سالها بود توی منطقهای مینگذاری شده گیر افتاده بودیم. _ ابوالفضل پروین
انگار قرار نبود هیچوقت از جنگ فارق شویم. سالها بود توی منطقهای مینگذاری شده گیر افتاده بودیم. بارها شکست خورده بودیم. بدنهامان پر از جای ترکش بود. اما باز داشتیم بعد از مدتها برمیگشتیم توی شیشوبِش جنگ. این بار زمانِ امتحان کتابِ آمادگی دفاعیام، بابا داشت برمیگشت خانه. خانۀ ما پایین شهر بود و هست. پر از مینهای ضدِ نفر. پر از نشتی روی دکودیوار و سقفهاش. پنداری به رگبار بسته بودنش. تهِ یک کوچۀ تنگ و پیچدرپیچ هستیم. چُنان خانهمان ناپیداست که ما در نظر بابا. آفتاب بهزحمت میتواند نورش را از پسِدیوارها بریزد داخل حیاطِمان. عین یک سنگر جمعوجور و کیپتاکیپ بسته. همیشه یک ورِ خانه سایه دارد، سایۀ دیوارهای بلندی که دور و برمان رفته بالا و ما را تالاپ انداخته توی گودیِ کوچه. انگار موشکی بومب صدا داده و تیز خورده باشد وسطش. پس بابا نه یالوکوپالی داشت که ازدستداده باشد نه پشتوپسلۀ محکمی. چنانِ یک فرمانده بیدرجه و اِهنوتلمپ. فقط دو بچه که من و وحید بودیم و یک زن میانسال و تاخورده که مامان بود. حتمی با یک ساکِدستیِ جمعوجور و ریشوپشمی بههم زده برمیگشت. مامان داشت ارتشِمان را راستوریس میکرد. ارتش سه نفرهمان، خودش، من و وحید، بیکلاهخودِ جنگی و اسلحه. بیپشتیبانی و فلانوبیسار. کارمان شاید جنگ نبود، دفاع و حفاظت از بابا بود که دست از پا خطا نکند و بیشتر از این نریند به زندگیمان. مامان تاکتیکها را چید. اولش مثلِ گردانهای تک نفره پخشوپلا شدیم توی منطقه. پیِ مینهای ضد نفرِ بابا. سوراخسنبههایی که میدیدیم و به فکرمان میرسید را وارسی، بعد خالیشان میکردیم. آرام و چریکیوار از بالای درز زنگ زدۀ درها بگیر تا لای شاخوبرگ لختِ درخت تاکِ الوکِ حیاط و درزهای ریز آجرهای خیس خوردۀ دیوار. حتا سوراخِ ریزِ کنارِ سنگدستشویی را هم گشتیم. مامان میگفت: «تو سوراخِ کونش هم جاساز میکرد قالتاق.» بعد هم میخندید.