نگاهی کوتاه ، به ماهیت مدرنِ
” دغدغه نگاری ” در شعر امروزِ زنان
(مطالعهی موردی: اشعارِ زلما بهادر و آزاده فراهانی)
نگارنده: احسان نعمت اللهی
(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره ششم– زمستان1397– منتشر شده است.)
الف: زلما بهادر
بانو زلما، شاعری نیست که به دنبال دغدغههای یکبُعدی در شعر امروز باشد، چه در فرم و چه محتوا. از او شعرهای زبانی میخوانیم، مفهومی و دریافتی میخوانیم، دغدغههای زنانه یا اجتماعی میخوانیم و از همه مهمتر، پرسشگری را میبینیم.
بهزعم نگارنده اگر از زن و زنان و زنانگی در زیستجهان خودش میگوید، نه در جایگاه مشاهدهگر رنجها و اضطراب
ها و میراثدار رمانتیسیسم که پرسشگر حوادث و تقدیری است که بر زنانگی در شعرهایش میگذرد؛ همچنان که به این درک در شعر رسیدهاند که بهجای شهود و روایت صرف از ابژهها، باید با اشیا درگیر شد و روایتی از حلول و استغراق را در فضاسازیهای مناسب ارائه کرد. تعادل مناسبی میان ذهن هیجانی و ذهن شناختی یک شاعر، پدید میآورد و مقهور و منکوب هیچیک نمیشود.
از دیگر سو، میتوان با تأمل بیشتر در شخصیتپردازی کاراکترها در اشعار پیشرو، برخلاف سنتهای حاکم بر شعر نیمایی تا دهۀ هفتاد، نوعی از نسبیگرایی در شخصیت پردازی را مشاهده کرد که بهسوی هیچ کمال و مطلوبی در حرکت نیست. زنان شاعر، دیگر نگاهی از بالا و رستگارانه، به توجیهِ ادبیاتِ اعتراف، به خود ندارند. پرسشگری را جایگزینِ توجیهگری میکنند و قضاوت با شعار ندارند.
در حیطۀ نگاه زنانه به جهان برخلاف سنتهای فمینیستیِ تحمیلی و چارچوبمند، نوعی پذیرش ماهیتِ وجودی را بهشکلی که هست، میبینیم ؛ نیز
شعر اول
زبان
که در کورۀ حنجره
سرخ میشود
تارهای صوتی را
رفو میکنم بر چشم
چشم میخوری
در زبان من
و نمیرسی
در میزنند
به خانه میریزم
از هر دو سوی تو
یکی این سمت در
یکی دورتر
آن سمت حنجره
لای تاریکی را
گرفته است
شعر دوم
ﻧﻘﺶ محوری اﻣﺸﺐ
زﻧﯽ اﺳﺖ
اﯾﺴﺘﺎدﻩ ﭘﺸﺖ ﺳﺘﻮﻧﯽ ﻣﻌﻠﻖ
ﺗﮑﯿﻪاش را دادﻩ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و
ﭼﯿﺰی ﻧﻤﯽﮔﻮید
ﭼﺸﻢﻫﺎی ﻣﺨﻔﯽام را
ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﻢ آن ﺳﻮی ﺳﺘﻮن و
ﺑﺮاﻧﺪازش ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﺑﮑﺎرت دﺳﺖﻫﺎ
ﺗﻨﺎﻗﺾ ﻋﺠﯿﺒﯽ
ﺑﺎ ﺣﻨﺠﺮۀ آبستنش دﺍرﻧﺪ
ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺑﺎردارِ ﺟﯿﻐﯽ است دﻧﺒﺎﻟﻪدار
ﮐﻪ ﻧَﻪ نُه ﻣﺎﻩ
ﺑﻠﮑﻪ ﺳﺎلﻫﺎ
آویزان ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ او ﺷﺪﻩ
هیچ راهی نیست برای فارغ شدن
ﺟﺰ سزارین!
ناگهان ﺻﺤﻨﻪ ﺗﺎرﯾﮏ
و در ﺻﺪای ﻓﺮﯾﺎدی ﻣﻤﺘﺪ
ﺑﺮق ﭼﺎﻗﻮﯾﯽ ﺑﯽرﺣﻢ
ﻓﻀﺎی ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺍب ﻧﻮﺷﺘﻪام را ﺳﺮخ ﻣﯽﮐﻨﺪ
زن
ﮔﻠﻮی ﺧﻮدش را ﺳزارﯾﻦ ﮐﺮدﻩ ﺍﺳﺖ
شعر سوم
زبانه میکشم از فریادی دور
چشم چشم شما را
رج میخورم به آبی توفان
میشوم دریا…
سر میرود به بستر آتش
نقشی شبیه من
جوانۀ نوزادی
به بطن یک رؤیا
پنبههای ابری را
هق
هق
میبارم
که طرح همیشه
سالهای مردهاند
این خطهای بیاساس
و میپرسد
سال خوردهای مبهم
از نوزاد مثل خودش
سؤال
پر
به سنگ میخورم
حوالی دریایت
معجزۀ عیسی را
حرف میزند کودک من
با سؤال چهارجوابی
یا برعکس
عکس است
اصلاش را بگیر و برو
که کارت ملیات
قلابی از آب
ماهی گرفت و
یونس مرد
یوسفی ته این دریاست
من به خانه میآیم
حالا تو
میخواهی غم بخور
میخواهی هم ماهی…
راه میروم
هنوز
زمان از شرجی سکوت و
تنبلی پاییز
پایین نیامده
که سماع بیوزنی
در ابجد مرده و
تثلیث آسمان
دایره میگیرد
نسیم گم شده
در باد
شهرزاد یائسه را
تا صحن کهکشان
به پرسه خوانده است
چیزی ورق ورق
افکار خانه را
به کوچه میریزد
باران نمیبارد!
تا رودخانه انگار
هفت پنجره باقیست…
شعر چهارم
چند دست بریده در دهان باد
هزار ماهیِ مرده
بالای رودخانه
پل معلق
با چشمی شکسته
از پای سرد آب
پرنده میگیرد
دریا
چند کوچه آن سوتر
به خانه میریزد
در شعر اول (زبان که در کورۀ حنجره سرخ میشود / …) شاعر به سراغ ایدۀ بسط استعاری میرود. با بحث دربارۀ معانی زبانی و قراردادی کلمات به حوزۀ متفاوتی از کارکرد ابژهها در ایدههای شاعرانهاش رسیده است و روایتی را در بستر اینهمانیها (tautologies) و پارادوکسهای معنایی ارائه میکند. به منظور پرهیز از ناهنجاری روایی و معنایی در اثر این رفتارهای پارادوکسیکال، شاعر با وسواس زیادی فضاسازیهای لازم را ساخته است. نیز در هر گزاره، به صورت مستقل به توصیف دلالتی پرداخته است.
در شعر دوم (گلوی باردار زن) باز هم با تأکید بر فضاسازی جهت ایماژهای حاکم بر اندیشۀ شاعر میتوان به برجستهسازی رفتار زبانی و روایی و اندیشهگانی شاعر پرداخت. هم این مسئله را مطرح کرد که چگونه ممکن است بهعنوان زنی شاعر نه تنها دنیای زنانهگی را توصیف کرد بلکه پا را فراتر نهاد و به پرسشهایی بزرگتر رسید و صرفأ به بیان احساسات یک زن در قالب عواطف و کلماتی از جنس دنیای زنانهگیها محدود نبود. در نهایت نیز با مطرح کردن پرسشهایی بزرگتر به شعارزدگی ایدئولوژیک نرسید. هر چند شعر قابلیت این را داشت که با پایانبندی متفاوتی مخاطب را به بازخوانی رسانده و به تأویل بیشتر معنا کمک کند.
در شعر سوم (زبانه میکشم…/ ) شاعر بینامتنیت را محور روایی شعر قرار داده است. کاربست این زنجیرۀ روایی را از اساطیر به دگردیسی راوی به دریا و در نهایت پارودی پایانی ختم میکند که ابزار دگردیسی مذکور برای شاعر، هم شامل پدیدار زمانمندی (temporality) در این شعر بود و هم میتوانست به جای بینامتنیت اسطورهای به فضاسازی اسطورهها (رویآوری اسطورهای به فضای شعر) پرداخت. پارودی نهایی با رازگونهگی و حیرت بیشتری همراه میشد؛ کاری که شاعر در شعر چهارم خودش (چند دست بریده…/ ) انجام داده و در اینجا با کاربست استعاری زبان در جهت بازی با ابژهها شاعر قدم به قطب استعاری زبان و معناشناختی و کشف قابلیتهای ایماژی رسیده و نه صرفاً سرگردان در فرایندهایی مصداقی.
ب: آزاده فراهانی
مواجهۀ ما با اشعاریست که به لحاظ سنتز فرمهای زبانی و نیز محتوای اندیشهگانی بهشدت دغدغهمند هستند آن هم در هژمونیِ تختنگاری و خنثینویسی. ویژگی نگاه دغدغهمند سرایندۀ این اشعار توصیف دغدغههای تاریخی و هویتی و زنانه و فرهنگی در زیستجهان شاعر بهواسطۀ بازی با همان معیارهای مسلط و حاکم است. بازی تسلسلی ارجاعهایی که توسط وی دستخوش واردشدنبه گزارههای تازهای میشویم. گزارههایی که قیدوبندی بر صدق و کذب آنها نیست جز جهان موجّهی که شعر میآفریند. بدون شک عبور منطقی و هدفمند و بهجا از ساختار نوشتار و گفتار کلامی است که سبب میشود تولید هنر و شعر از سنتز کالایی صرفاً فرهنگی به محمل و مجالی برای اندیشیدن و پرسش مبدّل شود و علاوهبر روایتگریِ جبر فرهنگی و تاریخی در ساحت پارول (parole) دست به تحلیل و اندیشیدن زند.
شعر اول: استوا
گریبان شده
بر دمای اتاق
این شهر
پاره از مارکهای حراج
از شرحهشرحۀ خطوط پیراهن
از تو که دیر رسیدی
به ایستگاه عجیب
و خنکای یکدانه
درخاک من قد کشید
حراج شدهای استوا!
از دکمههای هوا
که پاره میشود در پیراهنت
این داغ گریبان شده بر دمای اتاق
به خاک نرسیده
بیرون میزند از درخت
خطی بهشکل سرو
داغدیدهای استوا!
و درفش از رسمالخط جهان
درخیابانهای یکریز غریب
در فصلهای مرطوبت مدام
یک تکه از میانۀ خاور است که قد میکشد
دوباره درمن ابداع درخت
از ابتداییترین خاکروبۀ جهان بهشکل سرو
و بعد باران بود و استوا
ابرهای باز و ادامۀ جادو
و ششدانگ خاک من، حاصل از خیز گیاهان میداد
از برج بیرون زدهای استوا!
از اینهمه درخت داغ که از پشت شیشههای تو پیدا است
منعقد شدهای!
از لختههای فروش در سوگ مارکهای حراج
از داغ بارانت درعصرهای بزرگ
منعقد شدهای استوا
در این همه ترکمانچای و افتخار!
در من اما تقلایی که هنوز نفس میکشد
در من باغی که هنوز فین
درمن، دریاچهای که هنوز پریشان است
درمن زنی که گر گرفته این بار
آمده از فوارههای همیشه فارسی
تا دکمههای هوا که پاره میشود در پیراهنت
آمده از دورهای زمین
از هزار بزرگراه و یک کوچه
شانهبه شانۀ شهر زاده شود
در تقلایی که هنوز نفس میکشد
در، دریاچهای که هنوز پریشان است
و تا صبح
ببارد اگر باران
بر سر این قصه خواهم ماند
و بعد سرو باشد و ادامۀ گیسو
ابر باشد و ادامۀ جادو
من باشم،
نازکتر از خطوط پیراهن و سبک
از دمای اتاق بیرون بزنم…
شعر دوم: بخوابم تا زنگ بعد
از گذر بیهقی و نماز میانه
و تاریخ در آفتاب که ظهرِ زمستان بود
میآمدم
از نمازخانه و دانشگاه
از کتاب
زیرِسرم
از کابوس که عمیقتر میشد در تاریخ و بیهقی دوباره میپرید از خواب
نیشابور پیدرپی از جانب دستار، هلهله میبست
از گلوی تنفس نیامده بود نیشابور
باز فصلی مینوشت از جانبِ دار
و چشمهایم باز خفه میشد از بسته
دوباره تاریخ زیرسرم
دوباره بخوابم تا زنگ بعد
شعر سوم : پیکرهای مردۀ تکسلولی
هفت فرسخ تا سوادشهر
تا تنگۀ الله اکبر
تا دروازه که وضو میگرفت برای غارت
و زن لای لاتَرّجّی
سینههای کوچکش را از اسفنجها بیرون میریخت
گفتی از درختهای ولیعصر بالا برو
میرسی به عود
به چنگ
پرندگان طلا
و دیوان تسخیری
دیوان محاسبات
امروز آخرین گردهافشانی پتروشیمی است
تمام شود آنها میدانند و خاورمیانۀ بینفت
بیمخلوطی از هیدروکربنهای
جامد
مایع
گاز
بیتجزیه از پیکرهای مردۀ تکسلولی
آنها که روزی جهان را زیستهاند
سیمرغ بودند؟
درخت؟
یا قاف؟
بگو چیست سزای آنکه پنجره بر سیمرغ بست؟
چیست سزای آن ابرکه بر فراز قاف نبارید؟
نگاه کن به زنانی که در بیهقی ضجّه میزدند
آنها جگرآور نبودند
و هر روز از دانشگاه بیرون میآیند
از اتوبوس
مترو
پیستهای اسکی
و کارخانههای شعر
ای غولهای تکسلولی
اگر در ذخایر بازیافت باز بمانید؛ توتال در میادین نفتی، خاورمیانهتر میشود
تبریک!
ما را در مناقصه بردید
سیمرغ بال بگشا!
که زنان بیهقی زیر منارههای این مناقصه تابستان شدهاند!
بال بگشا که ما از مرده طمع نداریم سخن
نیمۀ بهار بود که با خلیفه بیعت کردی
خروارها زر فرستاد و دلبرکانی نازک کمر
تا بهار را در بیابان جاری کنند
در غرفه کنیزان را سپری کردید
آنها اوقات شما بودند
اوقاتی نازک بدن
چند قرن سکوت تا دوباره زیر گنبد آواز بخوانیم؟
و فارسی را از جانب خراسان
خوارزم
بخارا
سمرقند
قند
قند…
که من غزال بادامچشم چنگیز نبودم
و این مردمکها مال من است
همینها که از خواصِّ فارسیِ میانهاند و نگاه میکنند درشت
از درخت بالا برو
پیش از آنکه به جانش بیفتند
آن روزکه بنیعباس از بیخ و بن قطعشان میکرد،
چشمهای من درشت مینگریست
بهسرو
خراسان
درخت
به خیابان ولیعصر
قرمطیان
و به آنها که مزاحمین همیشۀ خلیفه بودند
شعر چهارم: لیوانم به لیوان تو که نمیرسد
لیوانم به لیوان تو که نمیرسد اما
نوش
جایی، عمق کویرهای عقیم
میان تعریقهای خیس استوا
نوش
لابلای موهای رنگشده
آنجا که درهای عاشقی را به لنگر میزنند
نوش
وقتی درخت میشوی در پیچوتاب بدن
وقتی شکوفه میدهم
لابلای شاخههای سوخته
از رگهای آفتاب
نوش
که وقت بستن است
از بار
از دروازه
از آیه
از گذار
نوش
تا چمدان را برداری
شهر را جمع کنی
خانه را جمع
و وطن را حبس کنی
تا ابد.
شعرِ «استوا» با تلاقی و تصادم نابهنجاریهای تاریخی خاورمیانه، با وضعیت جغرافیایی خاور دور و با ورود به ساحتی جهان شمول از تحلیل پدیدارهای خودبنیانی که بر خویش دلالت میکنند، به زعم سارتر، عبور کرده است. با نقض قابلیتهای معمول پارول تلاش در گریز از تابعیتهای پیچیده و چندوجهی را دارد. از دیگر نکات بارز این شعر، تلاشی برای گریز از کارکردهای قراردادی نشانههاست؛ بهطور مثال بازی با مفهوم قراردادی «سرو» و تلاش شاعر برای بازآفرینی بدیع آن یا تطبیق شرایط جغرافیایی خاص با جبر قراردادی تاریخ در مختصاتی متفاوت است. ماهیتِ استعاری روایت را واکنشهای بیانی مستمری شکل میدهد که خود نیز کنشی در امتداد کنشهای دیگر بوده است. با گذار از قطب مجازی متن واقعیت جدیدی را در قالب زبان میآفریند. آنچه در شعرِ «بخوابم تا زنگ بعد» مطرح است پرسشی از زوال قهرمان بهواسطۀ میراث ناکارآمد دستگاه اندیشه است. پرسشی که بهواسطۀ احیای روایتی از رخدادهای تجربهشده و بیآغاز است که ماهیتی کارکردگرایانه را بیان میکند. از ابتدا نیز برای ما روشن میکند که قرار نیست در وادی نظامهای چند گزینهای انسجامگرا گام نهد. در شعرِ «پیکرهای مردۀ تکسلولی» نمادهای بسیاری هست که قرار است به مثابۀ ابزاری برای گذار از آگاهی به خودآگاهی متجلّی شوند. وجه نمادین روایت در بیانی پنهان به لایۀ زیرین متن ارجاع میدهد. در نتیجه، نماد نهتنها ابزار بیان اندیشه است بلکه ابزار وحدتبخش پندار و ایماژ است. درنهایت، بخشی از اندیشۀ مستتر هنرمند در اثر هنری است. شاعر با دیاکرونیک دانستن عوامل ناکامی تاریخیفرهنگی جامعۀ خویش به سمت نوعی «روایتگری کنایهای» میرود. گرایشهای طبیعی و ارزشگذاریها را به سُخره میگیرد. از یکسو بهواسطۀ بَرکشیدن کاستیهای نگاه و نگرش کنشگران تاریخی و از دیگر سو بهواسطۀ زیر سؤالبردن صداقت و نیت گفتمان غالب خویش است. درنهایت، باید اشاره کرد که این نوع پَسنگری تلفیقی، گسترهای از بیان روایی را شامل شده است که به نقطۀ آغازین هر یک از روایتهای پیشینی خویش پیوند میخورَد. شعرِ «لیوان به لیوان تو که نمی رسد…» تلاشی است برای تجربۀ نوعی دگرگونی نظم موجود بهواسطۀ باز تولیدهایی که به مثابۀ زوال و نیستی درک میشوند. درنهایت، در خود محصور راوی یا به بیان دیگر، گسستگی همیشگی self از other انتخاب میشوند.