(این داستان در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال اول – شماره چهارم – تابستان 1397 – منتشر شده است.)
بر تابلوی روی دروازه به فرانسه نوشته است «سگ شرور» و سگ واقعاً از آن سگهای شرور است. هر بار که زن از آنجا رد میشود، خودش را بهسمت دروازه پرت میکند، طوری در گلو میغرد که انگار میخواهد او را بگیرد و تکهتکهاش کند. سگ بزرگی است، سگ خطرناکی است، شاید ژرمنشپرد یا راتوایلر (او دربارۀ نژاد سگها چندان چیزی نمیداند). در چشمهای زرد سگ خالصترین نوع نفرت را میبیند که بر او میتابد.
بعد، وقتی آن خانه با تابلوی «سگ شرور» را پشت سرمیگذارد، خیلی عمیق به آن تنفر فکر میکند. او میداند ماجرا شخصی نیست و هرکسی که به دروازه نزدیک میشود، هرکه پیاده یا با دوچرخه از آنجا عبور میکند، آن سر پیکان این تنفر قرار میگیرد. اما این تنفر چقدر عمیق است؟ آیا مثل جریان برق است، وقتی کسی دیده میشود، روشن میشود و وقتی سر پیچ محو میشود، خاموش؟ آیا انقباضهای عضلانی ناشیاز تنفر، وقتی سگ دوباره تنها میشود هم آن را میلرزاند یا خشمش بهیکباره فروکش میکند و به آرامش برمیگردد؟
زن هر روزِ هفته، دو بار با دوچرخه از روبهروی آن خانه عبور میکند، یک بار وقتی میرود به بیمارستانی که در آن کار میکند، یک بار هم وقتی نوبت کاریاش تمام میشود. وقتی رفتوآمدش اینقدر منظم است، سگ میداند کی منتظرش باشد: حتی پیش از آنکه سر و کلۀ زن پیدا شود، بیقرار پشت دروازه نفسنفس میزند. چون خانه در مسیر سربالایی است، صبحها، حرکتش بهسمت بالا کند است؛ جای شکرش باقی است که عصرها میتواند به سرعت دوچرخهاش را براند.
او شاید چیزی دربارۀ نژادهای سگها نداند، اما رضایت سگ از روبهروشدنهایش با او را خوب میفهمد. رضایتش از چیرهشدن بر زن است، رضایت ترسناکبودن.
سگ نر است و تاآنجاکه او میتواند ببیند، تا حالا اصلاحش نکردهاند. او اصلاً نمیداند که آیا سگ میداند که او زن است یا نه، میداند که آدمی هم باید درست مثل سگها یکی از دو تا جنسیت را داشته باشد یا نه، و بنابراین آیا همزمان دو نوع رضایت را میچشد، رضایت هیولایی که بر هیولای دیگر چیره میشود و رضایت چیرگی جنس نر بر ماده.
سگ چطور میفهمد که بهرغم نقاب بیاعتنایی که زن به چهره میزند، از آن میترسد؟ پاسخ این است: چون او بوی ترس میدهد، چون قادر نیست آن را پنهان کند. هر بار که سگ بهسمت او حملهور میشود، لرزهای به ستون فقراتش میافتد و رایحهای از پوستش جاری میشود، رایحهای که سگ یکجا میبلعد. این نسیمِ ترسی که از موجود آنسوی دروازه میآید، سگ را به خلسهای از خشم فرومیبرد.
زن از سگ میترسد و سگ این را میداند. دو بار در روز میتواند منتظرش باشد: عبور موجودی که از آن میترسد، که نمیتواند ترسش را پنهان کند، که بوی ترس میدهد، مثل مادهسگی که بوی جفتگیری.
زن آگوستین خوانده است. آگوستین میگوید آشکارترین نشانۀ اینکه ما موجوداتی پَستیم، در این حقیقت نهفته است که نمیتوانیم حرکتهای بدنهایمان را مهار کنیم. بهخصوص، مردان از مهار حرکتهای عضو مردانهشان عاجزند. آن عضو طوری رفتار میکند که انگار ارادهاش دست خودش است؛ شاید حتی طوری که انگار ارادهاش دست موجودی فضایی است.
زن به آگوستین فکر میکند که به پایین تپۀ محل آن خانه میرسد، همان خانه که سگ دارد. آیا میتواند این بار ترسش را مهار کند؟ آیا توان لازم را دارد که نگذارد آن بوی تحقیرآمیزِ ترس از او متصاعد شود؟ و هر بار آن خرخر را از عمق گلوی سگ میشنود، که ممکن است خرخر خشم باشد یا خرخر شهوت، هر بار که گرمپ کوبیدهشدنش به دروازه را میشنود، جوابش را میگیرد: امروز نه.
سگ شرور در باغی محصور است که هیچ چیز در آن نمیروید، مگر علف هرز. روزی از دوچرخهاش پیاده میشود، آن را به دیوار خانه تکیه میدهد، در را میکوبد، صبر میکند و صبر میکند، درحالیکه چند متر آنطرفتر، سگ عقب میرود و خودش را به نردهها میکوبد. ساعت هشت صبح است، چندان معمول نیست که این ساعت در خانۀ کسی را بکوبی. بههرحال، بالاخره کسی در را بهقدر باریکهای باز میکند. در نور کم، زن چهرهای را تشخیص میدهد، چهرۀ زنی سالخورده با چشمان گودافتاده و رنگ پریده و موهای کمپشت خاکستری. زن با فرانسوی نسبتاً خوبی میگوید: «صبح بهخیر. میشود کمی با شما صحبت کنم؟»
در بازتر میشود. زن به اتاقی با وسایل پراکنده وارد میشود که پیرمردی با پیراهن پشمی قرمزی پشت میزی نشسته است و پیالهای پیش رویش است. زن به او سلام میکند؛ مرد سری تکان میدهد، اما از جایش بلند نمیشود.
زن میگوید: «ببخشید که این موقع صبح مزاحم شدهام. من دو بار در روز با دوچرخه از روبهروی خانۀ شما میگذرم و هر بار، حتماً شنیدهاید، سگتان آماده است از من استقبال کند.»
اتاق ساکت است.
«این داستان ماههاست ادامه دارد. شاید وقتش رسیده است چیزی تغییر کند. آیا حاضرید من را به سگتان معرفی کنید تا با من آشنا شود، که بتواند بفهمد من دشمن نیستم، که قصد آزار ندارم؟»
آن زوج به هم نگاهی میکنند. هوای درون اتاق راکد است، انگار سالهاست هیچ پنجرهای باز نشده است.
پیرزن میگوید: «سگ خوبی است» و بهزبان فرانسه ادامه میدهد: «سگ نگهبان است.»
با این حرفِ پیرزن، زن متوجه میشود از معرفی، از آشنایی با سگ نگهبان، خبری نیست؛ چون به مذاق پیرزن خوشتر میآید که زن دشمن باشد، پس دشمن میماند.
زن میگوید: «هر بار از روبهروی خانۀ شما عبور میکنم، سگتان حالت غضب به خود میگیرد. شک ندارم وظیفۀ خودش میداند که از من متنفر باشد، اما من از این تنفرش بهتزدهام، بهتزده و وحشتزده. هر عبورم از روبهروی خانۀ شما تجربۀ تحقیرآمیزی است. تحقیرآمیز است که اینقدر وحشتزده میشوم. که نمیتوانم دربرابرش مقاومت کنم. که نمیتوانم این ترس را تمام کنم.»
آن دو سنگدلانه به زن زل زدهاند.
زن میگوید: «این راه عمومی است. من در این راه عمومی حقی دارم، حق دارم وحشتزده نشوم، که تحقیر نشوم. شما میتوانید این مشکل را حل کنید.»
پیرزن میگوید: «این جاده مال ماست. ما دعوتتان نکردهایم اینجا. میتوانید از راه دیگری بروید.»
مرد برای اولینبار حرف میزند: «شما که هستید؟ به چه حقی آمدهاید اینجا و به ما میگویید چطور رفتار کنیم؟»
زن آماده است به او جواب دهد، اما مرد مشتاق شنیدن نیست. میگوید: «بروید! بروید، بروید، بروید!»
مچ پیراهن پشمی مرد ریشریش شده است؛ دستش را که تکان میدهد تا زن را بیرون کند، ریشههای سر آستین میرود توی پیالۀ قهوه. زن فکر میکند این را به مرد بگوید؛ اما نمیگوید. بدون حرفی بازمیگردد؛ در پشت سرش بسته میشود.
سگ خودش را به نردهها میکوبد. میگوید: روزی این نردهها کنار میرود. میگوید: یک روز تکهپارهات میکنم.
زن بااینکه میلرزد، بااینکه احساس میکند که امواج ترس از بدنش در هوا منتشر میشود، تاآنجاکه میتواند آرام با سگ رودررو میشود و به زبان انسانها با آن حرف میزند. میگوید: «برو به جهنم!» از دوچرخهاش بالا میرود و بهسمت بالای تپه رکاب میزند.