دکتربازی با فولخنثیوها-مجید خادم
دکتربازی با فولخنثیوها
برای مهدی کلانتریفرد و علی کلانتریفرد و فولخنثیو باتیستا ثالدیوار
مجید خادم
- نشانهگیریِ خوب برای کشتنِ یک مرد:
مَشتی آن است که چوب چپقش نقره باشه، توتونش برگ گُل و نصف کُمِش گشنه باشه. یعنی میدونی مشتی… و خواسته بود اینها را بگوید؛ اما هیچکدام
را هرگز نگفته بود. نه قبلش گفته بود و نه بعدش خواهد گفت و تیِ مشتی توی دهانش ماسید و زبانش سنگین ولو شد کف دهان وقتی سردیِ لولۀ کُلت مسافر را روی پوست شقیقۀ راستش حس کرد در بیشمارکوچک لحظهای بعد از آن که کُلتبودنِ کُلت را ادراک کرده بود.
«خُب مشت منصور، بچۀ ناف دروازۀ قصابخونه… بچۀ قلیخان… بگو ببینم اصلاً برای چیچی من رو سوار کردی؟ قرمساق…؟ هِی میگم نمیام هی گُهبازی درمیاری که بیو مشتی بیو مشتی مگه نمیدونی اینجا کُجاس؟ کوزهگری میفهمی یعنی چیچی؟ کوزهگری؟ تو اصلا گُه میفهمی از انقلاب کوبا؟ محلۀ لوطیا، ها؟ مشتی دروازۀ خَلوییا… خلوسّگ قصابخونه… خیلی خایه داری؟ ادعای زرنگیت میشه؟ حالا ماشینت که گرفتم خودتم لخت کردم کون پَتی فرستادمت وسط ای برفا دروازۀ خلوییا میفهمی دیگه نمیباس کسی رو به زور سوار کنی. یارب مطلب که لوطیان خار شوند… گنجشکک اشیمشی، ها؟ پدرسگ…»
راننده اما هیچکدام را نشنیده بود و فقط پاهایش سست شده بودند و جان نداشت پدال گاز را فشار دهد و نیسان آبیاش هِلِکهِلِک توی گرگومیش بلوار رحمت جلو میرفت و نیمچهگاهی هم میلغزید و تَهَش پِیِ سرش کشیده میشد روی آسفالت یخزدۀ برفآلودِ گِلی. خودت هم میدانی این برف تمامی ندارد.