. او خلاف جریان آب شنا میکند و آشکار میسازد که بیمار «مرده» است و هشدار میدهد و رسوا میسازد که بیمارید «مردهاید.»
نویسنده با هر نوشتهای از این صف خروج/هبوط نمیکند. نوشتۀ او باید بر زیست دروغین و مزورانۀ زمانهاش شهادت بدهد و علیه قدرت، هر قدرتی، باشد و عاری از ابتذال. نویسنده با چنین نوشتهای از صف مردگان خارج میشود؛ اما کارش به اتمام نمیرسد. این تلاش برای جهیدن و فراروی از سکون و تکرار و رکود وضعیتی بازگشتناپذیر نیست. او ممکن است با نوشتهای دروغین و سازشگر لغزش کند و به صف برگردد. نویسنده ناچار است از بیماریاش «آگاهیاش» مراقبت کند. ناگزیر است به جنون و انحرافش احترام بگذارد. موظف است قدر آگاهیاش را بداند تا دوباره و چندباره به صف مردگان برنگردد؛ چهبسا که نویسندگان بسیاری در صف مردگان تظاهر به جنون میکنند و تظاهر به بیرون جهیدن از این صف.
فروید و سارتر متفقاند بر قولی که میگوید: «خلاقیت هنری و روانرنجوری از هم تفکیکناپذیرند.» این نقل به درهم شدن مرزهای سلامت و بیماری صحه میگذارد و تعاریف مربوط به سلامت روان و طبقهبندی بیماریها را به چالش میکشد. انگار نمیشود بدون بیماری و جنون، دست به خلق هنری قابلاعتنایی زد. گویی که خلاقیت و آفرینش هنری خود یک بیماری/انحراف است. آیا این، به این معناست که نویسندهها وقتی روانرنجورند و مالیخولیا دارند؛ نویسنده یا نویسندهترند و آثار اصیل و ناب فقط دربارۀ دیوانگی و دیوانههایند؟ البته که آثار ادبی و هنری درخشان بسیاری هست که نویسندهشان اختلال روانی نداشته و آثارشان درخصوص بیماران نبوده و ترسیم صادقانۀ زیست انسان و شکل دیگری از بودن او را پرداخت کردهاند و این منافاتی با جنون و نوشتن از جنون ندارد؛ چراکه نویسنده و نوشتۀ بیمار و مجنون باعث میشوند نویسنده و نوشتۀ عاقل و سالم، ما را به جنون نکشانند!
از سویی دیگر عقل سلیم در طی تاریخ بیماریهای روانی، جنون و مسخ را نشانۀ ضعف و ناتوانی و زوال دانسته و میداند و تمام سعیش را کرده که به مداوا و کنترل آنها بپردازد؛ در صورتی که با نگاهی ظریفتر میتوان قدرت و توانمندی غریبی را در بیشتر این بیماریها دید که در کنار ناتوانی و درد و رنج کتمانناپذیر آن بیماری حضور دارد. چندشخصیتی شدن بیماری که دچار تجزیۀ شخصیت شده، توان هرلحظهفزایندۀ بیمار مانیا، توان بدنی غریب بیمار کاتاتونیا، هجوم دهها فکر و ایده و احساس همزمان به بیمار اسکیزوفرن و مسخ و تبدیل از چیزی به چیز دیگر و نمونههای دیگر از ویژگیهای بیماران روانی، در عین نقص در کارکرد معمول سیستم آدمی و رنج، درد، آسیب، ضعف و ناتوانی همراه آن، بیشک به توانمندی و نیروی شگفتی نیز اشاره دارد که تاکنون مورد غفلت علم روانپزشکی و روانشناسی واقع شده است. ادبیات و هنر بستری است که جنبههای کمتر مورد توجه قرارگرفتۀ این بیماریها را نشان میدهد و بر توان کشفناشدۀ آدمی صحه میگذارد. تشریح دقیق حالات روحی و روانی این بیماریها، راه را برای کشف جنبههای نامشهود آن باز میکند و ادبیات و هنر در این زمینه بارها الهامبخش علم روانپزشکی و روانشناسی بودهاند.
درنهایت نویسنده نیز چون گرگور با نوشتن که آن را میتوان نوعی جنون و مسخ دانست، علیه شرایط زمانهای که زیستن را برای او دشوار کرده است، مقابله میکند. شرایطی که هم عوامل بیرونی چون قدرت سیاسی و افکار عمومی را دربرمیگیرد و هم شرایط درونی چون ضعف نفس نویسنده را. شرایطی که در آن، نویسنده حس میکند دارد خفه میشود و راه نفس کشیدنش بند آمده است. سطحینگریها، خودشیفتگیها و منفعتطلبیهای شخصی، فساد و خفقان و قربانی شدن ارزشها و آرمانهای انسانی، ظلم و جور، عدمفهم و همدلی و درک نشدن توسط دیگری، آنطور که اوژن یونسکو در قالب کرگدن شدن نشانش میدهد و آنطور که سارتر میگوید دیگری سوءتفاهم است. اینها نویسنده را به بن بستی میکشاند و میرساند که چارهای جز نوشتن، نوشتن بهمثابۀ جنون، برایش نمیماند. راهکاری خلاقانه که جهان دیگری را در دنیای کلمات پیشنهاد میدهد؛ همان طور که گفته شد، در میان کسان و چیزهایی که زیست را ناممکن میکنند، از همه بدتر ادبیات و هنری است که موجب شکلگیری یا تقویت و قدرتمندتر شدن آن زیست کُشنده میشود. ادبیات و هنر سازشگر و تأییدکننده و دروغگو که اصرار بر صحت و سلامتی محیط و آدمها و خودش دارد. نویسندهای که خطر میکند و به جنون اقدام میکند در وهلۀ اول باید با آن «هنر سازشگر» مبارزه کند. چنین نویسندهای ناگزیر است از نوشتن، نوشتن جنونمندانۀ جنون؛ همان طور که گرگور سامسا نمیتوانست سوسک نشود، نویسنده هم نمیتواند ننویسد. نویسنده برای رسوا کردن جامعۀ بیمارِ دروغگو، راهی ندارد جز نوشتن. نوشتن بهمثابۀ جنون.