«تحلیلی بر شش داستان از مجموعه داستان مناطیق جنگی نوشته مجید خادم»
خالو خالد
این متن در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره چهاردهم– زمستان ۱۳۹۹) منتشر شده است.
به جنگ پرداختن برای تحلیل جامعه پس از جنگ و درگیر جنگ و کسانی که از جنگ سود میجویند بسیار حائز اهمیت است. ساختار خاطرهگو و به یادآورنده راویهای اول شخص داستانها، مجموعهای از تحلیلهای فردی در مهلکه جنگ است. فلسفه سیاسی حاکم بر مقولۀ جنگ، تعارضات باورهای فردفرد جامعه تحتتأثیر گرداب جنگ ایجاد مفاهیمی میکنند که نمودشان در ساختار داستانها مشهود است. شاید نام کلی خاطرهگویی و به یادآوری گذشته، در این مجموعه منحصرا جنگ، نام ساختار کلی داستانها باشد ولی چگونه بهکارگیری و روی کاغذ آمدن برای هر داستان شمایلی متفاوت ایجاد کرده است.
«خاکریزهای لمیده»
در به یاد آوردن و بازگو کردن هر حادثهای، آنچه بیش از بیان خود حادثه احساس برانگیز میشود، حس درونی راوی نسبت به حادثه است، و با عواملی غیر از روایت و خط داستانی پرداخت میشود: ص5 «زنگ صدایش تنها چیزیست که هنوز دقیق توی گوش و گوشهای از ذهنم باقیمانده است. تا آنجا که اواسط تعریف کردن، گریه کرد و آن زنگ صدا رفت و بعد که آرام گرفت، زنگ بازگشت. حرفهایش میگفت سیسال است ترک جنگ کرده است اما گریهاش…» راوی، داستانِ روایتگری را میشنود، تأثیر عمیق داستان بر اثر زنگ صدا، و روایتگر هم تأثیر آنچه به سرش آمده با گریهاش بازنمایی میکند. پس عمق تأثیر به دوشکل از سوی روایتگرها بازگو میشود: برای داستانی که در فرم خاطرهگونه روایت میشود یکی همان گریههاست و وهله بعد بازنمایی فاجعه که پس از گذر سیسال از خاطرش نمیرود. و برای راوی بازگوگر نیز یکی همان زنگ صداست و بعد تأثیر عمیق راوی و روایتش، که وادارش میکند داستانش را ثبت کند.
ص5 «میگفت: به کی بگویم؟… به من میگفت. چطور بنویسم؟… میگفت: حالا، دیگر چه میشد کرد؟ چه میتوانستم بکنم؟» امر نوشتن مستلزم تجربه زیستی است، حال زیست خود باشد یا دیگری. زیستی که دغدغه بسازد یا انسان دغدغهمندی را بهسوی خود جلب کند. بیان درد برای دردمند فراتر از تعاریف زیبایی شناسانه و ساختارمند و شالوده برانداز است، در عین حال بیان درد با خود ساختار میآورد، تعاریف زیبایی شناسانه را تغییر میدهد و همه بنیادهای فکری را ویران میکند. ص6 «چه میتوانستیم بکنیم؟ کاری که نباید، شده بود و باید هنوز هم منتظر دستور بمانیم» پیش از آنکه قصه آغاز شود حضور درد آغاز میشود… درد جبر… درد تهی بودن از اختیار… اعمال سر میزند و عامل میداند چه مصیبتی در حال رقم خوردن است، اگر نمیدانست نمیگفت: «چه میتوانستیم بکنیم؟ کاری که نباید، شده بود…» این سخن از سرمنشأ اختیار بیرون میزند، آگاه به اینکه میبیند نتیجه کار چه شده و میشد عملی دیگر داشت، و مخاطب را باز با آواری دیگر مواجه میکند: «باید هنوز هم منتظر دستور بمانیم» آدمی ابزار متفکر، و این درد را دو چندان میکند. اگر تنها ابزار شود دردی نمیکشد تنها انجام کار اهمیت دارد ولاغیر، اما اگر بدانی و از نتایج کار مطلع باشی و باز همچنان منتظر دستور باشی تا دست به عملی بزنی که میدانی خطاست، درد دارد.
ص6 «بندهای انگشتم خشکیده شده بودند و خط صاف لبۀ انگشتها را برجستگی مفصل بینشان میشکست. دو سه روز پیش به نظرم رسیده بود نخی کرکی چیزی دور رکابش بپیچم که وقت عملیات از انگشتم نیفتد…» در نوک پیکان خط مقدم که قرار است به دستور و اقدام آمران فرو شود… منتظر بماند… یا هر تحرک دیگری حضور انگشتر، خواستهای… اندک دلبستهای مضحک میشود و همسنگر چه طمعکارانه چشم به انگشتر دارد در حالی که همهشان میدانند مرگ… کشته شدن در کمین نشسته که نه دقیقا رو در رویشان ایستاده… اختیار در مقابل آن جبر کلان آن سیاستهای کلان آن برپا کنندگان جنگ و مرگ در همینقدر به پشیزی میماند.
ص7 «میگفت: روحیه بچهها از آن بلاتکلیفی ضعیف شده بود. هرکس گوشهای افتاده بود و خودش را به کاری بیخود مشغول کرده بود…» جنس خستگی جنس انتظار وقتی در کنار بلاتکلیفی قرار میگیرد نشانه خارج بودن و تهی بودن وجود از اراده. حکایت بیانگر نفی اراده نیست بلکه بیان درد است، درد داشتن اراده ولی اجازه استفاده از آن وجود ندارد و در اختیار قدرتمند قرار گرفتن است.
ص8 «پشت خاکریزشان بهنظرم خلوت میرسید اگر چه نمیشد دید اما پشتخاکریز ما خلوت بود…» چه کسی جنگافروزی کرده است؟ چه کسی سپاه گِرد کرده است؟ چه کسی بر مسند قدرت نشسته است؟ چه کسانی همدیگر را میکشند برای بقای قدرتطلبها… انگار اینسو و آنسو هم ندارد… انسانهای اینسوی خاکریز و انسانهای آنسوی خاکریز «ای انسان، چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخت؟ همان که تو را آفرید و منظم ساخت و اعتدال بخشید و در هر صورتی که خود خواست، تو را ترکیب نمود. (سوره انفطار آیات 6تا8) حدیث وجود و خلقت اینسو و آنسوی خاکریزها آغشته به نا بودن است.
پس از بیان تشابه خاکریزها دوباره برمیگردد به مسئله بلاتکلیفی و اینکه کلافه شدهاند از بیتحرکی و نداشتن قدرت تصمیمگیری… تمهیدی در تشدید حس رخوت و خستگی و کلافگی، و از سوی دیگر احساسات خاکریز جبهه مقابل را پیشروی مخاطب میگذارد. و حتما تصمیم گیرندگان میدانند یا بهتر است گفته شود آگاه میشوند، چون پیکها از خط مقدم میآیند، پیکهایی که زیر فشار خط مقدمیها قرار میگیرند: حوصلهشان سر رفته و کلافهاند و این حس را به بالا سریها میرسانند، حال تصمیم چه میشود؟ بازی کنید بچهها تا سرتان گرم شود ص9 «حاجی گفتن صبر کنین و آتیش پراکنده بریزین تا دستور بعدی… یا هر چیز دیگری…»
این همانیها برای آدمی و شخصیتها در داستانها به ریشههای تجربههاشان برمیگردد. شخصیت اصلی داستان روایتگر خاطرهگونه به پیک تَشَر میزند و سرباز بیاختیار دستش را جلوی صورتش میگیرد، احتمالا ترسیده که سیلی بخورد. برای روایتگر این صفحه تداعی کودکی است و اینکه معلم دستش را بلند میکرده و دانشآموز دستش را جلوی صورتش میگرفته که مبادا سیلی بخورد. آموزهها و ایجاد بنیادهای فکری اهرم نگهبان بر مسند قدرت نشستهها هستند، همان آموزهها که چشم عالمی را کور میکنند و تنها خواست رهبران و جنگ افروزان را آویزه گوش میکنند و عمل میکنند و تنها میگویند: کاری که شده و الان هم گوش به فرمانیم تا بیشتر گَند بزنیم به دنیا و هر آنچه درش هست.
ص10 «یکی میگفت: شاید فکر کردن ما جودیم نامسلمونا…» قسمتی از آموزهها از طریق مذهب القا میشود. تناقضی شگفت: مذهب که دستاویزی برای هویت بخشی و مقبولیت عملکرد قانونگذاران است در مواجه با سپاه دیگری «مدعی قدرت در جبهه روبهرو» که همان مذهب همان دین را دارند معنایی غیرواقعی میگیرد که نمایشی از دو سویه بودن رابطه مذهب و قدرت دارد. قدرت از مذهب مقبولیت میگیرد و مذهب با قدرت دیکته میشود و هستیش در گرو قدرت قرار میگیرد. ص12«خاکریز خالی توی آیینه را فتح کرده بودند. صلیب را با زمزمه زیرلب ناله و نوحه بچهها پایین آورده بودند. دستی به موهای از خاک یکدست خاکستری شدهاش کشیده بود و طناب دور گردنش را از صلیب باز کرده بودند» بعد از آن همه بلاتکلیفی پیکی میآید و خبری میدهد. آنها خودشان را کشته بودند. وقتی برنامهریزی شده باشند که هر آن کس که پشت خاکریز است دشمن است و بایدکشته شود و آنسوی خاکریز هم به همین شکل بهطرف مقابلش نگاه کند و غیر از این انگیزه دیگری وجود نداشته باشد، و تهی از انگیزههای کلان سیاستگذاران باشند تنها نتیجه حاصل خودزنی است، سربازهای در ظاهر دشمن را میکشند ولی در اصل سرباز میکشند، سربازی که خوداند. ص12 «دوربین را از ترس آنکه دست بچهها بیفتد لحظهای از خودم جدا نکرده بودم» هیچ وسیلهای برای دیدن و اندیشیدن نباید در دست سربازان… ملت… مردم… عامه و غیره قرار گیرد فقط باید به آنها بگویند چیکار کنید و آنها عمل کنند…
ص13«باید به عملیات اصلی میرسیدیم. جایی دیگر… این دستور بود.»
و دور تسلسل باطل ادامه دارد…
«چهار یا پنج روایت خطی از یک شکست»
جنگ بهمثابه امری گروهی و از بین رفتن فردیتها. راوی اول شخص بیش از هر مطلب دیگری فردیت خودش را برای مخاطب به نمایش میگذارد. راوی اول شخص در اولین حرکتش پس از فرمان حمله تیر میخورد و توی آب میافتد و غرق میشود. ص15 «این دیگر فقط یکبازی نیست. خط بازی سرش نمیشود…» انتخابها، گزین کردن لحظهای از دریای خونین جنگ جایی است که باید در آن درنگ کرد… راوی اول شخص بازگو کنند روایتی است که در دم کشته شده، خیل عظیم سربازها، ولی او انتخاب شده برای روایتگری: بیچیز بودن و پوچ بودن انسان، قرار میگیرد در مقابل تمامی روایتها و تعاریفی که از وجود و خلقت آدمی داده شده. راوی به کمی پیش از عملیات برمیگردد و اشاره به تجهیزات جنگیش میکند: ص16 «با لباس غواصی ضد آب ضد آب میشوی. اما ضد آتش؟» سرباز-راوی با جزئیاتی که ارائه میدهد ارزش تجهیزات جنگی و اهمیت جان آدمی را مقایسه میکند. گلولههای مخصوص که آب برشان اثر ندارد ولی هیچ تمهیدی برای حفاظت از جان سربازها تعبیه نشده: در اولین فریاد یورش خیل لشکر به خون کشیده میشود.
سرباز در جنگ تنها یک ابزار است تنها یک ماشین است تنها وسیلهای برای بازی دست آنها که در رأس قدرت هستند آنها که تصمیم گیرنده هستند. برای سرباز تنها لازم است چیزکی برای سیر شدن بدهند و وسیلهای برای کشتار. سرباز برای زیستن چه آرزوهایی دارد و اصلا میتواند ذهنیت و تخیلی داشته باشد. ص17 «سیم نازک اما محکمی که مثل یکخط صاف، از خط ما به خط آنها وصل شده بود تا توی اینهمه خط راه را گم نکنیم و در جریان آرام اما عمیق آب، از راه مستقیم عملیات خارج نشویم. واعتصموا…» ذهن آدمی پس از دریافت آموزهها نگاهی معنامند به دنیای پیرامونش بهدست میآورد که البته با همان آموزهها همه اتفاقات و نشانهها را تعبیر میکند. برای همین است که سرباز به ماشین شدن خودش دامن میزند. نشانههایی که دریافت میکند را با ذهنیت خویش بازتعریف میکند و همه اتفاقات را به این طریق موجه میکند، پس قدمبهقدم عملیات برایش امری مقدس میشود: ص17«نماز مغرب و عشا را در راه، توی آب خواندیم…»
آگاهی راوی در موقعیتی که در آن قرار گرفته، تحتتأثیر آموزهها مخدوش شده، از این سبب هر آنچه بیان میکند با نگاهی منتقدانه نیست اما میداند که کاستیهایی وجود دارد یکجای کار میلنگد. این دوگانگی در روایت نیز نمود مییابد و نقش عدمقطعیت را بازی میکند و باعث میشود نسبت به درستی و نادرستی عملکردها قضاوت صریحی از جانب داستان مشاهده نشود. ص17«آسمان نورانیش سوراخسوراخ بود. خطونشانی در کار نبود. هرچه بود، روی زمین بود…» راوی دریافته که همه جنگها زمینی هستند اما تعاریفی که اتفاقا از آسمان برایش آمده چنان درونی شده که متوجه فیلتری که جلوی دیدش را گرفته نمیشود… تقابل زمین آسمان هست اما برای او نیست.
ص20 «به این پنج حرف الف لام ح الف قاف. هر چه بود سر این پنج حرف بود…» راوی با تکرار کلمهها در صحنه نبرد بستری میسازد تا ایجاد معناهایی چندگانه برای هر کلمه را مهیا کند. خط از معنویترین شکل خود به مرگآورترین شکل بدل میشود. در اوج جدیت و خشونت واقعهای کمدی رخ میدهد: ص20 «پشت سنگرها پناه گرفته بودیم و عراقیهای پناه گرفته پشت سنگرها که ما را میدیدند را میدیدیم…» این خصلت باعث میشود راوی اول شخص در سربازها تکثیر شود، هر سربازی میتواند راوی اول شخص این واقعه باشد. شگرد به بازی کشیدن کلمات ذهن را در موقعیت پذیرش تغییر معنا برای هر کلمهای قرار میدهد که باعث میشود از تعاریف بنیادین گذر شود. دلیلی نهفته در تداوم روایت، روایتی که توسط راویهایی تکمیل میشوند که بهضرب گلوله، نارنجک، ترکش و… کشته میشوند، ولی همچنان راوی اول شخص از زبان شخصیتی دیگر روایت را پی میگیرد. ص24 «آنوقت خطی دیگر بود با خطی دیگر، و خطی دیگر در پی خطی دیگر…» خاصیت مهلکهای چون جنگ و پیامدهای آن جلوهای از تکرار خونریزی دارد، و چون ماشینی که تنها با مکانیزم از پیش طراحی شده عملیاتهای تکرار شونده را بازرفتاری میکند. بازگشت به نام داستان: تبلور مفهوم یکسان بودن واقعه و اعمال را در خود گنجانده. دست با تیغ موکتبری پرس پلاستیکی را باز میکند، این عمل به تعداد تمامی سربازها تکرار میشود و خاطراتی یکسان از مردن…
«خالی شدن»
داستان خالی شدن با صحنهای از نبرد در خط مقدم آغاز میشود. در ایجاد این صحنه مخاطب را تنها شاهد توصیف یک درگیری صرف نمیکند، بلکه شگردی است برای تولید معنا: ص25 «انگار با هر تک تیر ما خشابی از توی تاریکی خالی میشد رویمان و با هر تک تیر آنها خشابی خالی میکردیم رویشان…» و در تصویری دیگر که قبل از این صحنه میآید: توپخانههایی که از پشت شلیک میکنند… توپها از مکانی ناپیدا میآیند و کنشهای مرگباری بههمراه دارند، و افرادی که در خط مقدم هستند، خطهای رو در روی یکدیگر، تنها شاهدانی هستند که با چشم خود میبینند توپخانههای ناپیدا چه بلاهایی بر سر خط مقدم روبهرو میآورند. مهلکهی خط مقدم از فراسوی پشتصحنه کنترل میشود و در خط مقدم رویارویی بیوقفه تقلیدواری در جریان است.
ص26 «از همهطرف. پر از صدای رگبار. خالی نمیشد. گوشم پر بود از صدا. از فریاد. امام گفته بود خرمشهر باید آزاد شود…» داستان، داستانِ عملیات آزادسازی خرمشهر از دید راوی اول شخص، راوی حاضر در ماجرا… راوی زیر موشک و آهن سرخ… میدان نبرد پر از صداهای وحشتزده و وحشتزا، تیر و ترکش… اللهاکبر… درخواست مهمات… و صدای امامی که گفته بود خرمشهر باید آزاد شود… اما به ناگاه انفجاری راوی را ناشنوا میکند و دیگری از میان تمام صداهایی که در ذهن و در واقعیت با آنها در مواجه بود دیگری چیزی نمیشنود، و وقتی میشنود که به سالها بعد آمده روی تخت آسایشگاه افتاده و هنوز که هنوز است آن لحظه در جان و روانش تازه است و لحظهای دم نمیبندد. راوی و امثال راوی همچنان مانند آن لحظهی مرگ، هزارانبار میمیرند و تنها شبهای از رهبران در تمامی لحظهها یاریشان میکند: عکسها و فرمانها در نقطهنقطه حافظه سربازها جایگذاری شدهاند.
«دستی روی دهانم»
انسان معتقد هم علیرغم تثبیت شدن عقیده و راحتی خیال که جواب همهچیز برایش مشخص است چرا که با توجه به ایدئولوژی فراطبیعی پاسخ همه سؤالات را واضح میداند، اما بنابه شرایط دنیا و سیاستهای حاکم چنان با دگرگونی رفتارها مواجه میشود که به تعارض میرسد و به همه عینیتهایش شک میکند. تعاریف خوبی و بدی در تعالیم مذهبی ساختار ذهنی هر فرد از جامعه را شکل میدهد اما وقتی سیاستهای کلان افراد جامعه را در مواجه با تصمیمات خارج از تعاریف از پیش تعیین شده قرار میدهد آنگاه افراد جامعه دچار سردرگمی و تناقض میشوند. برای همین تعریف دقیق خوبی و بدی متزلزل میشود. حتما سیاستگذاران شگردهای خود را دارند که برای رفتارهایشان توجیهات فرازمینی و خارج از عرفی که خودشان ساختهاند بیاورند اما اینبار نیاز به فشار و تحکم بیشتری هست، و حس ایجاد نیروی قهریه از سوی حاکمیت مشهودتر میشود. تلقین فرازمینی و روحانی، ذهنِ درگیر رنج را بهسوی خرافه میکشاند: ص30«نمیدانم تا حالا چیزی درمورد الهامات قبل از یکاتفاق شنیدهاید یا نه… یکالهام غیبی که به هیچ دردی هم نمیخورد…» روند رشد فردی در جامعه با تعالیم مذهبی همراه با چاشنی خودکامگی، که پیامدی جز سردرگمی و دور بودن هرگونه راه فرار از مخمصهها را بازنمایی میکند.
وقتی دانش بشری بر حکمت فراطبیعی طرحریزی شده باشد نتیجهای جز این ندارد که قدرت تصمیمگیری و اتکا به نفس به صفر برسد، چون پاسخ به سؤالات به دو شکل ارائه میشود: اگر گرفتار شدی حکمتی دارد و اگر رَستی حتما حکمتی داشته. ص30 «فقط تو میمانی و دهان بازماندهات. از تعجب. از حسرت. از نمیدانم چه…» جنگِ سرشار از کشتار تکرار شونده با ابزارهایی مشابه… وقتی کسی مدتی کوتاه هم در میدان جنگ باشد حتما شاهد بوده که چند خمپاره سنگری را آوار کرده، خواه ناخواه تجسمی از مرگ خودش میشود، آگاهی که هیچسویهای از آموزههای فراطبیعی و الهامات درش گنجانده نشده.
ساختار داستان به ناگاه تغییر میکند… راوی اول شخص زیر آوار مانده تغییر میکند به اول شخصهایی که هرکدام یکگوشه از سنگر بودند و زیر آوار میروند. دوره نشستهاند و خاطره میگویند. لحظهای از زندگی شخصی هرکدام روایت میشود که جلوهای از چگونگی ایجاد تصورات و مواجهاتشان با پدیدههای غریب که در راستای مفهوم کلی داستان قرار دارد. مخاطب درون متنی و مخاطب بیرون متنی تا سرانجام هر اپیزود یا خرده روایتها ذهنیتهایی بنابه تجربههای شخصی و بازتولید نشانهها دارند که مبنای تصورات و قضاوتها آدمی را میسازند.
خرده روایتها به این ترتیب چیده شدهاند: یکییکی خاطرهای گفته میشود، لحن و فضاسازی برای هر روایت بهگونهای هست که مشخص میکند راوی خاطرهگو همسنگریهایش را مخاطب قرار داده… اما مخاطب بیرون داستانی هیچ واکنشی از سوی مخاطب درون داستانی نمیخواند. هر بخش که تمام میشود روایت نفر بعدی آغاز میشود. این شگرد باعث میشود مخاطب بیرون داستانی نیز در متن قرار بگیرد و بنابه هر خاطره تنها واکنش خویش را داشته باشد نه واکنشی تحمیلی از درون متن و از سوی دیگر همسنگرها.
در روایت پایانی بازمیگردیم به اولین راوی اول شخص؛ شگردی دیگر که دلیلی باشد برای ایجاد ساختار داستان. زمان روایت داستان بعد از حادثه است و سنگر آوار شده و همه زیر آوار هستند، راوی به یاد میآورد، پس تنها روایتها در ذهن راوی میچرخند و واکنشها بازگو نمیشوند. برای همین ساختار داستان تغییر میکند و به ناگاه تبدیل میشود به تک گویی خاطرهگو که از یکخاطره به خاطره بعدی میرود.
«صورت»
واقعیت؛ بازگویی واقعیت… وقتی در لحظه وقوع حادثه باشید هیچ اندیشهای راجعبه ماوقع ندارید، اما تنها کافی است مدتی بگذرد و دوباره هر آنچه پیش آمده را مرور کنید، چه با خود چه با مخاطبی، خواهناخواه تحلیلی صورت میگیرد و در تحلیل پاسخهایی چون: چه خوشبخت بودیم… یا چه بدبخت بودیم… یا هر حس دیگری که نشانه نتیجه تحلیل است دریافت میشود، انگار آدمی در لحظه وقوع حادثه متوجه نیست چه بر سرش آمده و چه روزگاری سپری میکند.
ص39 «سهربع ساعتی طول کشید تا لباس اندازهام را پیدا کردم. اولی که تحویلم داده بودند را تا باز کردم فهمیدم آنقدر گَلوگشاد است که تمام هیکلم توی یک پاچهاش جا میشود. گفتم حاج آقا فکر میکنم این اندازهام نباشد، بدون آنکه نگاهم کند گفت حالا تو بپوش پسرم. وقتی پوشیدمش هیچکس خندهاش نگرفت. درواقع کسی حواسش به من نبود. حتی خودم هم خندهام نگرفت…» سادگی و روانی حکایت مخاطب را مواجه میکند با رویداد، اندیشیدن به وضعیت بیانی حکایت که باعث میشود همه اتفاقات به ظاهر ساده به استعاره و نماد تبدیل شوند؛ چقدر همهچیز به سامان است؟ و چقدر هر چیزی سرجای خودش قرار دارد؟ در اینجاست که داستان شکل میگیرد و توهم غیرواقعی بودن و ساختگی بودن به مخاطب القا شود. لبه تیز و برندهای که مرز واقعیت تا داستان را مشخص میکند: تفکر و برانگیختن تفکر.
تا پیش از آنکه وقایع نمادین و استعاری دیده شود تنها لایه ظاهری دیده میشود و اما تفکر انتقادی باعث میشود مخاطب را دچار بحران کند: آیا هر آنچه میبیند و میخواند تخیل نویسنده است یا واقعیت؟ بازگویی در داستانهایی با موضوعاتی چون جنگ میتواند بسیار حساسیتزا باشد و اگر فاصله و تقابلی بین داستان و خواست قدرت که جنگ را مقدس جلوه میدهند باشد داستان حذف میشود چرا که برچسبی زده میشود که نویسنده در واقعیت دست برده و همه اتفاقات را به خواست خود تغییر داده.
ص40 «آخر حرفهایش رسیدم. در همین حد فهمیدم که خلاصه کلام، جنگ گوشت و پوست و استخوان است و هرکس هر تدبیری دارد اجرا کند و انجام دهد که امام فرموندهاند و تکلیف است…» این ماجرا سویِ دیگری نیز دارد؛ داستان «صورت» حکایت پسری است که حتی جثهاش به آنقد نرسیده که بتواند حضوری در جبهه داشته باشد. واقعیت میگوید: بلی در دوره جنگ بسیاری نوجوان در جنگ کشته شدند. این داستان میتواند حکایت یکی از آن صدها نفر باشد.
زبان و روایتِ واقعیتنمای داستان و ایجاد استعاره و تفکر هم در بازگویی حکایت نهفته است و هم در حق انتخاب نویسنده: انتخاب نقلقولها که مانند تمامی آشفتگیهای حاکم بر شرایط جنگی بود. لباسهایی که برای قد نوجوان چنان گشاد است که نمیشود جمعش کرد… تنها ایده و نقشه برای نبرد: هر کسی هر کار و تدبیری از دستش برمیآید انجام دهد… شیرازه و مدیریت به همین سادگی از هم پاشیده است. به همین سادگی جنگ میشود فرهنگ، وقتی هشت سال جامعهای را درگیر کرده باشد نسل رشد کرده در این فضا چه رویدادی بزرگتر از جنگ را میتواند ببیند که در پرورشش تأثیر داشته باشد. به همین سادگی رسوخ هیجانِ دیدن و حضور در جنگ برای نوجوان میتواند چنان عمیق باشد که از تمامی سدهایی که در ظاهر دلسوزش هستند میگذرد تا به خط مقدم برسد. نهادینه شدن در بلندگوهایی که افتخارات و پیروزیها را فریاد زدهاند اتفاق میافتد.
آشفتگی در مدیریت جنگ جنایت دیگری میآفریند. وقتی سربازها سوار مایلر میشوند و بهسمت خط مقدم میروند گرد و غبار روی صورتشان مینشیند، از همه سربازها چهرهای یکسان میسازد، چهرههایی مسخ شده که یادآور صحنهای از فیلم «دیوار» با اجرای «پینک فلوید» است که در آنجا چهره دانشآموزان بیحالت و یکشکل میشوند به مانند ابزارهایی که برای عملی طراحی میشوند. ص42 «با فشار بقیه بهسمت در عقب هل داده شدم. به لبه اتاقک که رسیدم، پاهایم سست شدند و لحظهای بیاختیار مکث کردم. یکی از آن دو، دستش را بهطرفم دراز کرد…» مواجه شدن راوی اول شخص نوجوان با صداهای مهیب انفجار و شلیکها باعث میشود از هیجان و کنجکاوی تهی شود. این بار امر اجبار وادار به حرکتش میکند: بیاراده بودن در مقابل تنههایی که میخورد و به جلو هُلش میدهند… بیاراده بودن در تصمیمگیری چرا که تا آن لحظه تنها فکرش آن بود که چطور میشود به خط مقدم رفت و قهرمان شد ولی الان که حقیقت جنگ مواجه شده نمیتواند تصمیم دیگری بگیرد و هیچ ذهنیت و اندیشهای ندارد؛ پس فقط بیاختیار پیش میروند.
«برگی از خاطرات لامصب این حاجرضا»
سرنوشتی مَحتوم، گریز ناپذیر: «همین است که هست.» انسان همیشه درگیر سرنوشت است، که آیا بتواند یا نتواند، مسیری هر چند اندک را به اختیار خود قدم بزند. سرنوشتی که سیاستهای کلانِ صاحب منصبان در آن نقش بسزایی دارند. هر تصمیمی در هر نهادی نسلی را به لحاظ اندیشه و روش زیست، متفاوت بار میآورد.
آگاهیها و آموزهها و نوع زیست در ایجاد سرنوشت بشری آهستهآهسته در زندگی رسوخ میکند بهگونهای که آحاد نمیتوانند درک کنند این سرنوشت کی نوشته شده است، پس سرنوشت و تقدیر به شکل فرهنگی، امر فرا انسانی و زمینی میشود.
اما جنگ، میآید و همه سلسلهمراتب و آموزههایی که قرار است قطرهقطره در رگوپی قومی رخنه کند را شخم میزند. جنگ با آن هیبت مهیبش چنان به دیدار میآید که آدمی سرنوشت پس از جنگ را روشنتر و نمایانتر از آفتاب میبیند. سرنوشت تنها از خونهایی که ریخته شده نوشته میشود و دست مایهای برای زین پسِ جامعه میشود.
«نمیدانم داستان حاجرضا را برایت گفتهام یا نه؟»، روایات و خاطرات و قصهها و بازتولیدهایی که ریشه در حوادث جنگ دارند نشان میدهند سرنوشت از پسِ جنگ رقم میخورد، جنگ شاهدی است که نشان میدهد آنقدرها هم نمیتوان بر آسمانی بودن سرنوشت صحه گذاشت، چرا که جنگها از سیاستهای کلان افروخته میشوند.
«گفتهام؟ لااقل هزار بار؟ خب پس بگذار یک بار دیگر هم برایت تعریف کنم. چه عیبی دارد؟ آدمی هست و همین چهارتا خاطرههایش.»، تجربههای از سرگذرانده شده باعث زیست کنونی و آینده هر بشری خواهد بود، گذشته باعث حس شرمساری و فخر اکنون است، و حتما هر کسی به اندازه توانش تجربهها «روایات و خاطراتی» با خود میکشد و به هر بهانهای آنها را برای دیگری یا خود بازگو میکند.
تکرار روایات تکراری لبه دیگری نیز دارد، فرد یا جامعهای که دچار تکرار روایات تکراری میشود نشان از عاجز بودن دارد، جامعه ناتوان از ارائه زیست جدید، تنها راه تداوم حیات خود را در تکرار مکررات میبیند، زیرا هیچ راهگریزی نمیتواند متصور شود.
از دلایلی که نمیتواند از خاطرات جنگ بگریزد تقدسی است که به اعمال خود میدهد. خواستهای بالاتر از این وجود دارد که زیستی مقدس داشته باشد؟ پس تسکین و آرامش را وقتی میتواند بهدست آورد که لحظاتی را یادآوری کند که دست به عملی مقدس زده باشد، و سودمند بودن در زندگی و دلیل زندگی خود را تنها در همان خاطرات مییابد: «همان یک عملیات مهم بود، مهمترین برای من.»
«میبینی؟ من هم بلدم اینطور شاعرانهاش کنم. فقط تو نیستی که…»، خاصیت خاطره، آدمی در هر وضعیتی یکخاطره را با حسحالی متفاوت دریافت میکند، خاطرهای واحد میتواند هم حس غرور را متبادر کند و هم میتواند نمایشی از زجر باشد، بستگی به اجرا و بازنمود خاطره دارد، و چرا نتواند شاعرانه باشد، وقتی بخواهد تقابلی داشته باشد، حتما در قبال شاعرانهترین شعرها میایستد و روایت خود را شاعرانه بازگو میکند.
تجربههای شخصی در مهلکهای چون جنگ برای هر فرد محدود است، تازه اگر شانس همراهش باشد و زنده بیرون بیاید. گفته شد که تقدس باعث میشود یادآوری همان محدود خاطرات افراد را سرشار از حس سرخوشی میکند. اما اصلا چه کسی باعث میشود آن خاطرات مقدس شود؟ حتما عدهای که از این ماجراها سود بردهاند و برایشان جنگ نعمت است، پس در راستای مقدس کردن جنگ اقداماتی فرهنگی راه میاندازند و در راستای نهادینه شدن این مقام فعالیتهای هنگفت میکنند.
ابزاری بهتر از انسانهایی که خودشان در مهلکه حضور داشتهاند وجود ندارد. افرادی که هزینه بسیاری دادهاند، ایثار کردهاند، پس چه خوب که قدردانی شوند و چه بهتر که قدردان هستند. پس هر روایت، روایت خونی اهورایی است که بر زمین جاری میشود.
«اشکالی ندارد چشمت را ببند. فقط گوشت هم با من باشد کافی است.»، در دنیایی که سلطهگر میخواهد به سلطهاش تداوم بخشد چه چیزی اهمیت دارد؟ وقتی میخواهد همه عملکردش را توجیه کند، همه رفتارهایش را به خورد ملتش بدهد به چه چیزی نیاز دارد؟ جز دو گوش شنوا؟ حتی اگر مخاطبش از تکراری بودن قصه سرسام گرفته باشد هم اهمیتی ندارد، فقط گوش کند، نمیخواهد حرفی بزند، اتفاقا هرچه بیشتر چشمها را ببندد بهتر است.
دستورالعمل در نوشتن خاطرات، چگونگی تداعی خاطرات، اینکه چه گزینههایی لازم است و چه گزینههایی باید نادیده گرفته شود. وقتی دستورالعمل در سربرگ بخصوصی ارائه میشود نشانهای است برای اقدامات از پیش طراحی شده. دستورالعملها از کجا آمدهاند و با گزینههایی که در اختیار گویندگان خاطره قرار میگیرد چه خواستهای دارند؟ باید راههای رفته را به یاد بیاورند، باید از پیروزیها و پیشرفتها یاد کنند، وقتی از پیشرفتها و پیروزیها سخن گفته شود و تنها آنها را بیاد آورد، و بسیاری خاطرات را از یاد برد «در هر زمینهای» مگر میشود افتخار نکرد، روایتگر یادش میرود دستوپا ندارد، یادش میرود چند شب را تا صبح و صبح را تا شب با اضطراب سپری کرده است. فقط یادش مانده است چه راههایی را با همرزمانش طی کرده است، یادش میرود جوانیش را کشته است، اما یادش مانده است چه غرورآفرین دشمن را به اسارت گرفته است و وقتی میخواهد حس غرورآفرینی خود را به روایتشنو منتقل کند حتما شاعری حماسهسرا میشود، حتما که سرخوش میشود. دستورالعمل کار خودش را میکند، رزمندهای که خاطرهای جز جنگ ندارد چرا که هیبت جنگ تمامی خاطراتش را پوشانده و نمیتواند به یادهای دیگری فکر کند، تبدیل میشود به تابلویی برای تبلیغ دستورالعمل دهنده، همان سیاستگذاران کلانی که جنگ را فرماندهی کردند و بعد از جنگ هم مایه غرور جامعه را طالبند که عملکردشان زیرسؤال نرود و سندی جز غرورآفرینی باقینمانده باشد.
دستورالعمل میگوید:«این خاطرهها را جمعآوری کنیم و تحویل تاریخ دنیا بدهیم تحویل تاریخ اسلام بدهیم، یک فرهنگ جنگ، فرهنگ دفاع به دنیا معرفی کنیم.»، ایجاد فرم ایجاد حاکمیت است و خارج شدن از فرمهای از پیش تعیین شده یعنی خارج شدن از اهداف از پیش تعیین شده، فرم جدید اطلاعات جدید و خارج از چهارچوبی ارائه میدهد که ممکن است حاکمیت را زیرسؤال ببرد، حاکمیت در راستای استحکام خود اهدافی را پی میگیرد، پس قالبهایی را مشخص میکند که بایستی انسانها در همان چهارچوبها زیست کنند، در همان چهارچوبها فکر کنند و به یادآوردند.
نمود دستورالعمل در خاطرهگویی پدیدار میشود: «یک روز خواب مداوم همه را سرحال آورده بود. از بین سهگردان آماده نبرد توی آن بیستوچهار ساعت خواب، فقط دو نفر شهید شده بودند.»، ساختار از پیش تعیین شده باعث میشود از همه مفاهیم تنها یکنتیجه تولید شود. خاطرهگو مسخ شده است، از یادآوریهایش نتیجهای میگیرد که خاطرهشنو دچار تناقض میشود، آیا فرد خاطرهگو جدی است؟ آیا از آنچه میگوید درکی هم دارد؟ شاید دارد شوخی میکند. «توی آن دو ساعت پیادهروی هم فقط 5 نفر شهید شده بودند و روحیه بچهها حسابی بالا بود.»، هیچ جنگی رخ نداده و هفتنفر کشته شدهاند، و خاطرهگو اقرار میکند و چقدر خوشحال است که فقط هفتنفر شهید شدهاند و روحیه بچهها حسابی بالاست، روحیه بچهها در همه حال بالاست، کشته شدن روحیه همه را بالا میبرد.
ساختارها و چهارچوبهای فکری از آدمی ماشین میسازند بهگونهای که ماهیت همه مفاهیم را از بین میبرند و تنها یک مفهوم از پیش تعیین شده را بازگو میکنند: «اینکه دیگر مشکل من نیست، مشکل جنگ نیست.»، عملکرد تحسین شده و مقدس شده این آدمها در اوضاعی رقم میخورد که نامش جنگ است، پس جنگ هم ماهت مقدس مییابد، جنگ است که آنها را به رفیعترین درجات رسانده.
چهارچوب و ساختار در گفتار هم دخالت میکند، هرکسی بنا به شکلهایی که میاندیشد مفاهیم را دریافت میکند و بازگو میکند و حتما برای بازگو کردن از کلماتی استفاده میکند که گفتارش را هم منحصربهفرد میکند: «سینه خاکریز کوتاه را میشکافتند به قول تو … در واقع سوراخ میکردند به قول خودم.»، و روایتی که از ساختار حاکم «دستورالعمل» پیروی میکند لحن تأکیدی دارد چرا که حق بهجانب است و درستگویی را تنها در «خودم» میداند.
«تا سوراخ شدن سینه خاکریزها هم فقط 11 نفر شهید شده بودند.»
«تا وقت حمله 18 جفت پا از ترکش ناکار شدند. اما قدرت خدا کسی شهید نشد. الان که فکرش را میکنم، کل جنگ معجزه بود به خدا…»
جنگ دو وجه دارد که هر دو وجه آن دردناک است، و اگر وجههای دیگری نیز برشمرده شود حتما دردناک خواهند بود. اول اینکه سیتره مرگ بر تمامی انسانها و از بین رفتن زندگیها، و از سوی دیگر سیاستگذاران و جنگ برپاکنندگان از این مرگها حماسهای برای بقای خود میسازند و ابزارآلات جان برکف، در راستای سیاستگذاران سخن میگویند.
دستورالعملها برای القای حماسهآفرینی در هر شکل و اتفاقی هستند، هر اقدامی حماسه است، خواب و راه رفتن رزمنده در جنگ حماسه است، هر نوع صدمهای فداکاری نام میگیرد و هر صدمهزدنی حمله برقآسا و حماسهآفرینی نامیده میشود، و اگر غذای بستهبندی از گرمای آفتاب گرم بماند حتما معجزهای رخ داده است و از همه مهمتر قرار است تمامی رفتارها سرلوحه مردانگی در طول تاریخ باشد: «بدان که خداوند در پیش ملائک خود به تو و خاطرات تو افتخار و مباهات میکند.»
اما هر چقدر هم ذهنهای چهارچوبزده خاطرهگو حس حماسهآفرینی در خود داشته باشند، جزئیاتی درز میکند که در دستورالعملها نمیگنجد. حادثه موشک باران و قطع شدن پای قاسم در مقابل دستورالعمل خاطرهنویسی قرار میگیرد.
فونت نیز خود یکنشانه است، کاغذهایی که با سربرگ خاطره آمده و با ماشین تایپ شده فونت واحد دارند و حاوی دستورالعملهای تحکمی هستند، و دستنویسها هر چند میخواهند همه اتفاقها را با تعابیر از پیش تعیین شده معنی کنند اما جزییاتی منحصربهفرد دارند مانند همین دستخطهایی که با خط ماشین شده در یک شمایل متحد قرار نمیگیرند.
«با روحیه بالایی که داشتند، یکییکی خاکریزهای عراقی را فتح میکردند. بعضیها هم بین خاکریزهای عراقی یکییکی شهید میشدند…»، لحن حماسی در بیان و خواستهها نشان میدهد روحیه سلحشوران بالا بوده و هیچوقت پایین نمیآید، حتی وقتی پای انسانها قطع میشود باز با هم شوخی میکنند و از وضعیت پیش آمده میخندند و روحیه خود را بالا میبرند: «روحیهشان روحیه جنگ بود.»، شهید، جاه و مقام والای فرا انسانی، ارزشگذاریی است که در همه حالت روحیه پیروز شدن را حفظ میکند.
«فریاد دو سه تا از بچهها که وسط صدای تیر و گلولهها بلند شد، تازه فهمیدند خوردهاند به یک کانال و دارند یکییکی میافتند داخلش روی هم. اگر موقعیت دیگری بود کلی میشد خندید، ولی خب، توی آن موقعیت هم بدجوری نیاز به روحیه داشتیم.»
وقتی مناسبات و چهارچوبهای از پیش تعیین شده میخواهند جزئیات وقایع دردناک را توجیه کنند آنچه از زبان خاطرهگو روایت میشود تبدیل به استدلالهایی میشود که لودگی از سر و رویش میبارد، منطق از پیش تعریف شده در مواجه با حوادث تنها دست به توجیه میزند که دستاوردی جز نمایش بیخردی ندارد: «عمق کانال یکی دو متر بیشتر نبود ولی عرضش از چهار متر هم بیشتر بود. انگار بچههای شناسایی قبل از عملیات ندیده بودنش یا شاید هم عراقیها تازه همان روز آن را کنده بودند. غیر منطقی نبود هیچچیزی.»
و بسیاری دیگر … .