(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره هشتم– تابستان 1398– منتشر شده است.)
در درسگفتار پیشین خطوط اصلی بحث ما کاملا روشن شد و دو وجه ابتدایی لغت کلاسیک نیز بررسی شد و مقدماتی نیز برای ورود به بحث وجه سوم مطرح شد. در این درسگفتار آن مقدمات را ادامه میدهیم و به وجه سوم بهطور کامل میپردازیم.
تدریس آثاری خاص در آکادمیها این الزام را پدید آورد که مجموعهای قواعد و اصول از آن آثار استخراج شوند، تا بشود الگویی قابلفهم و انتقال پدیدآورد که فرآیند مطالعه و الگوبرداری و گاه تقلید را سهولت بخشند. تا آنجا که ثبت شده است، اول بار این عمل (اول بار در فرهنگ و هنر غرب، نه در کل تاریخ هنر) در فرهنگ یونان باستان اتفاق افتاد. آنجا که افلاطون بخشی از این قواعد را شاید برای طرح در آکادمی خود و برگرفته از آثار پیشینیان بیان کرد و سپس ارسطو بخشی را متحول و بخشی را غنا بخشید. این اصول بعدتر بهعنوان اصول قدیم و کهن و کلاسیک از زیبایی و هنر، در بازگشت بخشی از هنرمندان و نظریهپردازان اروپای غربی در هنر رنسانس به شکلی جامعتر مطرح شدند. و پس از آن هم هرگونه مطالعه و بازگشتی به هنر کلاسیک باستان، نگاهی نیز به این اصول و قواعد رنسانسی داشته است.
دو نکته مهم پیش از بیان این قواعد:
اول آنکه استخراج هرگونه مجموعه قواعد از سوی هر شخص یا گروهی، از مجموعهای آثار هنری، باعث فروکاست آن آثار به آن قواعد و از دست رفتن بخشی از ویژگیهای آن آثار در مطالعات بعدی شده و خواهد شد. یعنی کلاسیک شمردن آثاری به واسطۀ ایجاد یا رعایت آن قواعد و اصول، خودبهخود موجب نادیده گرفتن برخی ویژگیهای زیبایی شناختی خارج از گستره دید کلاسیک (کلاسیک به این مفهوم)، در آن آثار شده و میشود. به گونهای که امروزه هم میبینیم مطالعات اینچنینی در آکادمیها نه به تربیت هنرمند، که حداکثر به تربیت هنرشناس یا هنرپژوه (یا هر اسم دیگری که بتوان برای آن تصور کرد) منجر میشود. و تنها معدودی از میان آکادمیستها که از این قواعد و اصول اساسا عبور کردهاند، به ساحت خلق هنری اصیل وارد شدهاند.
دوم نیز، در هر دوره و زمان و مکانی (در تاریخ هنر غرب) که مجموعهای قواعد و اصول اینچنینی استخراج شدند و مورد ستایش قرار گرفتند، تنها در زمان بسیار بسیار کوتاهی موردتوجه هنرمندان اصیل و خلاق قرار گرفتند و بهسرعت به نفع مجموعهای از دیگر قواعد و اصول کنار گذاشته شدند. پس این قواعد نیز، دائم در حال تغییر و تعدیل و حتی گسترش بوده و هستند. یعنی هرگز و در هیچ زمان مکانی این اصول آن چنان که برخی در بیرون از فرهنگ و هنر غرب تصور میکنند، حالتی مطلق و بلاشک نیافتهاند. در بررسی وجه چهارم از معنای کلاسیک، این مسئله را به روشنی خواهیم دید.
حال میتوان به سراغ وجه سوم رفت. یعنی کلاسیک بهمعنای مجموعه ای قواعد و اصول مشخص.
به این معنا، کلاسیک هرگز تنها دربرگیرنده و منحصربه مجموعهای اصول و قواعد برآمده از هنر یونان باستان نبوده است. و به مرور زمان در همان هنر غرب هم قواعد و اصول دیگری اضافه شدند و برخی کم شدند. البته در میان تمام آنها میتوان برخی قواعد مشترک یا مرتبط و نزدیک به هم یافت. اما خواهیم دید که در کلاسیک بهمعنای مجموعهای قواعد و اصول، بافت و فرهنگ و زمان مکانهای متفاوت، اصولی متفاوت را کلاسیک کردهاند. یعنی کلاسیک به این معنا، خود شامل مجموعهای از معانی بوده است. چرا که اطلاق این معنا، دو سؤال اساسی پدید خواهد آورد: کلاسیک در کجا (کدام فرهنگ) و کلاسیک در کدام زمان؟ پس این برخورد با لغت کلاسیک عملا به دو برخورد قبلی نیز متصل است و هم مفهوم پایدار و باثبات را در خود دارد و هم مفهوم کهن بودن.
مشکل این تعبیر از کلاسیک را در همین ابتدا و پیش از شرح برخی از آن قواعد مطرح کردیم، که پیشاپیش بدانیم هر تعداد قاعده و اصلی که در این قسمت عنوان خواهیم کرد، اعتبارش بهعنوان اصلی کلاسیک، نسبی بوده و خواهد بود. یعنی با توجه به بافت، این اعتبار میتواند کاهش یا افزایش یابد. یا اصلا با توجه به بافت، میتوان مجموعههای متنوع و شاید گاه متفاوتی از اصول و قواعد کلاسیک بیان کرد. برخی این مجموعه قواعد و قوانین متفاوت در بافتهای متفاوت را سنت آن بافت مینامند. یعنی مجموعهای از اصول و رهنمودهایی که پیش از زمان معاصر پدید آمده باشند و هنر هنرمندان معاصر بهطریقی، بخشی از آن در آینده، تابع آن، عکسالعملی نسبت به آن و یا ادامۀ رشد طبیعی و دنبالۀ آن خواهد شد.
فارغ از بحث در میزان صحت این ادعا، متوجه میشویم که چرا گاه لغت «سنتی» را به جای «کلاسیک» به کار گرفته و میگیریم. و با فرض صحت این ادعا از معنای این لغت، میتوانیم نتیجه بگیریم که کلاسیک حتی اگر بهمعنای مجموعهای اصول و قواعد معین باشد، هرگز بهمعنای مجموعهای بسته از قواعد و اصول نخواهد بود. چرا که با گذشت زمان، دائم بر این قواعد افزوده خواهد شد. و باز هم این لغت، معنایی بسیار نامتعین و نسبی خواهد یافت.
حال به سراغ مجموعهای از قوانین و اصولی برویم که در حال حاضر بهعنوان اصول هنر کلاسیک، بیشتر مورد توافق بوده و در سنتها و زمان مکانهای متنوعتر و بیشتری، بهگونهای مشابه دیده شدهاند. این قواعد عموما نتیجه تجمیع قواعد بهدستآمده در مفهوم کلاسیک در فرهنگ غرب است:
1.انسانمداری
هنر کلاسیک (در معنای خاص غربیاش) اگر تنها و تنها یک موضوع داشته باشد، آن انسان است. اما نه هر انسانی و یا نه انسان به هرگونه که باشد. بلکه انسان ایدئال و در یک کلام، قهرمان. هنر کلاسیک هنری ایدئالیست است و نگاه ایدئالیستی به انسان، محور و اساس آن. حال این نگاه در خدمت اعتقاد، ایدئولوژی، مذهب یا سیاستی خاص قرار بگیرد یا نگیرد. ایدئالیسم بنیان نگاه کلاسیک در هنر است و انسان مداری کلاسیک را از دیگر نمونهها جدا میکند. این ایدئالها عموما بهصورت مجموعهای از ارزشهای اخلاقیِ انسانی مطرح میشوند. شاید به همین دلیل حماسه و اسطوره از مسائل بسیار مورد علاقۀ کلاسیکها باشد. انسان، آنگونه که باید باشد و نه آنگونه که هست. اگرچه نقطۀ آغاز، همیشه جهان عینی است.
2.کمالگرایی (ایدئالیسم)
کمال هر چیز قابل بیان و نمایش و سنجش و اندازهگیری است و در نهایت تحت قاعدهای درخواهد آمد. خرد و ریاضی کلید واژههای ایدئالیسم کلاسیک هستند.
اخلاق گرایی
همان که گاهی بهصورت اصل برازندگی بیان شده است. برازندگی در نگاه کلاسیک یعنی اخلاقی و بلاغی و آنچه از عقل زاییده میشود و مایۀ کمال است. موضوع کلاسیک همواره موضوعاتی والا، شریف و عظیم و اساسی است. نگاه کلاسیک، مسائل و موضوعات جزئی زندگی روزمرۀ انسانهای عادی را شایستۀ توجه نمیداند. نگاه کلاسیک نگاهی از پایه اخلاقگرا است.
به عقيده كلاسيكها انسان بايد از نظر اخلاقي واجتماعي درسطح ايدئال و مطلوب و داراي «هنر زندگي كردن» باشد. انسان شریف، انسان کامل است.
خِردگرایی
وقتی انسان موضوع اصلی باشد، در انسان، خرد مهمترین ویژگی متمایز کننده خواهد بود. پس هرچیز انسانی در معنای کلاسیک آن باید با خرد انسان مرتبط باشد. و برترین پدیدۀ طبیعت نیز خرد انسانی است. خِردگرایی در اصول کلاسیک همراه با مردانگی و اخلاقی بودن است و در مقابلش، احساسات گرایی همچون زنانگی بیثبات وغیرانسانی عنوان شده است. خِردگرایی در هنر کلاسیک همیشه با منطق و ریاضیات همراه بوده و هست و مهمترین معیارهای ارزشگذارانۀ هنری از ریاضیات خواهند آمد: تناسب و تقارن و… پس میتوان به اصول ثابت و معتبری در زیبایی و خلق آن دستیافت. نگاه کلاسیک اساسا نگاهی مردانه، اصولگرا و قاعدهخواه است. ایجاد فرمولهای شناختی چنانکه در علم و ریاضیات ممکن است. عقل و تجربه تنها راه قابلاعتماد برای شناخت است. نگاه کلاسیک همواره ارزش والایی برای تئوری قائل است.
تناسب ریاضی و تقارن و توازن در فرم
تقلید از طبیعت
اگرچه بسیاری دیدگاههای غیر کلاسیک نیز مدعی طبیعتگرایی و تقلید از طبیعت هستند اما در قواعد کلاسیک، تقلید از طبیعت تنها شامل تقلید از طبیعت ایدئال انسانی میشود. یعنی طبیعتی که در کاملترین شکل خود «برآمده از آرزوها و آرمانهای بشری» تصویر شده باشد. در نگاه کلاسیک باید از بی نظمی و بی قاعدهگی طبیعت، جوهر هرچیز خوب یا بد را بیرون کشید و این جوهر مشخص کننده را به نحوی که مطابق با حقیقت و واقعیت باشد، بهطور کامل بیان کرد. طبیعت همان انسان و انسان همان خرد است. خردی که شیوۀ استدلال منطقی را آموخته باشد.
تقلید از قدما
برای رسیدن به طبیعت ایدئال الگو قرار دادن قدما ضروری است. همهچیز گفته شده اما هیچ چیز کاملا درک نشده. از این رو حقایق ثابتی را باید در تمام دورهها تکرار کرد. رومیان معتقد بودند با مطالعۀ آثار قدیم میتوان قدرت معنوی انسان را رشد داد. چون خرد انسانی امری ثابت است. مسئله ثبات، از کلیدواژههای مهم نگاه کلاسیک است.
آموزنده بودن
هنر کلاسیک همواره در پی تعلیم است.
خوشایند بودن
خوشایند بودن باعث ستایش و افتخار همگانی خواهد شد و اعتبار اثر هنری به میزان مقبولیت آن در بین عموم برمیگردد.
وضوح و روشنی و عدم ابهام
سادگی
یونانیان نظام طبیعت و عقل انسانی را نظامی ساده میدانستند. پس سادگی منطبق بر خردگرایی است. پس زیباست. زیبایی یعنی سادگی، از مهمترین اصول کلاسیک است. عقلانی یعنی ساده و سادگی یعنی زیبایی و زیبایی یعنی خوشایندی.
عادل گرایی
هرگونه اغراق و کجنمایی و تحریف موازین منطق مادی و ریاضی منجر به زشتی خواهد شد. تعادل یعنی مهار شدگی و توازن. نظم شفاف و واضح.
حقیقتنمایی
حقیقتنما در هنر آن چیزی است که عقاید عمومی در مورد آن متفق باشد. هنر کلاسیک بهدنبال نمایش و بیان حقیقت آنگونه که هست، نیست بلکه بر آن چیز تاکید میکند که میتوانست باشد و باید باشد. آن حقیقتی که با آموزندگی و شرافت و اخلاق منطبق باشد.
اصل وحدت و انسجام «سه وحدت موضوع، زمان و مکان در نظر ارسطو یا دیگر وحدتها چون وحدت لحن و…» اساسا وحدت و انسجام از اصول کلاسیک هستند. یعنی سیستمی از اجزا که هیچ جزئی جدا از کلیت به کمال خود نخواهد رسید و کل بیحضور مجموع اجزا دچار نقص خواهد شد. مثلا وحدت موضوع یعنی وجود انسجام در موضوعی واحد بیحشو و زوائد. اینکه در یک اثر هنری خوب و کامل نباید هیچ اضافهای وجود داشته باشد و نباید بتوان هیچ جزئی را از کلیت اثر حذف کرد، یک اصل و اساس کلاسیک است. نه یک لزوم ماهوی هنر.
البته همان طور که از اصول عنوان شده مشخص است، هر کدام از این معیارها میتوانند تفاسیر متفاوتی ایجاد کنند و یا در درجات مختلفی معتبر شمرده شوند و اساسا یک اثر باید تابع چه تعداد از این اصول و چه مقدار از آن تعداد باشد تا بتوان اثری کلاسیکش نامید؟ «بر اساس وجه سوم مفهوم کلاسیک در این متن»
حتی چندان دشوار هم نیست یافتن مجموعهای از تناقضات جزئی در اصول گفته شده.
حال بیایید قبل از رفتن به وجه چهارم، کمی این اصول را در مورد آثار داستانی سنجش کنیم. چون به هر طریق، از این لغت گاهی بدین منظور سوم در توصیف آثار داستانی استفاده شده و میشود. بر این اساس اگر ما داستانی را کلاسیک بخوانیم، و منظورمان تنها معانی کهن یا عظیم یا پایدار و ماندگار نباشد، احتمالا منظورمان همان مفهومی است که به جنبههای فرمال و مضمونیِ آن اثر اشاره داشته و قواعد پیشتر گفته شدۀ کلاسیک را مد نظر داشته است.
به جرات میتوان گفت در کمتر اثر داستانی تاریخ بشرمیتوان تمامی این قواعد را بهطور کامل در کنار یکدیگر دید. لیکن غلبۀ این قواعد را در آثاری میتوان یافت. در قالبهای داستانی شناخته شده و مطرح امروزی البته بسیار کمتر.
مثلا در مورد رمان، قاعدۀ انسان مداری را در بیشتر رمانهای مهم قرن 19 میتوان مشاهده کرد اما باز جامعیت ندارد. هرچند رمان رئالیستی قرن 19 اروپا شاخص خوبی برای این قاعده است اما مثلا همین بخش محدود از رمان هم در قاعدۀ ایدئالیسم تا حد زیادی از اصول کلاسیک خارج شده است. درست است که از لحاظ فرمال، تناسب و خردگرایی پنهان شده در روابط علت و معلولی و انسجام ساختاری کلاسیک در رمان رئالیستی قرن نوزدهم هویدا است، لیکن حقیقت مانندی این رمان وجه ایدئالیستی پایینی دارد و رویکردش بیشتر به سمت ناتورالیسم است. یعنی جهان و انسان همان گونه که هست و در بسیاری از این رمانها ما با مسائل زیادی از زندگی روزمرۀ انسانهایی قطعا ناکامل مواجه میشویم. آثار داستایوفسکی، فلوبر، زولا، دیکنز و… که عمدتا رمانهای کلاسیک نامیده میشوند، فاقد برخی از مهمترین رویکردهای قاعده محور هنر کلاسیک در این معنای سوم هستند.
شاید تنها بتوان در برخی از حماسهها و تراژدیهای محدودی از آثار ادبیات داستانی غرب اندک آثاری یافت که از مجموع این قواعد، عمدۀ آنها را پذیرفته و رعایت کرده باشند. پس لفظ کلاسیک برای هیچ قالب داستانی خاصی بهطور کامل، چندان قابل استفاده نیست و مورد وصف قرار دادن اثری به وصف کلاسیک، تشریحی بس نادقیق ایجاد خواهد کرد.
معضل اصلی در آنجا است که قواعد گفته شده، برخی بهغایت فرمال وبرخی کاملا موضوعی و مضمونی هستند و انطباق کامل این سه وجه بر هم بسیار نادر بوده است. چراکه موضوع اساسا چیزی فارغ و خارج از فرم ساختاری یک داستان میتواند باشد و مضمون نیز تا حد زیادی نتیجه تفسیر مخاطبین بس متفاوتِ فرضی از فرم داستان خواهد بود. همین باعث میشود تا حتی درک و تشخیص این قواعد در یک داستان نیز بسیار نسبی شوند.
انسانمداری، ایدئالیسم،خردگرایی، اخلاق گرایی، سادگی، روشنی و بیابهامی، تقلید از طبیعت، تقلید از قدما، آموزنده بودن، خوشایند بودن و حقیقتنمایی همه به تفسیر مخاطب و بافت او باز میگردند و ثابت و مطلق فرض کردن معانیشان، نهایت سادهلوحی است.
شاید تنها بتوان بر معیارهایی فرمال مثل انسجام و وحدت، تناسب ریاضی و تقارن و توازن در فرم و تعادل گرایی فارغ از ادراک مخاطب و بافت او تکیه کرد. آن هم فقط شاید. با این حال اصلا غیر قابل تصور نیست که مثلا داستانی در نهایت تقارن و تناسب ریاضی، خوشایندی یا حقیقتنمایی در پی نداشته باشد.
کوتاه سخن آنکه هرچند مجموع این قواعد و تحلیل آنها در یک اثر داستانی میتواند بسیار مفید باشد و یا به خوبی قابل آموزش، لیکن به ما این اجازه را نخواهد داد که جمعش را بهصورت یک کلمه توصیفی درآورده و به اثری خاص اطلاق کنیم. پس در این معنای سوم هم دقت تحلیل، ما را ملزم میکند که از این لغت کلی استفاده نکنیم. میتوانیم مثلا از لغت انسجام در توصیف یک اثر داستانی که مجموع اجزای فرمال آن در نظمی علت و معلولی یا ریاضی گونه بهصورتی که تعامل مجموعشان غیرقابل گسست و عملکرد مطلقا مستقلشان ناقص باشد، استفاده کنیم. اما هرگز نخواهیم توانست از لغت کلاسیک برای وصف آن اثر یاری جوییم. مگر انکه بخواهیم دقت و روشنی تحلیل خود را به خطری بزرگ بیندازیم.
حال که تعدادی از قواعد و اصول نسبتا مورد توافق بهعنوان اصول سبک کلاسیک را برشمردیم، میتوان بررسی کرد که این اصول در چه زمان مکانهایی در طول تاریخ هنر، از سوی جمعی از هنرمندان مورد قبول واقع شده و آثار خود را بر اساس آنها خلق کردهاند. پس با گذر از این معنای کلان سوم لغت کلاسیک، شرح چهارمین معنا را در درسگفتار بعدی آغاز میکنیم.