چشمان سیاه کار خودشان را کرده بودند و با هر تکان تاکسی تصویری آمده و رفته بود و همه تصاویر مهری بودند مثل آدمی که در ژست های مختلفی عکس گرفته باشند. در همۀ تصاویر مهری 14 سالش بود با موهای بلند نیمه فر مشکی شبق گونه و صورتی سبزه که پر از کرک های نرم بودند و چشمانی سیاه و ابروانی کشیده، راننده سرش را برگردانده و پرسیده بود:
_همین جا پیاده می شید؟
مهری در را باز کرده و چشم در چشم شده بودند. با شرم سرش را زیر انداخته و پرسیده بود؟
_ ببخشید بابات خونه هس؟
چشمان مهری اما کار خودش را کرده بود. همان برق نگاهی که سی و پنج سال مرد را اسیر و سرگردان کرده بودند. از تاکسی پیاده شد و به جای پول دسته کلیدش را به راننده داد. راننده ابروانش را در هم کشید:
_ عمو حواست کجاست؟
تازه متوجه اشتباهش شده عذرخواهی کرده بود و کیف پولش را از طرف دیگر شلوارش بیرون کشیده یک اسکناس پشت سبز به سمت راننده دراز کرده بود…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال دوم – شماره ششم– زمستان 1397) منتشر شده است.