انتخاب برگه

زندگی امروز ما – سوزان سانتاگ – مترجم: نیلوفر صادقی

زندگی امروز ما – سوزان سانتاگ – مترجم: نیلوفر صادقی

زندگی امروز ما

سوزان سانتاگ

مترجم: نیلوفر صادقی

(این داستان در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم – شماره پنجم– پاییز1397 – منتشر شده است.)

اولش فقط داشت وزن کم می‌کرد و کمی هم ناخوش‌احوال شده‌بود، این را مکس به الن گفت، وقت دکتر هم داشته اما نرفته، گِرگ این‌طور می‌گفت، چون هنوز می‌توانسته کمابیش مثل سابق کار کند، اما خوب، سیگار را گذاشته بوده کنار، تانیا یادآوری کرد، که یعنی هم ترسیده بوده و هم از طرف دیگر می‌خواسته (خیلی بیشتر از آنی که فکرش را می‌کرده، می‌خواسته) سلامتِ سلامت باشد، یا سالم‌تر از قبل، یا این‌که دست‌کم چند کیلویی روی وزنش برود، اورسون می‌‌گفت، چون خودش گفته بوده، تانیا ادامه داد، که انتظار داشته بی ‌سیگار کلافه بشود و دیوار راست را برود بالا ( به قول گفتنی البته، مردم این­طور می‌گویند انگار) اما در نهایت تعجب دیده که هیچ هم دلش تنگ دود و دم نیست و تازه کیف این حس‌وحال را می‌برده که بعد از سال­ها، برای اولین بار، ریه‌‌اش درد ندارد. دکترش چطور… دکتر خوبی بوده یا نه؟ ستیفن می‌خواست بداند، چون اگر بعد از کم‌شدن فشار کار و برگشت از کنفرانس هلسینکی دنبال معاینه و چک‌آپ نرفته ‌باشد دیوانگی کرده، حتی گیریم که آن موقع حالش بهتر شده‌بوده. به فرانک که گفته ‌بوده می‌رود، با وجود این‌که خودش پیش ژان اعتراف کرده خیلی هم ترسیده، اما خوب کسی مگر هست که نترسد، هرچند که شاید عجیب باشد اما تا مدت­ها نگران نبوده، پیش کوئنتین این را رک‌وراست اعلام کرده، و فقط در شش ماه آخر دهانش طعم زنگ‌زده‌ی ترس گرفته، چون به هرحال مریضی جدی مال بقیۀ مردم است، و طبیعی هم هست چنین توهمی، به پائولو می‌گفته، برای آدمی سی‌وهشت‌‌ساله که تا آن موقع هیچ مریضی جدی‌ای نداشته؛ ژان هم تأیید کرد که آدم خودبیمارانگاری نبوده. البته که نمی‌شد گفت نگرانی ندارد، همه نگران بودند؛ اما ترسیدن هم هیچ فایده‌ای نداشت، چون همان‌طور که مکس به کوئنتین خاطرنشان کرده، کاری از دست کسی ساخته نیست جز صبر و امیدواری، باید صبر می‌‌داشتند و حواس­شان به سلامت­شان می‌بود، باید حواس‌جمع می‌بودند و امیدوار. اگر هم معلوم می‌شد یکی بیمار شده، طرف نباید امیدش را از دست می‌داد، چون حالا درمان­های جدیدی آمده که می‌تواند جلو سیر بی‌امان بیماری را بگیرد و تحقیقات هم همین‌طور دارد پیش می‌رود. انگار همگی چند بار در هفته با هم در تماس بودند و از هم خبر می‌گرفتند، من یکی که در عمرم این‌قدر وقت پای تلفن نگذرانده‌بودم، این را ستیفن به کیت می‌گفت، وقتی هم که بعد از دو،‌ سه تلفنی که به من می‌شود و خبرها را می‌دهند خسته ‌و مرده‌ افتاده‌ام، به جای این‌که تلفنم را خاموش کنم تا نفسی بکشم، خودم تق‌تق شمارۀ دوست یا آشنایی را می‌گیرم تا خبرها را برسانم. من که بعید است بتوانم زیاد فکرش را بکنم، الن داشت می‌گفت، و حتی از انگیزۀ واقعی‌ام هم مطمئن نیستم، حس مرگباری است انگار که هم دارد عادتم می‌شود و هم هیجان‌زده‌ام می‌کند، مردم لندن هم موقع حملۀ هوایی آلمان ­ها حتماً همین حس را داشتند. تا جایی که می‌دانم خطری تهدیدم نمی‌کند اما مگر آدم همه‌چیز را می‌داند، این را آیلین گفت. چنین چیزی بی‌سابقه است، فرانک می‌گفت. اما به نظرتان نباید خودش را به دکتر نشان می‌داد؟ ستیفن پافشاری کرد. ببینید، اورسون گفت، نمی‌شود مردم را به‌زور وادار کرد مراقب خودشان باشند، در ضمن چرا فکر بد می‌کنید، شاید فقط ناخوش بوده، آدمیزاد همه‌جور مرضی می‌گیرد، از مریضی‌های معمولی بگیر تا آن ناجورها، چرا فکر می‌کنید حتماً قضیۀ فلان درد [بی‌درمان] است؟ اما من یکی فقط می‌خواهم خاطرجمع باشم که، ستیفن گفت، خودش بداند چه گزینه‌هایی دارد، چون بیشتر مردم نمی‌دانند و برای همین هم هست که نمی‌روند پیش دکتر و آزمایش نمی‌دهند، به خیالشان هیچ‌کاری از دستشان ساخته‌نیست. اما اصلاً کاری می‌شود کرد؟ از تانیا پرسیده بوده، گِرگ گفت، یعنی بروم دکتر فایده‌ای هم دارد؟ اگر واقعاً مریض باشم، پیچیده که این را گفته، خیلی زود معلوم می‌شود و خودم می‌فهمم.

***

و وقتی بیمارستان خوابید روحیه‌اش بهتر شد، از دانی شنیدیم. سرزنده‌تر از چند ماه آخر شده‌بود، اورسولا می‌گفت، و  آن خبر بد انگار که یک‌جورهایی خیالش را راحت کرده‌بود، ایرا این‌طور گفت، مثل ضربۀ جانانۀ نامنتظری، به قول کوئنتین اما نمی‌شد انتظار داشت همین را به همۀ دوستانش بگوید، چون رابطه‌اش با ایرا از زمین تا آسمان با رابطه‌اش با کوئنتین فرق می‌کرد ( این هم از زبان کوئنتین که خیلی به دوستی‌شان می‌بالید)، شاید هم فکر می‌کرده کوئنتین با دیدن اشک‌وآهش خام نمی‌شود اما ایرا اصرار داشت که دلیل کارش این نبوده،  دلیل این‌که با هرکدامشان یک جور برخورد می‌کرده، شاید هم وقتی ایرا را دیده دیگر از شوک درآمده بوده و داشته توانش را متمرکز می‌کرده روی جنگ برای حفظ زندگی، در حالی‌که وقتی کوئنتین با دسته‌گل از راه رسیده، گل حال و روحیه‌اش را به هم ریخته، یعنی کوئنتین به کیت گفته، چون اتاقش در بیمارستان تا سقف پر گل بوده و دیگر حتی برای یک شاخه گل هم جا نداشته، داری بزرگش می‌کنی، کیت لبخندزنان گفت، چون همه گل دوست دارند. خوب، اصلاً کسی هست که در چنین وضعیتی هر چیزی را بزرگ نکند، کوئنتین تند شد. به نظرت همین داستان خودش اوج اغراق نیست؟ البته که حرفت را قبول دارم، کیت ملایم حرف می‌زد، داشتم مسخره‌بازی درمی‌آوردم، یعنی منظورم این است که نمی‌خواستم مسخره کنم. می‌دانم، کوئنتین با چشم خیس این را گفت، و کیت در آغوشش گرفت و گفت خوب، پس امروز عصر که می‌روم دیدنش به‌نظرم گل نبرم بهتر است، چیز خاصی هست که دوست داشته‌باشد؟ و کوئنتین جواب داد، مکس تعریف می‌‌کرد، عاشق شکلات است. چیز دیگری هست که بخواهد، کیت پرسید، از قماش شکلات، اما شکلات نباشد. شیرین‌بیان، کوئنتین این را گفت و بینی‌اش را گرفت. دیگر چه، باز هم بگو، حالا خودت داری بزرگش می‌کنی، کوئنتین لبخند زد. دقیقاً، کیت گفت، اگر بخواهم کلی تنقلات رنگ‌به‌رنگ برایش ببرم، جز شکلات و شیرین‌بیان چی می‌ماند؟ آبنبات ژله‌ای، کوئنتین پاسخ داد.

***

نمی‌خواست تنها باشد، پائولو این‌طور می‌گفت، هفتۀ اول خیلی‌ها آمدند، پرستار جامائیکایی گفته‌بود هستند در همان طبقه بیمارانی که خوشحال می‌شوند گل­های اضافی او را ببرند اتاق خودشان، و مردم از ملاقات بیمار نمی‌ترسیدند، هیچ‌چیز مثل سابق نبود، کیت برای آیلین می‌گفت، حالا دیگر حتی بیماران را جدا نمی‌کنند، هیلدا اشاره کرد، چیزی نزده‌اند به در اتاقش که ملاقاتی‌ها حواس­شان به احتمال واگیری بیماری‌اش باشد، تا چند سال پیش از این کارها می‌شد؛ اتاقش دوتخته است و آن‌طور که به اورسون گفته پیرمرد هم‌اتاقی‌اش که آن ور پرده خوابیده (کاملاً پیداست که ایشان رفتنی است، ستیفن می‌گفت) مرض دیگری دارد، پس، کیت ادامه داد، حتماً باید بروی پیشش، خوشحال می‌شود از دیدنت، دوست دارد ملاقاتی داشته‌باشد، حالا تو از ترست است که نمی‌روی؟ البته که نه، آیلین گفت، اما نمی‌دانم چی باید بگویم، فکر کنم معذب بشوم و او هم حتماً می‌فهمد، و حالش خراب‌تر می‌شود؛ پس در نهایت با رفتنم کمکی نکرده‌ام. اما او که نمی‌فهمد تو معذبی، کیت این را گفت و دست آیلین را نوازش کرد، واقعاً این‌طوری نیست، وضعیت با تصور تو فرق دارد، او نه مردم را قضاوت می‌کند و نه انگیزه‌هایشان را واشکافی، فقط‌وفقط خوشحال می‌شود دوستانش را ببیند. اما ما هیچ‌وقت دوستان نزدیکی نبودیم، آیلین گفت، تو دوستش هستی، همیشه تو را دوست داشته، خودت گفتی با تو از نورا حرف می‌زند، من را هم دوست دارد، حتی برایش جذابم، اما به تو احترام می‌گذارد. اما، وسلی نظرش این بود که آیلین به‌زور برای ملاقات وقت می‌گذاشته چون امکانش نبوده که با او تنها باشد، همیشه عده‌ای از قبل آن­جا بودند و وقتی هم که سری اول ملاقاتی می‌رفت عده‌ای دیگر پیدای­شان می‌شد، آیلین سال­های سال عاشقش بوده و خوب می‌فهمم که، دانی گفت، چه‌قدر تلخ و دردناک بوده برایش حتی فکر این‌که او با زنی دوستی نزدیک‌تری داشته، زنی که واقعاً عاشقش بوده و خدای من، ویکتور گفت، ویکتور آن سال­ها هم او را می‌شناخته، او دیوانۀ نورا بود، چه زوج عاشق سینه‌چاکی بودند، دوتا فرشتۀ بدعنق، پس آیلین نمی‌توانسته عشقش باشد.

***

و وقتی چندتایی از دوستانش که هر روز می‌آمدند ملاقات در راهرو بخش سر راه خانم دکتر سبز شدند، ستیفن بهترین و آگاهانه‌ترین سؤال­ها را پرسید، ستیفن هم داستان­هایی را که چند روز در هفته در تایمز چاپ می‌شد تعقیب می‌کرد (گِرگ اعتراف کرد دیگر نمی‌خواندشان، بیشتر از این نتوانسته تحمل کند)  و هم مقاله‌های ژورنالهای پزشکی آن­جا و انگلستان و فرانسه را، تازه به‌واسطۀ دوست‌وآشناها با یکی از حاذق‌ترین پزشکان پاریس هم آشنا بود که داشت‌ دربار‌ۀ این بیماری تحقیق می‌کرد و همه‌جا از پژوهش‌های او می‌گفتند، دکتر خودش البته چیز زیادی نگفت جز این‌که سینه‌پهلو خطر مرگ ندارد، تبش دارد عقب می‌نشیند، هنوز ضعیف است اما بدنش دارد به آنتی‌بیوتیک­ها خوب پاسخ می‌دهد، باید دورۀ درمانش را در بیمارستان کامل کند، که یعنی باید دست‌کم بیست‌ویک روز زیر سرم باشد تا بتوانند داروی جدید را برایش تجویز کنند، دکتر خوشبین بود که می‌توانند او را وارد برنامۀ درمان خاص کنند؛ و وقتی ویکتور گفت حالا که او این‌قدر با غذاخوردن مشکل دارد (وقتی برایش زبان می‌ریختند تا چندلقمه از غذای بیمارستان بخورد، می‌گفت دهانش مزۀ خنده‌داری می‌دهد، مزۀ آهن) پس آن همه شکلاتی هم که دوستان می‌آورند برایش خوب نیست، دکتر فقط لبخندی زد و گفت در این دست بیماری­ها روحیۀ بیمار هم خیلی مهم است و اگر شکلات حال و روحیه‌اش را بهتر می‌کند، از نظر او ضرری ندارد؛ همین حرف بود که ستیفن را نگران کرد، یعنی خودش بعداً به دانی گفت، چون آن­ها همگی می‌خواستند وعده‌ها و تابوهای تکنولوژی پیشرفتۀ پزشکی را باور کنند و حالا این متخصص مونقره‌ای با رک‌گویی خاطرجمع‌کننده‌اش، همان متخصصی که حرف­هایش در روزنامه‌ها نقل می‌شد، داشت مثل پزشکان عمومی که در روستا پوسیده‌بودند حرف می‌زد، همان­هایی که به خانوادۀ بیمار می‌گویند چای و عسل یا سوپ مرغ به‌اندازۀ پنی‌سیلین برای بیمارشان خوب است، هرچند ممکن است، مکس این‌طور می‌گفت، که تازه در مرحلۀ پیشنهاد درمان مناسب بوده‌اند، و درست نمی‌دانستند چه باید کرد، یا این‌که، خاویر حرف انداخت، اصلاً نمی‌دانستند چه کار دارند می‌کنند، و حقیقت، حقیقت محض، که هیلدا بالاخره ریسک کرد و بر زبان آورد، این بود که آن­ها، یعنی دکترها، هیچ امیدی نداشتند.

***

وای بر من، نه! لوئیس این را گفت، من که تحملش را ندارم، یک لحظه صبر کنید ببینم، باورم نمی‌شود، حالا مطمئنید، یعنی مطمئنند؟ همۀ آزمایش­ها را گرفته‌اند؟ جوری شده وضعیت که وقتی تلفن زنگ می‌خورد حتی می‌ترسم جواب بدهم، چون فکر می‌کنم الآن است که یکی خبر بدهد فلانی هم مریض شده؛ حالا یعنی لوئیس واقعاً تا دیروز بی‌خبر بوده از داستان، رابرت با عصبانیت پرسید، برای من که سخت است باورش، آخر همه دارند حرفش را می‌زنند، پس چه‌طور می‌شود کسی به لوئیس خبر نداده‌باشد، شاید هم می‌دانسته اما به دلیلی خودش را زده به بی‌خبری، می‌تواند این‌طور باشد چون، ژان یادش آمد، که لوئیس ماه­ها پیش به گِرگ گفته‌بوده، و به دیگران هم، که او اصلاً خوب به نظر نمی‌رسد و لاغر شده، نگرانش شده و امیدوار است حتماً دکتر برود، پس خبر بیماری او نمی‌توانسته برای لوئیس آن‌چنان هم ناگهانی و شوکه‌کننده بوده‌باشد. خوب، حالا دیگر همه نگران حال همدیگرند، بتسی می‌گفت، و انگار این شده زندگی امروز ما، این است زندگی امروز ما. بالاخره روزی روزگاری آن­ها خیلی با هم جور بودند، مگر لوئیس دیگر کلید آپارتمان او را ندارد، خوب، یک‌جورهایی مثل آن وقت­هایی که با یکی به هم می‌زنی اما می‌گذاری کلیدها پیشش بماند، تا اندازه‌ای چون امیدواری طرفت غروب یا سر شبی سلانه‌سلانه پیدایش بشود، مست‌وپاتیل یا موادزده، اما در اصل چون عقل حکم می‌کند آدم تنها کلید خانه‌اش را چهارگوشۀ شهر پیش کسی بگذارد، به‌خصوص اگر طبقۀ بالای ساختمانی که قبلاً تجاری بوده زندگی می‌کنی و آن ساختمان هم با وجود ظاهر دهان‌پرکن، قرار نیست هرگز دربان یا سرایدار مقیم داشته‌باشد، بالاخره یکی را می‌خواهی که آخر شب وقتی کلیدت را گم کرده‌ای یا داخل آپارتمان جاگذاشته‌ای، بتوانی خبرش کنی بیاید و کلید بیاورد. دیگر کی کلید آپارتمان او را دارد، تانیا پرس‌وجو می‌کرد، داشتم فکر می‌کردم کسی که کلید داشته‌باشد می‌تواند فردا قبل از ساعت ملاقات برود آپارتمان او و چیزهای کوچکی را که برایش ارزشمند است،  بیاورد، چون همین چند روز پیش بود که، ایرا گفت، داشته از دلگیری اتاق بی‌روح بیمارستان می‌نالیده و می‌گفته انگار در اتاق مهمانخانه‌ای درجه دو حبسش کرده‌اند؛ با این حرفِ او بقیه شروع کرده‌اند به تعریف خاطره‌های بامزه‌شان از مهمانخانه‌هایی که رفته‌بودند، و با داستان اورسولا دربارۀ متل لاکچری باجت در شنکتادی قاه‌قاه خنده دور تخت او بالا گرفته، خودش اما در سکوت آن­ها را نگاه می‌کرده و چشمش از شدت تب برق می‌زده، تمام مدت هم داشته، ویکتور به خاطر آورد، آن شکلات­های لعنتی را می‌لمبانده. اما آن‌طور که ژان می‌گفت ـ ژان با کلیدهای لوئیس به‌قول گفتنی وارد کنام مجردی او شده و به قصد انتخاب کاری هنری و مایۀ دلخوشی برای روح‌بخشیدن به اتاق بیمارستان به گوشه‌وکنار آپارتمان شیک و پرزرق‌وبرق او نگاه دقیقی انداخته ـ آن شمایل بیزانسی به دیوار بالای تختش نبوده، و این خودش معمایی شد تا این‌که اورسون یادش آمد او تعریف کرده، و در ظاهر ناراحت هم نبوده ( البته گِرگ ابراز مخالفت کرد) که پسرکی که همین آخری­ها از شرش خلاص شده شمایل را دزیده، یعنی شمایل را به علاوۀ چهار جعبۀ لاک‌الکلی ماکی‌ئه ژاپن، انگار که اینها را می‌شود راحت کف خیابان فروخت، مثل تلویزیون یا ضبط ماشین. اما او همیشۀ خدا دست‌ودل‌باز بوده، کیت زیرلبی می‌گفت، و درست است که کارهای زیبا را دوست دارد اما به چیزی وابسته نیست، به اشیا، اورسون هم همین را می‌گفت، که البته ویژگی غریبی است در وجود کسی که کلکسیونر به حساب می‌آید، فرانک نظر داد، و وقتی کیت شانه بالا انداخت و اشک به چشمش آمد، و اورسون با نگرانی پرسید نکند خودش، یعنی اورسون، حرف بدی زده، اما کیت اشاره کرد که همگی دارند از او با حالتی گذشته‌نگرانه یاد می‌کنند، در چند کلمه خیلی خلاصه می‌گویند چه ‌طور آدمی بوده، و چه ‌چیزهایی باعث می‌شده دوستش داشته‌باشند، انگار که او تمام شده، و داستانش دیگر کاملِ کامل است و همین الآن هم بخشی از گذشته محسوب می‌شود.

***

شاید داشت از آن همه ملاقاتی خسته می‌شد، این را رابرت پراند، اما الن نتوانست جلو خودش را بگیرد و اشاره کرد که رابرت فقط دو بار آمده‌بوده ملاقات و حالا هم احتمالاً دنبال بهانه‌ای می‌گشته برای فرار از سرزدن منظم به بیمار، اما در هر حال شکی نبود که، یعنی اورسولا این‌طور گفت، روحیه‌اش افت کرده‌بوده هرچند دکترها خبر ناامیدکننده‌ای نداده‌بودند، و این‌که انگار ترجیح می‌داده چند ساعتی در روز تنها باشد، و به دانی هم گفته‌بوده برای اولین بار در عمرش دارد خاطرات روزانه می‌نویسد، چون می‌خواهد سیر واکنش روحی‌اش را در برابر پیشامد غریبی که زندگی‌اش را زیرورو کرده ثبت کند، کاری در راستای برنامۀ دکترها که هر روز صبح می‌آمدند و بالای سر او دربارۀ بدنش تبادل نظر می‌کردند، و شاید این‌که خیلی هم مهم نباشد چه می‌نویسد، تا حالایش که، خودش با لحنی کنایه‌آمیز به کوئنتین گفته‌بود، همان حرف­های پیش پاافتاده دربارۀ ترس و حیرت از این‌که چنین بلایی دارد سرش می‌آید، یعنی سر او هم، و همین‌طور برآورد پردریغ و افسوس زندگی گذشته‌اش، بی‌مایگی و سطحی‌نگری بخشودنی‌اش که البته تصمیم برای بهترسازی زندگی هم روی آن سرپوش می‌گذاشت، تصمیم به زندگی در ژرفا، عجین‌شدن هر چه بیشتر با کار و دوستان و اهمیت ندادن به فکر و قضاوت مردم، به‌صورت پراکنده هم نهیب به خود که ارادۀ زندگی در وجود اوست که از هر چیز دیگری مهم‌تر است و اگر از صمیم قلب بخواهد زنده بماند و به زندگی اعتماد کند و خودش را به اندازۀ کافی دوست داشته‌باشد (مرگ بر تو ای شیطان پیر، ای مرگ!)، زنده می‌ماند و می‌شود موردی استثنایی. اما شاید این حرف­ها، کوئنتین در صحبت تلفنی با کیت بلند بلند اندیشیده‌بود، اصلاً مهم نبوده، داشتن دفتر خاطرات روزانه نکتۀ دیگری دارد، این‌که بعدها چیزی برای خواندن داشته‌باشد، یک‌جور رندی تا نشان بدهد مدعی آینده است، آینده‌ای که در آن دفترچۀ خاطرات می‌شود یادگاری، یک قلم جنس، حتی نخواهد خواست دوباره بخواندش چون ترجیح می‌دهد عذاب گذشته را پشت سر بگذارد، اما دفترچه در کشو آن میز تحریر ماژورل شگفت‌انگیزش خواهد ماند، خودش دمدمای عصری آفتابی به کوئنتین گفته‌بود، تکیه‌داده به بالش روی تخت بیمارستان، در حالی‌که گوشۀ لبخند غم‌آورش را لکۀ شکلات قاب گرفته‌بود، خود را در پنت‌هاوسش می‌دید، آفتاب اکتبر به‌جای پنجرۀ موجدار اتاق بیمارستان از پنجره‌های شفاف پنت‌هاوس می‌زند تو و دفترچه، دفترچه خاطرات بدبخت رقت‌انگیز، سر جایش داخل کشو است.

***

عارضه‌های جانبی درمان مسألۀ مهمی نیست، ستیفن در صحبت با مکس می‌گفت، نمی‌دانم چرا این‌قدر نگرانید، هر درمان جدی و سختی عارضه‌های خطرناکی هم دارد، نمی‌شود کاری کرد، اجتناب‌ناپذیر، منظورت این است که اگر جز این باشد درمان اثر نمی‌کند، هیلدا وسط حرفشان پرید، به هرحال، ستیفن با سرسختی ادامه داد، چون درمان عارضۀ جانبی هدارد دلیل نمی‌شود که عارضه حتماً سراغ او هم بیاید، حالا یکی­شان، یا همه‌شان، یا چندتاشان. فقط هر آن‌چه که ممکن است بد پیش برود و ایجاد مشکل کند را لیست کرده‌اند، چون دکترها باید هوای خودشان را داشته‌باشند که چیزی دامن­شان را نگیرد، و همین است که بدترین سناریو ممکن را ارائه می‌دهند، اما قرار نیست همۀ این بلاها سر او بیاید، یا سر بیماران دیگر، تانیا پرید وسط صحبت، بدترین سناریو ممکن، فاجعه‌ای که هیچ‌کس نتواند حتی تصورش کند، دیگر زیادی بیرحمانه است، و در چنین وضعیتی هر چیزی عارضه به حساب می‌آید، ایرا طعنه زد، حتی ما هم عارضۀ جانبی هستیم، اما ما از آن بدهایش نیستیم، فرانک گفت، دوست دارد رفقا دوروبرش باشند، و از طرفی ما داریم به خودمان هم کمک می‌کنیم، چون بیماری او انگاری شده نخ تسبیح و ما هم دانه‌های آن، خاویر غرق فکر این‌طور گفت، و ما، هر گله‌وشکایت یا حسادتی هم که در گذشته بین­مان بوده و باعث شده از هم دوری کنیم یا نسبت به هم تلخ باشیم، با چنین پیشامد مهیبی (آسمان دارد به زمین می‌آید، آسمان دارد به زمین می‌آید!) تازه می‌فهمیم چه ‌چیزهایی در زندگی واقعاً مهم است. من که با حرفت موافقم، گفتند این را چیکن لیتل پرانده. اما به‌نظرت، کوئنتین به مکس خاطرنشان کرد، ما، دوستان نزدیک او، وقتی هر روز وقت می‌گذاریم و سری به بیمارستان می‌زنیم، در واقع به دنبال راهی برای تعریف خودمان نیستیم؟ تعریفی محکم و چفت‌وبست‌دار که مو لای درزش نرود، تعریف خودمان به عنوان آدم­های سالم، آن­هایی که مریض نیستند، قرار هم نیست مریض بشوند، انگار چیزی که سر او آمده ممکن نیست سر ما هم بیاید، در حالی که احتمالش هست خیلی زود یکی از ما به حال‌وروز او بیفتیم، او هم احتمالاً همین احساس امروز ما را داشته وقتی بهار با بروبچه‌ها می‌رفته ملاقات زک (تو که اصلاً زک را نمی‌شناختی، ها؟)، تازه کلاریس، بیوۀ زک، می‌گوید دیربه‌دیر سر می‌زده، و می‌گفته از بیمارستان بدش می‌آید و در ضمن آمدنش فایده‌ای به حال زک ندارد و زک هم با دیدن قیافۀ او می‌فهمد چه‌قدر معذب است. اوه، پس خودش هم از آن قماش است، آیلین گفت.  از قماش بزدل‌ها. درست مثل من.

***

و بعد از این‌که از بیمارستان فرستادندش خانه، و کوئنتین داوطلب شد نقل مکان کند پیش او و پخت‌وپز را بر عهده بگیرد و پاسخ تلفن و پیام­ها را بدهد و نگذارد مادر او که ساکن می‌سی‌سی‌پی بود بی‌خبر بماند، خوب یعنی در اصل نگذارد مادر سوار اولین پرواز نیویورک بشود و بیاید و غم‌وغصه‌اش را بر سر پسرش هوار کند و روال خانه‌داری را با آن روش مدیریتی منهدم‌کننده‌اش به هم بریزد، حالش جوری بود که بتواند یکی دو ساعتی در روز در اتاق مطالعه‌اش کار کند، و بود هم روزهایی که اصرار نمی‌کرد بیرون بروند، سینما یا برای شام، چون بیرون‌رفتن خسته‌اش می‌کرد. به‌نظر خوشبین می‌آمد، کیت این‌طور فکر می‌کرد، اشتهایش خوب بود، و حرفش این بود که، اورسون بازگو کرد، توصیۀ ستیفن را قبول دارد، هیچ‌چیز مهم‌تر از روی فرم بودن نیست، او که همیشه آدم جنگجویی بوده، بله، همین هم هست، چون اگر جنگجو نبود که نمی‌توانست زندگی امروزش را داشته‌باشد، حالا آمادگی بزرگترین نبرد زندگی‌اش را دارد، منظور ستیفن از این پرسش بیشتر تأکید بوده (یعنی آن‌طوری که مکث به دانی گفته‌بود)، و او هم گفته شک نکن، و ستیفن اضافه کرده که وضعیت می‌توانست خیلی بدتر باشد، احتمال داشت دو سال پیش بیمار بشوی، اما حالا دانشمندان زیادی دارند روی این بیماری تحقیق می‌کنند، تیم آمریکایی و تیم فرانسوی، همۀ آن­هایی که برای جایزۀ نوبل یکی دو سال بعد دندان تیز کرده‌اند، تنها کاری که باید بکنی این است که یکی دو سالی خودت را سلامت نگهداری و بعدش امکان درمان فراهم می‌شود، درمانی درست‌وحسابی و نتیجه‌بخش. بله، او پاسخ داده، ستیفن گفت، زمان‌بندی بیماری‌‌ام خوب بوده. و بتسی، که ده سالی بود از شیب تند رژیمهای ماکروبیوتیک بالا می‌رفت و باز می‌غلتید پایین، متخصصی ژاپنی معرفی کرد و حتماً می‌خواست او جناب متخصص را ببیند اما شکر خدا، دانی تعریف کرد، او آن‌قدر عقل داشت که نپذیرد اما در عوض قبول کرد آن متخصص تقویت قدرت تجسم را ببیند که ویکتور پیشش می‌رفت، هرچند که، به قول هیلدا، در مورد او تجسم معنی نداشت، چون هدف از تجسم بیماری دستیابی به ماهیت آن است، نمای کرانی و سرحدش، چیزی که این­جاست، نزدیک، نه آن­جا، چیزی با حدومرز محدود، چیزی درونی که بیمار میزبان آن است، و میزبان هم می‌تواند دعوتش را پس بگیرد، اما بیماری او در بدن مرزی نمی‌شناخت، یا بالاخره از هر مرزی می‌گذشت، مکس گفت. مهم‌تر از همه این بود که، گِرگ اشاره کرد، حواس­شان باشد او قدم در راه رژیم ماکروبیوتیک نگذارد، رژیم ماکروبیوتیک شاید برای بتسی‌خانم چاق‌وچله ضرری نداشته باشد اما برای او فاجعه است، همیشۀ خدا که لاغر بوده، بعدش هم آن همه سیگار و مواد شیمیایی اشتها کورکنی که او سال­ها با کمال میل به بدنش می‌خوراند، و حالا هم وقت آن نبود که، همان‌طور که ستیفن خاطرنشان کرد، بخواهند نگران پاک‌کردن نتیجۀ کارهای قبلی او باشند، و یا نگران حذف افزودنی­های شیمیایی و سایر آلوده‌سازهایی باشیم که همۀ ما در نهایت بی‌مبالاتی با آن­ها ضیافت راه می‌اندازیم، بی‌مبالاتیم چون سلامتیم، یعنی تا جایی که می‌توان سلامت بود، البته فعلاً سلامتیم، ایرا گفت. دلم می‌خواهد ببینم گوشت و سیب‌زمینی می‌خورد، اورسولا مشتاقانه آرزو کرد. و اسپاگتی با سس صدف، گِرگ اضافه کرد. و املت­های پرملاطی که کلسترولش سر به آسمان بزند ف با پنیر موتزارلا دودی، این هم پیشنهاد ییوان که از لندن آمده‌بود تا آخر هفته را آن­جا بگذراند و او را هم ببیند. کیک شکلاتی، فرانک گفت. شکلاتی نباشد کیکش بهتر است، اورسولا گفت، تا همین الآنش هم زیادی شکلات خورده.

***

و بعد از این‌که، بلافاصله نبود اما فقط سه هفته بعدش بود، در برنامۀ درمان با داروی جدید پذیرفته‌شد، پذیرش به قیمت مذاکره‌های پرفشار پشت پرده با دکترها،  دیگر کمتر دربارۀ بیماربودنش حرف می‌زد، دانی این‌طور می‌گفت، که نشانۀ خوبی بود انگار، کیت چنین احساسی داشت، نشان می‌داد دیگر احساس نمی‌کند قربانی است، احساس نمی‌کند به مرضی مبتلا شده، در عوض احساس می‌کند دارد با بیماری زندگی می‌کند (کلیشۀ مناسبی بود، قبول دارید؟)، انگار که قرارومدار اقامت باشد در در مهمان‌خانه، ژان گفت، شکلی از همزیستی که برداشت می‌شود موقتی است و می‌توان تمامش کرد، اما چه‌طور می‌شود تمامش کرد، هیلدا گفت، و وقتی می‌گویی مهمان‌خانه، ژان، من یکی که یاد مریض‌خانه میافتم. و از طرفی خیلی هم دلگرم‌کننده بود، ستیفن مصرانه گفت، که از همان ابتدا، یا دست‌کم از وقتی بالاخره راضی شد به دکترش تلفن بزند، راحت نام بیماری‌اش را بر زبان می‌آورد، و خیلی هم عادی و چندباره تکرارش می‌کرد، مثل هر واژۀ دیگری، پسر، گالری، سیگار، پول، اندازه (همان که می‌گویند اندازه نگهدار که اندازه نکوست)، پائولو این را وسط بحث پراند، چون، ستیفن ادامه داد، بر زبان‌آوردن نام بیماری خودش نشان سلامتی است، نشان این‌که طرف وضعیتش را پذیرفته، پذیرفته که عمر جاودان ندارد، آسیب‌پذیر است، قرار نیست از چیزی معافش ‌کنند و استثنایی هم در کار نیست، نشان می‌دهد که مشتاقانه می‌خواهد به‌خاطر زندگی‌اش بجنگد. ما هم باید نام بیماری را راحت و چندباره بگوییم، تانیا افزود، نباید در رک‌گویی و روراستی از او عقب بمانیم، یا باعث شویم احساس کند حالا که بازی روراستی را اجرا کرده، دیگر کار تمام است و می‌تواند برود سراغ برنامه‌های دیگر. حالا برای کمک به او بیشتر از قبل هم آماده‌‌ایم، وسلی پاسخ داد. از طرفی خیلی خوش‌شانس است، این را ییوان گفت که اوضاع فروشگاه نیویورکشان را سروسامان داده‌بود و همان روز با پرواز عصر برمی‌گشت لندن، صدالبته، خیلی هم خوش‌شانس، وسلی گفت، کسی پسش نزده و دوری نکرده، و هیچ‌کس هم نمی‌ترسد او را در آغوش بگیرد و لبش را نرم و آرام ببوسد، لندنی‌ها مطابق معمول چند سالی از اینجایی‌ها عقب‌ترند، آن­هایی که می‌شناسم، جماعتی که در عمل هیچ احتمالش نمی‌رود خطری تهدیدشان کند، رسماً وحشت برشان داشته، اما من که حیران مانده‌ام از خونسردی و نگاه منطقی شماها. پس به‌نظر تو خونسرد و منطقی هستیم، کوئنتین این را پرسید. اما باید اعتراف کنم، دیگران تعریف کردند که این‌طور گفته، حسابی ترسیده‌ام، خیلی سختم است که چیزی بخوانم (می‌دانید که چه عشقی دارد به خواندن، گِرگ گفت؛ بله، خواندن حتی جای تلویزیون را برایش گرفته، پائولو هم نظر داد) یا فکرش را بکنم، اما عصبی و آشفته هم نشده‌ام. من خیلی خیلی آشفته‌ام، لوئیس به ییوان گفت. اما بالاخره کاری از دستت برمی‌آید که برایش بکنی، همین فوق‌العاده است، چقدر دلم می‌خواست بیشتر می‌ماندم، ییوان پاسخ داد، چه زیبا شده، فکرش دست از سرم برم نمی‌دارد، این آرمان‌شهری که از جنس دوستی دوروبر او ساخته‌اید (چه آرمان‌شهر اسفباری هم هست، کیت گفت)، موفق شدید کاری کنید که، ییوان حرفش را تمام کرد، بیماری‌اش اصلاً آن­جا نباشد. بله، فکر نمی‌کنی ما همین‌جا راحت‌تریم، با او، با این بیماری، تانیا گفت، چون تصویر بیماری در دنیای ذهنی ما به‌مراتب بدتر است از واقعیت حال او که همه‌، هرکدام به روش خاص خودمان، عاشقانه دوستش داریم. می‌دانم مریضی او بود که باعث شد دیگر این بیماری را مرموز ندانم و وهمی که داشتم برطرف بشود، دیگر نمی‌ترسم، از وحشتی که تا قبل از مریضی او در جانم بود خبری نیست، وحشتی که وقتی خبر ابتلای آشنایان دور را می‌شنیدم به جانم می‌افتاد، و هرگز به دیدار دوبارۀ آن آشنایان تن نمی‌دادم. اما قرار نیست تو هم از آن­ها بگیری، کوئنتین گفت، و الن به جای تانیا پاسخ داد، مسأله این نیست، و احتمالاً هم اشتباه می‌کنی، متخصص زنان من می‌گوید همه در معرض خطرند، همۀ آن­هایی که رابطه دارند، رابطه زنجیری است که آدم­ها را به هم وصل می‌کند، ما را به بسیاری دیگر که نمی‌شناسیم­شان، حالا دیگر زنجیرۀ عظیم هستی زنجیرۀ عظیم مرگ هم شده. داستان تو با ماجرای ما فرق می‌کند، کوئنتین دست برنمی‌داشت، ماجرای من یا لوئیس یا پائولو یا فرانک یا مکس چیز دیگری است، من هر روز بیشتر و بیشتر می‌ترسم، و به هیچ وجه هم بی‌دلیل نیست. من به فکر خطر مبتلاشدن یا نشدن نیستم، هیلدا گفت، می‌دانم که قبل از آن می‌ترسیدم با کسی که بیمار شده حتی آشنا بشوم، می‌ترسیدم از آن‌چه که قرار بود ببینم و حسی که ممکن بود داشته‌باشم، اما بعد از اولین ملاقات با او در بیمارستان، بی‌اندازه احساس راحتی کردم. آن حس قبلی دیگر هرگز سراغم نمی‌آید، آن ترس، او با من هیچ فرقی ندارد. هیچ فرقی ندارد، کوئنتین گفت.

***

 آن‌طور که لوئیس می‌گفت، او بیشتر حرفِ آن­هایی را می‌زد که زودبه‌زود سر می‌زدند، که کاملاً هم طبیعی است، بتسی گفت، به‌نظرم حتی آمار دقیقش را هم دارد. و بین آن­هایی که هر روز می‌آمدند ملاقات یا تماس تلفنی می‌گرفتند، یعنی حلقۀ خودی­ها، آن­هایی که بیشترین امتیاز مثبت را داشتند، رقابت تنگاتنگی درگرفته‌بود، و رقابت داشت اعصاب بتسی را خورد می‌کرد، خودش پیش ژان اعتراف کرده‌بود، آن پس‌وپیش‌شدن و تقلای زننده دور تخت بیماری که حالش وخیم است، تا بتوانند موقعیت بهتری به دست بیاورند، و هرچند که همه تا گلو اشباعیم از فضیلت وفاداری به دوست (تو فقط از جانب خودت حرف بزن، بقیه را یکی نکن،  ژان گفت)، آن‌قدر که هر روز، یا تقریباً هر روز، هرجور شده فرصتی برای ملاقات می‌آفرینیم، البته ریزش هم داریم، خاویر خاطرنشان کرد، ما هم داریم به اندازۀ او از این داستان ملاقات بهره می‌بریم. واقعاً بهره‌ای می‌بریم، ژان پرسید. ما رقیبانی هستیم در کشمکش بر سر اندک نشانی از رضایت و خوشایش او در هر ملاقات، سراپا گوش می‌شویم و با تمام وجود می‌خواهیم ضرب پرطنین لطف و پسند را در صدای او بشنویم، می‌خواهیم ما را بیشتر از بقیه بخواهد، نزدیکترین و عزیزترینِ او بشویم، چنین وضعیتی گریزناپذیر است وقتی طرف سروهمسر و بچه ندارد یا در رابطۀ دائمی با کسی نیست، چون آن سلسله‌مراتب استوار که کسی یارای رقابت با آن را ندارد در زندگی او نیست، بتسی ادامه داد، پس ما می‌شویم اعضای خانواده‌ای که او برای خودش بناگذاشته، بی آن‌که به قصد خواسته‌باشیم، یا عنوان و مرتبۀ رسمی به ما بدهند (ما، ما! کوئنتین غرید)؛ و آیا همه‌چیز واقعاً تا این حد شفاف و روشن است، از بین ما چندتایی مثلاً لوئیس و کوئنتین و تانیا و پائولو و چند نفر دیگر عاشقان سابق محسوب می‌شویم و همگی بیشتر یا کمتر دوستی داریم، یعنی او کدام­مان را بیشتر می‌خواهد، ویکتور پرسید (حالا شد کدام­مان! کونتین با عصبانیت خروشید)، چون گاهی به نظرم می‌رسد بیشتر مشتاق دیدار آیلین است که فقط سه بار سر زده، دو بار به بیمارستان و یک بار هم به خانه، تا دیدار تو یا من؛ اما آن‌طور که تانیا گفت، نیامدن آیلین خیلی توی ذوقش زده و حالا از دستش عصبانی است، در حالی که خاویر می‌گفت آن‌چنان هم به او برنخورده و ناراحت نشده، برخوردش به‌شکلی رقت‌انگیز نشان از تسلیم دارد، پذیرفته حقش است که آیلین سراغش نمی‌آید. اما خوشحال است که دیگران دوروبرش هستند، لوئیس گفت، می‌گوید وقتی کسی پیشش نیست خیلی خواب‌آلود می‌شود، می‌خوابد (کوئنتین این‌طور گفت) و وقتی کسی سروکله‌اش پیدا می‌شود، باز سرحال می‌آید، خیلی مهم است که هرگز احساس تنهایی نکند. اما، ویکتور گفت، یک نفر هست که به او سرنزده و خبری هم نداده، همانی که او احتمالاً خیلی دوست دارد ببیندش، خیلی از ما را آن‌قدر نمی‌خواهد که او را، اما این نیست که طرف به‌کل ناپدید شده‌باشد، حتی بلافاصله بعد از جدایی هم ناپدید نشد، و او هم می‌داند آن زن الآن دقیقاً کجا زندگی می‌کند، کیت گفت، خودش برایم تعریف کرد که شب کریسمس گذشته به آن زن تلفن کرده و خانم گفته خوشحال شدم صدایت را شنیدم، کریسمس مبارک، و او، آن‌طور که اورسون می‌گفت، حسابی داغان شده، آتش گرفته ‌بود انگار و از زخم غرورش نفرت بیرون می‌زد، الن می‌گفت ( چه توقعی دارید از آن زن، وسلی پراند، او دیگر مهرۀ سوخته بوده)، اما کیت دوبه‌شک بود که شاید او، در نیمۀ شبی بی‌خواب، به نورا زنگ زده‌باشد، اختلاف ساعت چقدر است مگر، و کوئنتین پاسخ داد نه، من که این‌طور فکر نمی‌کنم، به نظرم اصلاً نمی‌خواست نورا چیزی بداند.

***

و در دوره‌ای که حالش حتی بهتر هم شده‌بود و وزنی که در همان روزهای اول بستری‌شدن در بیمارستان از دست داده‌بود دوباره آمده‌بود سر جایش، هر چند که یخچالش تا لب پر بود از جوانۀ گندم ارگانیک و گریپ‌فروت و شیر بی‌چربی (نگران کلسترولش است، ستیفن متأسف بود)، و به کوئنتین گفته‌بود می‌تواند تنها بماند و مراقب خودش باشد، که همین­طور هم شد، شروع کرد به سؤال‌پیچ کردن آن­هایی که می‌آمدند دیدنش، که بگویند چه‌طور به نظر می‌رسد، و همه هم می‌گفتند عالی به نظر می‌رسد، خیلی‌خیلی بهتر از چند هفتۀ پیش و در بیمارستان، که البته با آن‌چه در بیمارستان به او گفته‌بودند همخوانی نداشت، اما بعد تشخیص این‌که واقعاً چطور به نظر می‌رسد سخت و سخت‌تر ‌شد، و همین‌طور پاسخ صادقانه، وقتی می‌خواستند بین خودشان صادقانه حرفش را بزنند، هم به احترام صداقت و هم (فکر دانی بود) برای این‌که برای بدترین‌ وضع ممکن آماده شوند، چون او مدت مدیدی بود که ظاهر الآنش را داشت، یا دست‌کم به نظر می‌رسید مدت مدیدی است، انگار که همیشه همین شکلی بوده، اصلاً قبلش چه شکلی بود، آخر چند ماه که بیشتر نگذشته، و آیا رنگ‌پریدگی، بی‌روحی، شکنندگی و ضعف همیشه وصف حال او نبوده؟ یکی از پنجشنبه‌‌ها الن که جلو ورودی ساختمان لوئیس را دیده‌بود و با هم سوار آسانسور شده‌بودند، پرسید حالا واقعاً حالش چطور است؟ خودت که داری می‌بینی حالش چطور است، لحن لوئیس گزنده بود، خوب است، سالم و سردماغ، سلامتِ سلامت، و البته که الن هم نکته را گرفت، منظور لوئیس این نبود که او واقعاً سلامت سلامت است، داشت می‌گفت حالش بدتر نشده، که درست هم بود، اما، خوب، یک‌جورهایی سنگدلی نبود این طرز صحبت؟ به نظر من که چیز برخورنده‌ای در حرفش نیست، کوئنتین گفت، اما منظور تو را هم می‌فهمم، یادم می‌آید یک‌بار فرانک داشت با یکی صحبت می‌کرد،  یکی که به هر حال داوطلب شده‌بود پنج ساعت در هفته کارهای اداری مرکز بحران را انجام بدهد (می‌دانم، الن گفت)، و فرانک داشت از کسی می‌گفت که بیماری‌اش را حدود یک سال پیش تشخیص داده‌بودند و حالا برنامه‌اش خیلی جلوتر است، طرف پشت تلفن دربارۀ بی‌اعتنایی و کم‌توجهی فلان دکتر غر می‌زده، و حتی به آن دکتر بددهنی هم کرده، و فرانک داشت می‌گفت نباید این‌قدر ناراحت شد، چه دلیلی دارد، و در اصل داشت اشاره می‌کرد که او، یعنی فرانک،  چنین برخورد بی‌منطقی نخواهد داشت، و من گفتم، نمی‌توانستم خشم و تحقیر را از صدایم دور نگه دارم، اما فرانک، فرانک، البته که ناراحتی‌اش دلیل دارد، طرف دارد می‌میرد، و فرانک گفت، کوئنتین تعریف کرد که گفته، اوه، خوش ندارم قضیه را این‌طوری ببینم.

***

و در برهه‌ای که هنوز خانه بود و در حال بهبود، و هر هفته جلسۀ درمانی داشت، هنوز نمی‌توانست زیاد کار کند، نالید که، اما آن‌طور که کوئنتین می‌گفت، بیشتر وقت­ها سر پا بود و چند روز در هفته هم سروکله‌اش در دفتر پیدا می‌شد، خبر بدی دربارۀ دو آشنای دور گرفته، یکی در هوستون و آن یکی در پاریس، خبری که کوئنتین اول مانع شد به گوش او برسد، چون فکر می‌کرد فقط غمگینش می‌کند و فایدۀ دیگری ندارد، اما ستیفن بحث می‌کرد که دروغ‌گفتن به او اشتباه است، بی‌اندازه مهم بود که او با حقیقت زندگی کند. از اولین برگ­های برندۀ او همین بود، این‌که رک‌وراست بود و حتی حاضر می‌شد دربارۀ بیماری‌اش شوخی کند، اما الن گفت هیچ خوب نیست که ما باعث شویم احساس کند دنیا به آخر رسیده، انگار که دیگر همه دارند مبتلا می‌شوند، چنان عادی شده سرانجام این‌چنینی که شاید بخشی از انگیزه و ارادۀ جنگیدن برای زندگی را از دست بدهد، به‌خصوص اگر به‌نظرش برسد این بیماری‌ همان اندازه طبیعی شده که مرگ. اوه، هیلدا که نه طرف هوستونی را می‌شناخت و نه طرف پاریسی را، اما دوررادور دربارۀ طرف پاریسی چیزهایی شنیده‌بود، پیانیستی که در حوزۀ موسیقی قرن بیستم چک و لهستان تخصص داشت، وارد صحبت شد، من آلبوم­هایش را دارم، آدم خیلی ارزشمندی است، و وقتی کیت چشم‌غره رفت، با حالتی تدافعی ادامه داد، می‌دانم که زندگی همۀ انسان­ها مقدس و ارزشمند است، اما خوب این هم نگاهی است برای خودش، نگاه دیگری، می‌خواهم بگویم چه آدم­های ارزشمندی که قرار نیست هشتادسالگی‌شان را ببینند، کسی هم نمی‌تواند جای­شان را بگیرد، و از دست دادن آن­ها چه ضربه‌‌ای است برای فرهنگ­مان. اما قرار نیست وضعیت تا ابد همین‌طوری بماند، وسلی گفت، اصلاً نمی‌تواند ادامه‌دار باشد، آنها باید راه‌حلی برایش پیدا کنند (آن­ها، آن­ها! ستیفن زیر لب غرید)، اما فکرش را کرده‌اید که، گِرگ گفت، حتی اگر چندتایی از بیمارها نمیرند، یعنی آن­ها بتوانند زنده نگه­شان دارند (آنها، آنها! کیت زیر لب غرید)، باز هم ناقل بیماری هستند، و وجدان اگر داشته‌باشند دیگر نمی‌توانند مثل گذشته آزادانه وارد رابطه بشوند، یعنی آن‌طوری که عادت­شان بوده، با بی‌بندوباری منظورت است، ایرا گفت. به هر حال از مردن که بهتر است، فرانک گفت. اما در کل حرف­هایش دربارۀ آینده، وقتی به خودش مجال امیدواری می‌داد، کوئنتین تعریف کرد، هیچ‌وقت حتی اشاره هم نکرده‌بود به این‌که شاید نمیرد، یا آن‌قدر خوش‌شانس باشد که بتواند به اولین نسل جان‌به‌دربردگان از این بیماری بپیوندد، هیچ‌وقت حرفش را نزد که، کیت تأیید کرد، هر چه هم پیش بیاید، دیگر مثل قبل نمی‌شود، روالی که تا به حال در زندگی داشته دیگر نمی‌تواند ادامه داشته‌باشد، اما ایرا برداشتش این بود که اتفاقاً در فکرش بوده، در فکر پایان دوران لاف‌وگزاف­هایش، پایان دوران سبک‌سری و ولگردی، پایان دوران اعتماد کور به هستی، پایان دوران دست‌کم گرفتن و عادی دانستن زندگی، و حالا برخوردی دیگر با زندگی، نگاهی سامورایی‌وار، فکر می‌کرد هر آن آماده است جسورانه و راحت از زندگی دست بشوید؛ و کیت، آه‌کشان، یادش آمد که خیلی وقت پیش، دو سالی شده دست‌کم، به او اصرار کرده‌بوده حرف بزنند، روی نیمکتی فرش‌شده با بافت ماشینی نقره‌ای رنگی با برق فولادی کنار هم چپیده‌بودند، طبقۀ بالای کافۀ پیشگو، و داشتند چند پکی دود به بدن می‌رساندند تا برای حملۀ بعدی به پیست رقص جان کافی داشته‌باشند، کیت با دودلی سر حرف را باز کرده، چون احمقانه به نظر می‌رسیده که آدم بخواهد به شاه عیاش­های دنیا بگوید پایش را از روی گاز بردارد، و از طرفی هم نمی‌خواسته بشود خواهر بزرگتر او، حس خواهری، همان‌طور که هیلدا هم تأیید کرد، حسی بود که او در وجود خیلی از زن­ها برمی‌انگیخت، حواست هست دیگر، عزیزم؟ منظورم را که می‌گیری. و در جواب حرف من گفت، کیت ادامه داد، نه، نه،  پایم را از روی گاز برنمی‌دارم، گوش بده به من! یعنی نمی‌توانم، به همین سادگی، نمی‌توانم، رابطه برایم خیلی خیلی مهم است، همیشه مهم بوده (این طرز حرف‌زدنش، آن‌طور که ویکتور می‌گفت، از بعد رفتن نورا شروع شده‌بود)، اگر مبتلا بشوم، خوب، مبتلا شده‌ام دیگر. اما حالا دیگر این­طوری حرف نمی‌زند، بعید است بتواند، گِرگ گفت، حتماً حالا بی‌اندازه احساس حماقت می‌کند، بتسی گفت، مثل کسی که دست نکشیده از سیگار، و می‌گفته سیگار به جانم بسته‌است، اما وقتی عکس آن ریۀ خراب را می‌گیرند، حتی آن­هایی که خرابِ نیکوتین هستند هم در چشم‌برهم‌زدنی سیگار را می‌گذارند کنار. اما رابطه داستانش با سیگار فرق دارد، این‌طور نیست؟ فرانک گفت، و در ضمن چه فایده‌ای دارد که از بی‌مبالاتی‌هایش یاد کنیم؟ لوئیس عصبانی شده‌بود، هولناکی قضیه این­جاست که فقط کافیست یک بار بدشانسی بیاوری، و اصلاً حس بدتری نمی‌داشت اگر سه سال پیش ترک عادت کرده‌بود اما باز همین بلا سرش می‌آمد؟ از وحشتناک‌ترین جنبه‌های این بیماری همین است که نمی‌دانی دقیقاً کی مبتلا شده‌ای، حتی می‌تواند مربوط به ده سال پیش باشد، چون سال­های سال است که به وجود آمده، حتی قبل از این‌که به وجودش پی ببرند، یعنی نامی رویش بگذارند. کی می‌داند از چند وقت پیش (من خیلی فکرش را می‌کنم، مکس گفت) و کی می‌داند (می‌دانم چه می‌خواهی بگویی، ستیفن پرید وسط حرفش) چند نفر قرار است مبتلا بشوند.

***

حالم خوب است، گفتند به هر کس که حالش را می‌پرسیده این پاسخ را می‌داده، که خوب معمولاً اولین پرسش همه هم همین است. یا من بهترم، تو خودت چطوری؟ اما حرف­های دیگری هم داشت. دارم با خودم آفتاب‌مهتاب بازی می‌کنم، ویکتور تعریف کرد که گفته. و باید راهی باشد که از دل همین وضعیت هم چیز مثبتی دربیاید، این را ظاهراً به کیت گفته‌بوده. آمریکایی‌بازی‌اش گل کرده‌بوده انگار، پائولو گفت. خوب، بتسی گفت، ضرب‌المثل قدیمی آمریکایی را که شنیده‌ای، وقتی لیمو داری، لیموناد درست کن. چیزی که مطمئنم از پس تحملش برنمی‌آیم، ژان گفت که او پرانده، ازریخت‌افتادگی است، اما ستیفن جلدی پرید توی حرفش تا خاطرنشان کند که این بیماری دیگر خیلی وقت­ها آن سیر قبل را ندارد، به‌اصطلاح جهش پیدا کرده و شکلش عوض شده، و در گپی که با الن داشته، کلمه یا اصطلاح خاصی را وارد بحث­شان کرده،  مثل سد خونی مغزی، فکرش را هم نمی‌کردم آن­جا هم سدی باشد، ژان گفت. اما نباید از جریان مکس خبردار شود، الن گفت، خیلی غمگین و ناامیدش می‌کند، لطفاً کسی چیزی نگوید، باید بداند، کوئنتین جدی بود و مصمم، و تازه دود از سرش بلند می‌شود اگر بفهمد به او نگفته‌ایم. هنوز فرصت هست، فعلاً می‌شود نگفت، تا وقتی که شلنگ اکسیژن مکس را بردارند، الن گفت؛ اما آخر چطور می‌شود باور کرد، فرانک گفت، مکس خوب خوب بود، حالش اصلاً بد نبود، و بعد ناغافل با تب چهل‌درجه بیدار شد، نفسش بالا نمی‌آمد، اما بیشتر وقت­ها شروعش همین‌طوری است، بی هیچ نشانۀ قبلی یا هشداری، ستیفن گفت، بیماری‌ای است که چندین و چند شکل دارد. و یک هفته‌ای که گذشت، وقتی از کوئنتین پرسید مکس کجاست، بیشتر پاپی نشد و گیر هم نداد به توضیح کوئنتین دربارۀ سفر تفریحی ـ عرق‌خوری مکس به باهاماس، البته باید در نظر داشت که هم­زمان تعداد کسانی که منظم به او سر می‌زدند هم داشت کمتر می‌شد، تا اندازه‌ای چون دشمنی دیرین و کینه‌هایی که در اولین دورۀ بستری او و بعد هم ترخیصش کنار رفته‌بود، دوباره داشت رو می‌آمد، و سوسوی دشمنی لوئیس و فرانک بالاخره شعله کشید، هرچند کیت تمام تلاشش را کرد تا قضیه را حل‌وفصل کند و آن­ها را آشتی بدهد، و از طرفی هم خود او باعث شده‌بود پیوند مهر و عشق میان دوستانی که دورش را می‌گرفتند بگسلد، حضور و توجه­شان برایش بی‌اندازه عادی بود، انگار که مردم کاری جز وقت‌گذاشتن برای او نداشتند، باید هم هر دو سه روز یک بار به او سر می‌زدند و تازه پای تلفن هم که می‌نشستند باید یکسر از او می‌گفتند، اما، به نظر پائولو، مسأله قدرناشناسی نبود، دیدارها داشت برایش عادت می‌شد. سرزدن دوستان به مرور زمان جزء روال عادی زندگی شده‌بود، مثل دوره‌های دوستانه‌ای که همیشه برقرار است، اول در بیمارستان و بعد هم از لحظه‌ای که برگشته‌بود، هنوز روی پا نیامده، در خانه؛ واضح است که، رابرت گفت، من را گذاشته در لیست شمارۀ دو؛ اما کیت گفت، بی‌معنی است حرفت، لیستی در کار نیست؛ و ویکتور گفت، چرا،  لیست هست، اما کار او نیست، کوئنتین همه‌کارۀ تنظیم لیست شده. او می‌خواهد ما را ببیند، ما برای کمک به او این­جاییم، پس باید هر طوری که او می‌خواهد کمکش کنیم، دیروز وقت دستشویی‌رفتن خورد زمین، نباید دربارۀ مکس چیزی به گوشش برسد (اما خودش از قبل می‌دانست، دانی این‌طور گفت)، همین‌طور دارد بدتر و بدتر می‌شود.

***

خانه که بودم، البته بازگو شد که این‌طور گفته، می‌ترسیدم بخوابم،هر شب وقتی چشمم گرم می‌شد، انگار که داشتم در حفرۀ سیاهی سقوط می‌کردم، خواب برایم شده‌بود تسلیم در برابر مرگ، هر شب با چراغ روشن می‌خوابیدم؛ اما این­جا، در بیمارستان، کمتر می‌ترسم. به کوئنتین گفته‌بوده، آخرش یک روز صبح، ترس پاره‌پاره‌ام می‌کند، همۀ وجودم را می‌شکافد؛ و به ایرا گفته، [ترس] می‌خواهد من را له کند، آن‌قدر فشارم می‌دهد تا توی خودم فرو بروم. ترس حال و سرخوشی‌اش را به همه‌چیز و همه‌کس انتقال می‌دهد. احساس می‌کنم، نمی‌دانم چه‌طور بگویم، خیلی سرخوشم، آن بالا بالاها، خودش به کوئنتین گفته. مصیبت هم خوب حالی دارد، آن بالاهاست. گاهی چنان حالم خوب می‌شود و احساس قدرت می‌کنم که انگار در پوستم نمی‌گنجم و هر آن است که بزنم بیرون. دارم قاطی می‌کنم؟ چه مرگم شده؟ نکند به‌خاطر این همه محبت و نازونوازشی است که بقیه نثارم می‌کنند، عینهو رویای بچه‌ای که می‌خواهد همه دوستش داشته‌باشند؟ نکند اثر داروهاست؟ می‌دانم به نظرتان دیوانگی است اما گاهی فکر می‌کنم عجب تجربۀ شگفت‌انگیز و عالی‌ای است، با کمرویی این را گفته؛ اما طعم بد دهان هم بود، فشار کاسۀ سر و پشت گردن، لثۀ سرخ خون‌چکان، نفسی که با درد از ریۀ هنوز به‌ظاهر سالمش برمی‌خواست، زردی مایل به عاجی صورتش، شبیه رنگ شکلات شیری. بعضی‌ها وقتی پای تلفن شنیدند دوباره برگشته بیمارستان گریه کردند، مثلاً کیت و ستیفن (کوئنتین به آنها زنگ زد)، و الن، ویکتور، آیلین، و لوئیس (با تلفن کیت خبردار شدند)، و خاویر و اورسولا (از ستیفن خبر را گرفتند). بودند هم کسانی که گریه نکردند، از جمله هیلدا که گفت تازه شنیده عمۀ هفتادوپنج ساله‌اش همین بیماری را دارد و دم مرگ است، چون از راه خونی که پنج سال پیش موقع عمل قلبش ـ عمل موفق هم بوده! ـ تزریق کرده‌بودند آلوده شده، فرانک و دانی و بتسی هم گریه نکردند، اما، به نظر تانیا، معنی‌اش این نبود که متأثر نشده‌اند یا دل­شان به درد نیامده، و کوئنتین فکر می‌کرد آنها به این زودی­ها نمی‌آیند بیمارستان اما هدیه می‌فرستند؛ اتاقش در بیمارستان، اتاق این‌بار خصوصی بود، داشت تا سقف پر می‌شد از گل و گیاهان سبز و کتاب و آلبوم موسیقی. موج دشمنی­های چند هفتۀ گذشته که در خانه به‌زور زحمت پنهان‌کردنش را می‌کشیدند، حالا در روزمرگی بیمارستان و ملاقات فرونشسته‌بود، هرچند که خیلی‌ها ناراضی بودند از این‌که دفترچۀ برنامۀ ملاقات دست کوئنتین باشد (دفترچه در اصل پیشنهاد کوئنتین بود، لوئیس خاطرنشان کرد)؛ حالا، برای این‌که اطمینان حاصل شود جریان ملاقاتی‌ منظم است، هم­زمان دو نفر در اتاق و نه بیشتر (قانونی که در تمام بیمارستان­ها اجرا می‌شد اما این­جا اجباری نبود، دست‌کم در طبقۀ اتاق او که سخت نمی‌گرفتند، این‌که از سر مهربانی بود یا بی‌کفایتی را راحت نمی‌شد حدس زد)، باید اول با کوئنتین تماس می‌گرفتند تا به‌قول گفتنی ژتون برای­شان صادر کند، دیگر بی‌خبر و ناگهانی نمی‌شد به او سر زد. و نتوانستند مانع آمدن مادرش شوند، مادر بالاخره با هواپیما خودش را رساند آن­جا و در هتلی نزدیک بیمارستان مستقر شد؛ اما به نظر می‌رسید او آن‌قدرها هم که انتظار داشتند از حضور هرروزۀ مادرش در بیمارستان ناراضی نیست، کوئنتین گفت؛ الن می‌گفت ماییم که از حضورش مادرش ناراحتیم، به نظرتان تا کی می‌خواهد بماند. این­جا در بیمارستان راحت‌تر می‌توانیم با هم کنار بیاییم و خیلی چیزها را بر هم ببخشیم تا در خانه، دانی خاطرنشان کرد، آن­جا دردمان این بود که چرا نمی‌توانیم با او تنها باشیم، اما این­جا، دوتا دوتا که می‌آییم پیشش، دیگر دربارۀ نقشی که بر عهده داریم پرسشی باقی نمی‌ماند، همین‌طور دربارۀ این‌که چطور باید باشیم، جمعی به‌هم‌پیوسته، خوش‌مشرب و بامزه، که سرگرمش می‌کنیم تا حواسش کمی پرت شود، توقعی هم نداریم و سبک‌روح هستیم، این آخری خیلی مهم است، چون در دل دلهره و هراس، وجد و سبک‌روحی هم هست، به قول شاعر البته، کیت گفت. (چشم­هایش، چشم­های درخشانش، لوئیس گفت). چشمش انگار خاموش و کدر شده‌بود، وسلی به خاویر گفت، اما بتسی گفت صورتش، و نه فقط چشم­ها، گرم بود و با روح؛ حالا هر چه که هست، چشمانش هیچ‌وقت تا این اندازه توجهم را جلب نمی‌کرد؛ و ستیفن گفت من می‌ترسم از چیزی که از نگاهم می‌زند بیرون، آن‌طوری که تماشایش می‌کنم، یا با شوری زیادتر از اندازه، یا با خونسردی ساختگی، ویکتور گفت. و برخلاف خانه، اینجا هر روز صورتش پاک­تراش بود، حالا هر ساعتی از روز که به ملاقاتش می‌آمدند؛ موی مجعدش همیشه شانه‌خورده بود؛ اما شکایت داشت از این‌که پرستارش عوض شده و آن نفر دورۀ قبل نیست، و این‌که خوشش نیامده‌بود از این تغییر، می‌خواست همه سرجای قبلی­شان باشند. چیدمان اتاق حالا شامل چندتایی از جلوه‌های شخصی او بود (جلوۀ شخصی عبارت غریبی است برای وسیله‌های شخصی آدم، الن گفت)، و تانیا چند تا نقاشی آورد و نامه‌ای از طرف پسر نه‌ساله‌اش که مشکل بدخوانی داشت، پسرک حالا می‌توانست بنویسد، چون تانیا کامپیوتر خریده‌بود؛ دانی هم شامپانی آورد و بادکنک­های هلیومی، بادکنک­ها را لنگر پایۀ تخت او کردند؛ از جریان­های اخیر برایم بگویید، این را وقتی گفت که بعد از چرت کوتاهی چشم بازکرده‌ و دانی و کیت را که به رویش می‌خندیدند کنار تختش دیده‌بود؛ شایعه‌ و داستان­های روز را برایم تعریف کنید، مشتاقانه از آنها خواسته‌بود، دانی که چیزی به ذهنش نرسیده‌بود گفت؛ اصل داستان و شایعۀ روز که تویی! کیت پاسخ داده‌بود. و خاویر یک مجسمۀ چوبی قرن هجدهمی ساخت گواتمالا از سباستین قدیس برایش آورد با چشم­های رو به آسمان و دهان باز، و تانیا که پراند این دیگر چیست، ادای احترام به گذشته‌ای پرشهوت، خاویر در پاسخ گفت در سرزمین مادری من سباستین قدیس حافظ جان مردم در برابر طاعون است. طاعونی که نمادش تیر است؟ بله، نمادش تیر است. مردم فقط آن بخش داستان سباستین قدیس را یادشان است که جوانی رشید و زیبا را بسته‌اند به درخت و با تیر سوراخ‌سوراخش کرده‌اند ( اتفاقاً او همیشه نسبت به این بخشش بی‌اعتنا بوده، تانیا وسط بحث گریز زد)، و فراموش می‌کنند که داستان سباستین ادامه‌ای هم داشته، خاویر ادامه داد، این‌که وقتی زن­های مسیحی می‌خواستند شهیدشان را به خاک بسپارند، می‌بینند هنوز زنده است، و پرستاری‌اش می‌کنند تا بهتر شود. و بعد گفته، ستیفن تعریف کرد، من که نمی‌دانستم سباستین قدیس نمرده‌بوده. نمی‌شود انکارش کرد، قبول داری، کیت پشت تلفن به ستیفن گفته، جذبۀ مسحورکنندۀ مرگ را می‌گویم. من که پیشش شرمسارم. داریم یاد می‌گیریم مردن را، هیلدا گفت، من که امدگی یادگیری‌ ندارم، آیلین گفت؛ و لوئیس که مستقیم از آن یکی بیمارستان آمده‌بود، بیمارستانی که مکس در آی. سی. یو آن بستری بود، تانیا را جلو آسانسور طبقۀ دهم دید و دوتایی که با هم از راهرو براق و اتاقهای درباز آن طبقه می‌گذشتند، نگاه­شان را می‌دزدیدند از بقیه بیماران که لولۀ اکسیژن در بینی داشتند و در تخت‌خواب­شان غرق شده‌بودند انگار و نور آبی‌رنگ تلویزیون اتاق چشم­شان را می‌زد، من حتی طاقت ندارم فکرش را به سرم راه بدهم، تانیا به لوئیس گفت، که یکی دارد جان می‌کند و تلویزیون هم روشن است.

***

حالا رفته در فاز آن بی‌علاقگی محض غریب که کاری می‌کند آدم خود را ببازد، الن گفت، من از این است که خیلی ناراحتم، هرچند راحت‌تر می‌شود کنارش ماند. گاهی ایرادگیر و دعوایی می‌شد. حالم به هم می‌خورد که صبح به صبح می‌آیند بالای سرم تا خون بگیرند، این همه خون به چه دردشان می‌خورد، از قولش بازگو کردند؛ اما عصبانیتش کجا رفته، ژان کنجکاو بود بداند. بیشتر وقت­ها بودن با او لذت‌بخش بود، همیشه می‌پرسید خودت چطوری، در چه حالی؟ خیلی مهربان و شیرین شده، آیلین گفت. چه‌قدر هم نازنین است، تانیا گفت. (نازنین، ای خدا! نازنین! پائولو غرید.) اولش خیلی بدحال بوده، اما داشت از نو جان می‌گرفت، آن هم بر اساس دقیق‌ترین اطلاعات ستیفن، این بار هیچ نگرانی‌ای بابت بهبودش نداشتند، و دکترها از ترخیصش در ده روز آینده می‌گفتند، اگر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، حتی مادرش قبول کرد برگردد می‌سی‌سی‌پی و کوئنتین هم داشت پنت‌هاوس را برای برگشت او آماده می‌کرد. و او تمام این مدت خاطره‌های روزانه‌اش را در آن دفتر کذایی می‌نوشت، البته نشان کسی نمی‌داد، هرچند تانیا، که روزی در آخرهای زمستان قبل از همه رسیده‌بوده، می‌بیند که او چرتش برده و دزدکی توی دفترش سرک می‌کشد، و آن وقت است که وحشت می‌کند، گِرگ تعریف کرد، نه از نوشته‌ها، که از تغییر تدریجی دست‌خط او، چند صفحۀ آخر تار عنکبوتی شده‌بوده، خرچنگ‌قورباغه‌ای در عمل ناخوانا که بعضی از خط­هایش هرز رفته و در جهت‌های مختلف خمیده. داشتم فکر می‌کردم، اورسولا به کوئنتین گفته، که فرق داستان با نقاشی یا عکس این است که در داستانت می‌نویسی او هنوز زنده است، اما هنوز را در نقاشی یا عکس نمی‌توانی نشان بدهی. هنوز زنده است، ستیفن گفت.

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب