بیست و نه آگوست
محمدهادی پورابراهیم
برای احمدرضا امیری
مرد – ابتدا – متمایل به عابربانک ایستاده بود و به من نگاه می کرد. بعدازظهر بود و جز من کسی در پیاده رو نبود. او بر بلندای کوتاهی که بانک را از پیاده رو جدا می کرد ایستاده بود. شبیه به این اتفاق قبلا هم برایم پیش آمده بود. یا عینک را فراموش کرده اند یا پیام ها را پیدا نمی کنند یا به خاطر تجربه های قبلی از رودرو شدن با دستگاه طفره می روند. می ایستند تا کسی از راه برسد. او هم به این امید آمده بود. نیازی به عینک نداشت. پیام ها را نمی توانست رمزگشایی کند به همین خاطر خیره می شد به صفحه.
من بجای این کار – بجای اینکه به تنهایی مقداری پول از دستگاه برداشت کنم – از او خواستم مراحل را خودش دنبال کند و اولین مرحله که وارد کردن رمز بود را توضیح دادم. می گفت رمز را می توانم وارد کنم. گفتم من هستم نگران نباشید. رمز را وارد کرد و خیره شد به صفحه. همزمان به من و کلیدها و پیشنهادهای دستگاه نگاه می کرد. زبان و برداشت وجه را توضیح دادم و صفحۀ سوم را باز کرد. با انگشتی که روی صفحه حیران بود سعی می کرد گزینۀ بعدی را انتخاب کند. انتخاب از میان پیشنهادهای دستگاه و توضیحاتی که می دادم او را شتاب زده کرده بود. من از روی عمد خودم را کنترل می کردم و واکنشی نشان نمی دادم. می خواستم خودش تصمیم بگیرد. حساب اصلی را توضیح دادم و گفتم نگران نباشید. گفتم هر کجا با مشکلی مواجه شدید یا احساس کردید اشتباهی پیش آمده گزینۀ خروج را انتخاب کنید و با لبخند انگشت گذاشتم روی خروج. زبان و گزینۀ حساب اصلی و برداشت وجه را انتخاب کرده بود و داشت وارد صفحۀ بعد می شد اما من فرمان خروج داده بودم. احساس کردم نباید چنین کاری می کردم. کارت آمده بود بیرون و او با اصرار سعی می کرد آن را به دستگاه برگرداند. نوار هنوز سبز نشده بود و کارت دوباره برمی گشت. نوار را که توضیح می دادم احساس کردم ناراحت شده. احساس کردم انتظار چنین رفتاری را از من نداشته آن هم چند دقیقه بعد از اولین آشنایی. فکر می کردم او هم لبخند می زند اما چنین کاری نکرد. من به اطمینانی که بعد به ربات پیدا می کرد فکر می کردم و همین برایم رضایت بخش بود. از نتیجۀ کار اطمینان داشتم با این وجود احساس کردم نباید چنین کاری می کردم. همین که توضیح داده بودم کفایت می کرد اما کلید را انتخاب کرده بودم و تقریبا راه دیگری باقی نمانده بود. توضیح دادم که کارت الزاما تا انتها باید خارج شود. گفتم چند لحظه باید صبر کرد. بلعیدن یا همان خورده شدن را هم توضیح دادم. دقیق نمی دانستم کارت را بعد از چند ثانیه می بلعد به همین خاطر گفتم اگر بیش از اندازه صبر کنیم. به این که چگونه باید این زمان را پیدا کنیم فکر می کردم. زمان را هم که پیدا می کردم دقیق نمی دانستم از چه زمانی یا بعد از چه مرحله ای آغاز می شود. احتمالا کارت که تا انتها خارج می شد زمان هم آغاز می شد. زمان بعد از این که کارت می آید بیرون شروع می شود یا بعد از اینکه آن را برمی داریم؟ آیا دستگاه به زمان دیگری که احتمالا بین خروج و برداشتن پنهان شده است نمی اندیشد؟ جستجوی این زمان به نظر کار بیهوده ای می آید .بیش از اندازه صبر کردن شاید دقیقتر از این بود که به عنوان مثال می گفتم بعد از سی ثانیه. این دقیق تر به نظر می آمد. بعد از بلعدین می خواستم انصراف یا گزینۀ برگشت به یک مرحله قبل را هم توضیح بدهم اما احساس کردم همه چیز درهم می شود…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره چهارم – تابستان 1397) منتشر شده است.