غوطهور در فُرمالین
عباس باباعلی
نمیدانند من کیام، یا بودم. نه اسمم را میدانند، نه شغلم را.
برای خودشان، روی من اسم گذاشتهاند. هر کسی اسمی گفت. یکی گفت: بگذاریم شاهین، به دماغ عقابیاش میخورد، که همه زدند زیر خنده. تا اینکه او گفت، بگذارید «دامون»
پسرها، دخترها داشتند مسخرهبازی در میآوردند: «دامون به درد آدمِ این سنی نمیخوره!» که خانم دکتر آمد جلو و گفت: «بدتر از اسم ادوارد که نیست؟!» که باز همه زدند زیر خنده، و بعدش گفت: «حالا همگی بیایید نزدیکتر. ببینیم این جناب دامون، چند سالشه؟»
زیر لب گفتم: «51 سال. متولد اردیبهشتِ هزار و سیصد و نُه… ، بچهی دوم خونه، اهل کوهپایههای دنا. خودم هم قبول دارم، اسم دامون به درد آدم جوونتر میخوره، مثلا یک آدم 30 ساله، یا یک جنگل پر درختِ حداقلِ هزار هکتاری» و زدم زیر خنده.
وسط خنده بود که بنظرم آمد: «انگار یک جا دیدهامش». اما نمیدانستم کجا. منظورم نه خانم دکتر، که اوست…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره سوم – بهار 1397) منتشر شده است.