این نیز حفرهای است که میتوان از آن به خود نظر افکند؟
«تحلیلی بر داستان کوتاه خاکریزهای لمیده[1] اثر مجید خادم»
سپیده نوری
(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال چهارم– شماره سیزدهم–پاییز ۱۳۹۹– منتشر شده است.)
اگر روایت را شیوهای از استدلال و همچنین شیوهای از بازنمایی بدانیم که نویسنده در قالب آن میتواند با بازنمایی جهانی که در ذهن خود ساخته و ایجاد ارتباط استدلالی میان اجزای آن جهان، فهم خود از پدیدهها و وقایع جهان پیرامونی را به ما منتقل کند، لزوم درک ساختار یک روایت از خلال فهم الگوی رواییِ خلق شده توسط نویسندۀ آن روایت روشن است.
بهبیانی سادهتر، اگر بخواهیم به شناخت جهان درونی روایت دسترسی پیدا کنیم، باید بهدنبال الگوی ساختاری آن روایت باشیم و اجازه دهیم تا اثر، خود بهواسطۀ الگوی ساختاری منحصربهفردش، فهم نهفته در پس فرم ظهور یافتۀ آن روایت را نشان دهد.
کوشش داریم در این تحلیل کوتاه بهجای اندازهگیریِ ساختارهای روایی یک اثر با میزان و معیارهای محدود از پیش تعیین شده، اثر را در کلیت خویش با برخی امکانهایی که در اختیارمان قرار میدهد باز بخوانیم؛ چراکه با این پیشفرض که روایت نوعی شیوۀ استدلال است و جهانبینی خاص نویسنده را بازنمایی میکند، تلاش برای تطبیق هر اثر با الگو یا الگوهایی از پیش تعیین شده، بیهوده خواهد بود. هر داستانپرداز ساختار متن خود را با توجه به اهداف خاص خود شکل میدهد. در این تحلیل کوتاه قصد داریم با بررسی نظام راوی و سطوح متعدد روایی ارائه شده از سوی راویان متعدد، با دقت بیشتر در مسئلۀ دامنۀ مشارکت راویان متعدد در ساخت روایت نگاهی به داستان خاکریزهای لمیده نوشتۀ مجید خادم بیندازیم.
«هر جملهای تنها با توجه به شخصی که آن را گفته و موقعیتی که جمله در آن مطرح شده است میتواند تأویل و تفسیر شود.» (ژنت، 1980: 212) اهمیت شناخت راوی نزد ژنت آشکار است. از این جمله میتوان همسو با ژنت این گونه گفت که روایتی بدون وجود راوی شکل نمیگیرد و هر روایتی در پی فهم شخصیت راوی و موقعیتی که آن شخصیت در آن قرار گرفته قابل تأویل و تفسیر و در نتیجه شناساندن هر چه بیشتر و بهتر خود خواهد بود.
در داستان خاکریزهای لمیده صدای دو راوی به گوش میرسد. نخستین راوی همانی است که روایت خود یا همان «روایتِ مادر» را شروع میکند. اصطلاح «روایت مادر» را به روایتی اطلاق کردهام که دربرگیرندۀ روایتی دیگر است و از آنجا که «روایتِ درونهای» را در دل خود جا میدهد به آن روایت مادر خواهیم گفت. راویِ اول، روایت خود را اینگونه میآغازد: «زنگ صدایش تنها چیزی ست که هنوز دقیق توی گوش و گوشهای از ذهنم باقی مانده است.» همین راوی است که رفتار و گفتار راویِ دوم داستان درونهای را توامان با روایت قضاوت میکند: «حرفهایش میگفت سیسال است ترکِ جنگ کرده اما گریهاش… .» یا در جای دیگر«اما سکوتش سؤالگونه بود.»
سپس راوی اول ظاهرا بلافاصله از ساحت روایت غایب میشود تا راویِ دوم سخن بگوید و روایت درونهای را بیآغاز: «چه میتوانستیم بکنیم؟ کاری که نباید، شده بود و باید هنوز هم منتظر دستور بمانیم.»
راویِ اول، شخصیت مرکزی روایت خود را راویِ دوم قرار داده اما راویِ دوم شخصیت مرکزی روایت خود را خود قرار داده تا در روایت دوم یا همان «داستانِ درونهای» ما با راویشخصیتِ فرمانده طرف باشیم. بنابراین در روایتِ نهاییِ ما راوی دوم را میتوانیم شخصیت اصلیِ کلِ روایت در نظر بگیریم. بهمنظور مانع شدن از سردرگمی تا آخر تحلیل به راویشخصیتِ فرماندۀ روایتِ درونهای، راویِ دوم خواهیم گفت.
راوی دوم ظاهرا فرماندۀ گردان کوچکی است که بلاتکلیف، منتظر دستور بازگشت به عقب است. در این میان پیکِ اول چندین بار میآید و خبری از بالا مبنی بر بازگشت گردان به عقب دریافت نکرده است. نیروهای ایرانی بیتکلیف در بیکاری روزهای انتظار برای ورود پیک جدید با دوربینی خاکریزهای دشمن را دید میزنند. جایی که عراقیها چیزی را روی خاکریزشان به صلیب کشیدهاند. به خیال ایرانیها انگار مترسکی ساختهاند و خواستهاند نیروی مقابل را سرِکار بگذارند و روحیۀ آنها را خراب کنند و کرده بودند:«به نظرم رسیده بود انگار مترسکی ساختهاند با لباسی که پرش کرده بودند و پوتین به پا، بسته بودند به صلیبی بزرگ روی خاکریزشان. با یک گردی یک دست خاکی رنگ بهجای سری بیصورت که از این فاصله هم، حتی با چشم غیرمسلح، بازیشان را لو داده بود توی ذهنمان.»
همین گمان سبب میشود که راوی دوم که همان فرماندۀ گردان است دستور بدهد که «هر کی بندازتش جایزه داره.» نیروهای در بطالت و انتظار خسته شدۀ گردان، برای تفریح و تغییر حالوهوای خود شروع به تیراندازی میکنند و هرچه تیر میزنند اما مترسک نمیافتد. سپس منتظر پاسخ عراقیها میشوند. دشمن اما به این تیراندازیها جوابی نمیدهد. بالاخره پیک جدید حامل خبر عقبنشینی میرسد که با خود دوربین جدیدی آورده که دقتش بیشتر از دوربین قبلی است و فرمانده این بار روی صلیب چیز دیگری میبیند. جسم بیجان همان پیک اول. همچنین درمیابد که خاکریزهای دشمن خالی است و عراقیها به این دلیل جواب تیراندازیها را ندادهاند که خیلی وقت پیش جبهۀ مقابل را ترک کردهاند.
راوی اول در اینکه آیا آنچه از راوی دوم شنیده را بهدقت و کامل برای ما نقل میکند دچار تردید است. در اینکه آیا امانتدار خوبی است و دقیقا آنچه را از فرمانده شنیده نقل میکند تردید دارد. جایی در همان خطوط ابتدای داستان میگوید: «خود تعریف را بهدقت آن زنگ در ذهنم نمییابم.» و کمی پایینتر چنین ادامه میدهد:«و اگر صدایش اصلا زنگی داشته باشد.» از آنجا که راوی دوم یا همان فرماندۀ گردان تحتشرایط خاص جنگی بهقدری گیج و بیحواس بوده که نتوانسته بدن انسان واقعی را از مترسک تمییز بدهد، این تصور بهوجود میآید که هر گونه گیجی و کاستی در روایت نیز برآمده از شخصیت اوست اما با دقت بیشتر در روایت نهایی میتوان فهمید که این زیرکیِ راوی اول بوده است که مخاطب را دچار این گمان کرده که شخصیت راوی دوم باعث بروز برخی ابهامات در روایت شده و روایت را غیرقابل استناد کرده است.
تمهیداتی در روایت در نظر گرفته شده تا مخاطب گیجی و غیرقابل استناد بودن روایت دوم را ناشی از گیجی و حماقت راوی دوم بداند و نه راوی اول. یکی از این تمهیدات این است که راوی دوم وقتی در حال یادآوری و باز تعریف روایت خود است که فاصلۀ زمانی زیادی با زمان رخداد حادثه گرفته و چون در حال جستوجوی این خاطره در گذشتهای دور است، احتمال این خطاهای ذهنی نیز وجود دارد. همچنین نباید فراموش کنیم که راوی در جنگ، جوان بوده و حالا که روایت خود را از جنگ بهشکل خاطره به راوی اول ارائه میکند، مسنتر شده است. این را نیز باید در نظر بگیریم که همان گونه که راوی دوم وقایع جنگ را از گذشتهای دور به یاد میآورد و به راوی اول ارئه میکند، راوی اول نیز کنش روایتِ راوی دوم را در خاطرهای دور جستوجو میکند و در اختیار مخاطب قرار میدهد. در این داستان انگار ما با خاطرهای دور طرف هستیم که درون خاطرۀ دور دیگری احضار شده است. و از آنجا که خاطره بهواسطۀ شکافی زمانی که میان راوی و حوادثِ اتفاق افتاده در گذشته، وجود دارد، اساسا دارای وجهی غیرقابلاعتماد است. خاطرهای که در خاطرۀ دیگری نقل شود، دو چندان دچار عدم اعتبار است.
«یکی میگفت: چه حوصلهای دارن اینا. یکی میگفت: شاید فکر کرد ما جودیم نامسلمونا. و دیگری… نمیدانم.»
درست معلوم نیست که این نمیدانم را راوی اول میگوید یا راوی دوم. در تمام طول داستان هم شواهدی داریم مبنی بر غیرقابلاعتماد بودن راوی اول و هم ادلۀ کافی برای بیحواسی و فراموشکاری راوی دوم. در جایی دیگر راوی اول میگوید: «یا یک چیزی توی همین مایهها گفته بوده.» اندکی بعدتر: «چیزی نگفته بوده تا آنجا که به یاد دارم.» اما کلیدیترین جملۀ راوی اول که او را برای ما بهشدت بیاعتبار میکند، جملۀ پایانی داستان است: «و زنگ صدا اینجا ساکت شد. اگر صدایش اصلا زنگی داشت.» این در حالیست که راویِ اول در ابتداییترین جملات داستان مدعی بود که آنقدرها چیزی از واگویههای راوی دوم به یاد ندارد و تنها زنگ صدای اوست که در ذهنش مانده و ناگهان در پایان معترف میشود که در وجودِ همان زنگ صدا نیز تردید دارد. اما با توجه به اینکه روایت مادر را راوی اول به ما ارائه میدهد، چنین بهنظر میرسد که این راوی قصد دارد گم کردن حقیقت ماجراها را از سوی خود در پس پشت گیجی و فراموشی راوی دوم پنهان کند. در روایتِ درونهای، نیروهای خودی بهدستور فرمانده به صلیب شلیک کردهاند و با خواندن خطوط پایانیِ داستان این سؤال ناگهان در ذهن مخاطب شکل میگیرد که از کجا معلوم برادری را که عراقیها به صلیب کشیده بودند، خودِ نیروهای ایرانی نکشته باشند؟ شاید بر صلیب هنوز زنده بوده و به دستور فرماندۀ ایرانی برای انداختن صلیب، بهدست نیروهای ایرانی کشته شده باشد. جرقۀ ناگهانی این فکر در ذهن راوی دوم است که در صحنۀ نهایی، باعث فروپاشی درونیِ او میشود. چنانکه میبینیم راوی دوم که فرمانده گردان است زمانی که بهدستورِ رسیده از جانب پیک دوم مبنی بر عقبنشینی گردان برای بار آخر برمیگردد و به خاکریز دشمن نگاه میکند، یعنی جایی که عراقیها پیک ایرانی را به صلیب کشیده بودند، خود را در خاکریزهای دشمن میبیند و از خود جدا میشود. آیا این همان از خودبیگانگی خاصی است که جنگ و فجایع آن میتواند بر روان انسانها تحمیل کند؟
طبق دادههای روایتِ درونهای میدانیم که عراقیها خیلی قبلتر سنگرهایشان را خالی کرده و رفته بودند و نیروهای ایرانی میتوانستند برادر همرزم خود را از صلیب پایین بکشند و نجاتش بدهند نه اینکه محض تفریح به او شلیک کنند. از بغض کردنهای مداوم و حرکاتی که از عذابوجدانی خورنده در وجود فرمانده حکایت میکند نیز میتوان دریافت که همین سؤال برای خود او نیز مطرح بوده.
همان طور که در روایت درونهای سؤال موجود در ذهن راوی دوم برای مخاطب نیز مطرح میشود، در روایت مادر نیز ما با دو پرسش دیگر روبهرو هستیم؛ سؤالی که بر اساس شواهد مبتنی بر غیرقابلاعتماد بودن راوی اول مطرح میشود: اینکه آیا راوی اول واقعا در حال انتقال روایت شخصیت دیگری تحتعنوان راوی دوم یا همان فرماندۀ گردان است؟ یا اینکه راوی اول همان خودِ جا ماندۀ فرمانده بر خاکریزهای لمیدۀ عراقیهاست؟ و پرسش دوم که میتواند به قوت پرسش اول مطرح شود این است که آیا راویِ اول، هر آنچه راوی دوم گفته را بیهیچ کموکاست و با دقت کافی به ما ارائه میکند یا او نیز دچار روانپریشی و فراموشی است؟
داستان خاکریزهای لمیده هم شواهدی برای غیرقابلاعتماد بودن راویِ دوم به ما ارائه میدهد و هم نشانههایی برای بیاعتبار کردن روایت راوی اول در اختیار مخاطب میگذارد. راوی اول چندین بار عمل روایت خود را به یادآوری شعری شبیه میداند که آن چنان بیمعنا نیست اما مسخره است و شاید اصلا اهمیتی هم نداشته باشد: شعری مسخره و بیاهمیت از خودش: «شبیه شعری نه بیمعنا، فقط کمی مسخره. اما مهم.»
در خطوطی که در ادامه میآید: «مثل شعری نه چندان بی معنا، فقط کمی مسخره […] نه چندان مهم.»
آیا میتوان چنین راویای را قابلاعتماد دانست؟ اما از آنجا که راوی اول، روایت خود را در پس روایت راوی دوم یا همان فرمانده پنهان میکند، نمیتوان با اطمینان نیز از غیرقابلاطمینان بودن او سخن گفت.
مجموعۀ پرسشهایی که در بارۀ روایت راوی اول و همچنین دربارۀ روایت ارائه شده از جانب راوی دوم مطرح است و نیز مجموعهای از شواهد و دادههای داستان که گمانه زنیهای ما دربارۀ هر دو روایت را تقویت میکند، ما را بهسوی نتیجهای متناقضنما رهنمون میشود: داستان خاکریزهای لمیده بهدنبال هدایت کردن مخاطب به منظور رسیدن به حکمی نهایی و قطعی نیست. با توجه به میزان مشارکت هر یک از این دو راوی، نه تنها در روایت کل که حتی در روایت مادر و روایت درونهای، بهعنوان مخاطب، همواره در این تردید باقی میمانیم که گویی اصلا قرار نیست بفهمیم هر یک از این راویها در روایت نهایی تا چه حد تاثیرگذار بودهاند و روایت نهایی تا چه حد مرتبط با میزان کنش هر یک از این راویها شکل پایانی به خود گرفته است.
از کنار هم قرار دادن این گفتهها و یافتهها شاید بتوان بهسوی نتیجهگیری دیگری نیز حرکت کرد. اینکه بهعنوان مخاطبی که در داستانهای مربوط به جنگی تحتعنوان دفاع مقدس، بهدنبال پیامی آموزنده و یا دستکم معقول و موجه و شاید حتی جدا کردن جبهۀ حق از باطل میگردد، در این داستان با حادثههای مواجه میشود که از پایه و اساس نمیتواند حتی مطمئن باشد که آیا بهراستی با خودِ شخصیت، بهعنوان راوی طرف هست یا نه؟ جبهۀ حق و باطل، جبهۀ خودی و دشمن و جبهۀ ایرانی و عراقی در این داستان، آین، تمام نمای یکدیگرند. همان طور که در بخشهای مختلف روایتِ درونهای نشانههایی آشکار از این آینهای بودن را میتوان یافت: «بهطرف پیک رفتم که تازه رسیده بود و خم شده بود و از لبۀ خاکریز، بچگانه کنجکاو آن طرف را نگاه میکرد. انگار مثلا چه چیز قرار بود ببیند؟ تصویر خاکریز خودمان توی آینه.» اندکی پیشتر: «خاکریز خالیِ توی آینه را فتح کرده بودند.» ار آنجایی که میدانیم و قبلتر ذکر شد، عراقیها خاکریز مقابل را ترک کرده و رفته بودند و ایرانیها در دوربین گویی خاکریزهای خود را میدیدند در آینه و این خود ایرانیها بودند که به دستور و تشویق راویِ دوم، همان فرمانده، بهسوی برادر به صلیب کشیدۀ خود شلیک کرده بودند، آیا میتوان چون داستان کوتاه «حفره» ربیحاوی اینطور نتیجه گرفت که ایرانیها خود دشمن راستین خود بودند؟ فرمانده چطور؟ آیا او خود دشمن نیروهای خود نبوده؟
رویدادهایی را راوی دوم برای راوی اول تعریف میکند و راوی اول برای مخاطب تعریف میکند و بهدلیل این چرخشها و درهم شدگیها و نیز وجود شواهد و مدارکی که از میزان اعتبار این راویها بهشدت میکاهد، ما بهعنوان مخاطب، درنهایت هرچند جهان داستانی را بهخوبی در ذهن خود بازسازی کردهایم اما نسبت به صحت این جهان داستانی دچار تردیدی عمیق در ساحت وجود یا عدم وجود رخدادها خواهیم بود. چه رسد به چگونگی رخ دادن آنها.
به دیگر بیان، این دو راوی بیش از آن که روایتی را به ما ارائه بدهند، روایتی که گویی برای خودشان هم مبهم و گنگ است، در همدستی و همکاری با هم، خواه هر دو یک راوی باشند خواه دو راوی باشند یا هر دو شکل آشکار یک راوی پنهان باشند، در پوشش ارائۀ حوادث، در حال انتقال گیجیِ فروپاشی و اضطراب درونی خود به مخاطب هستند. خاکریزهای لمیده قصد ندارد مخاطب را در جهت بازسازی دقیقِ یک جهان داستانی یاری برساند. بلکه میخواهد مخاطب را به پرسشی بیپاسخ، درونی و ژرف و نوعی عذاب و اضطراب رهنمون شود و دریچهای هر چند کوچک بگشاید بر ژرفترین لایههای روانی انسانهایی که در مواجهۀ مستقیم با جنگ و پدیدههایی این چنین فاجعهآمیز، تنها چیزی که عایدشان میشود، از خودبیگانگیِ بیپایان و فروپاشی و اضمحلال است.
بیهیچ اجری و بیهیچ مزدی
[1] . این داستان در مجموعه داستان مناطیق جنگی اثر مجید خادم از سوی انتشارات قهوه و انجمن ادبی حیرت در سال (1398) منتشر شده است.