انتخاب برگه

غادة أحمد السمّان ــ‌ ترجمه‌ای از : فرشته غریب

غادة أحمد السمّان ــ‌ ترجمه‌ای از : فرشته غریب

غادة أحمد السمّان ــ‌ ترجمه‌ای از : فرشته غریب

(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره ششم– زمستان1397– منتشر شده است.)

بانو غادة أحمد السمّان نویسنده و ادیب سوریه، سال۱۹۴۲ در دمشق به دنیا آمد. او از بنیان‌گذاران شعر نو در ادبیات عرب  است و خویشاوندی دوری با نزار قبانی شاعر بنام سوری دارد.

غادة از دانشگاه سوریه با مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شد، سپس دورۀ فوق‌لیسانس را در دانشگاه آمریکایی بیروت و دکتری ادبیات انگلیسی را از دانشگاه لندن گرفت.

او مدتی در دانشگاه دمشق استاد سخنران بود، سپس به روزنامه‌نگاری پرداخت که در زمان حاضر هم در این حرفه مشغول به کار است.

در سال۱۹۶۲ اولین مجموعۀ داستان خود را به‌نام چشمانت سرنوشت من است (عیناك قدري) منتشر کرد که بازخورد مناسبی داشت و او را در زمرۀ نویسندگان فمینیست مانند: کولیت خوری، لیلی بعلبکی قرار داد؛ امّا آثار منتشر شدۀ بعدی‌اش، او را از محدودۀ تنگ فمینیسم و رمان‌های عشقی خارج و به یک جامعۀ بسیار وسیع‌تر از انسان‌دوستی و مسائل ظریف بشری وارد کرد.

غادة بعد از انتشار دو رمان دیگر به‌نام‌های (کوابیس بیروت: کابوس‌های بیروت در۱۹۷۶ که توصیفی است از بیروت جنگ‌زده در اواسط دهۀ هفتاد) و (لیلـﺔالملیار: شب میلیاردی در۱۹۸۶)، که منتقدان از او‌ را به برجسته‌ترین نویسندۀ مدرن عرب یاد می‌کنند.

او آثاری در زمینۀ نقدادبی دارد که برخی از آن‌ها به زبان‌های مختلف ترجمه شده و در مجموع، کل آثار او به هفده زبان ترجمه شده است.

 

واعطنا حبنا کفاف یومنا

عشقی به ما ببخش که نیاز روزمان باشد

حین أفکر بفراقنا المحتوم،

زمانی که به جدایی گریز ناپذیرمان فکر می کنم

«یبکي البکاء طویلا

«که بلند گریه می کرد

و یشهق بالحسرة»

و با حسرت، هق هق»

بالحسرة بالحسرة بالحسرة

*

با حسرت، با حسرت، با حسرت

*

أیة قوة جهنمیة تشدّني إلیك

هر نیروی جهنمی مرا به سمت تو می کشد

و أرفض التصدیق انها تنبع من خارجي

باور را نمی پذیرم زیرا که از بیرون من سرچشمه می گیرد

و أرفض أن یقال:

نمی پذیرم که بگویند:

انه القدر یرمیني إلیك

سرنوشت، مرا به سمت تو پرتاب می کند

أنا أنقذف نحوك،

من به سوی تو  پرتاب می کنم،

کوکبي یرتطم بکوکبك

ستاره ام را که ستاره تو به بندش کشیده

أنا اخترتك

در حالی که من تو را انتخاب کردم

أنا؟

من؟

أم انني لست حرة حقاً

یا همان من که واقعا آزاد نیست

و خیوط لا مرئیة تعبث بقدري و قدرك

در حالی که رشته هایی نامرئی سرنوشت من و تو را  به بازی گرفته

و بعد أن کان قطار حیاة کلّ منا

بعد از اینکه قطار زندگی هر کدام از ما

یمضي بهدوء علی سکته

از ریلش به آرامی می گذشت

تتقاطع السکك فجأة

ناگهان، با ریل تو برخورد می کند

و نری بوضوح

و به وضوح می بینیم

انه لا مفر من لحظة الاصطدام

که از لحظه تصادف راه گریزی نیست

و الانفجار و الاحتراق و الدمار

و انفجار، آتش سوزی و ویرانی

و ربّما دمار من حولنا

و شاید ویرانی اطراف باشد

ولکن

اما

أحبك!!

من دوستت دارم!!

لا تحدثني عن البارحة،

با من از دیشب حرف نزن،

و لا تسألني عن الغد،

و از فردا نپرس،

و ربنا أعطنا حبنا کفاف یومنا

خدایا به ما عشقی ببخش که نیاز روزمان باشد

و قل لریح الفرح ان تعصف بنا

به نسیم شادمانی بگو که بر ما بوزد

و لصواعقه أن تضربنا

و به صاعقه هایش (بگو) که به ما برخورد کند

دون أن تقتلنا..

بدون اینکه ما را از میان بردارد..

و اعطنا حبنا کفاف یومنا

به ما عشقی ببخش که نیاز روزمان باشد

و کل صباح هو یوم جدید

و هر صبح، یک روز جدید است

و لیس في حبنا مسلمات و لا تقالید

در حالی که در عشقمان نه زنان مسلمان هستند و نه سنت ها

و کل یوم تختارني وحدي من بین نساء العالم

و هر  روز تنها مرا از میان زنان جهان انتخاب می کنی

و آخذك من بین رجاله

و از میان مردانش (جهان) تو را بر می گزینم

و کل یوم تاریخ مستقل بذاته

و هر روز تاریخ مستقل از خویش دارد

و کل ما تملکه مني و من نفسك

و آن چه که از من و خویش مالکش هستی

هو «اللحظة»

همان «لحظه» است

فلنغزها بکل حواسنا

پس باید با تمام حواسمان  آن لحظه را  بخواهیم

لأن الفراق واقف خلف الباب

زیرا که جدایی پشت در ایستاده

و ید الحزن ستقرعه ذات لیلة

و یک شب دست اندوه در را می کوبد

سنسمعه حزیناً و مهیمناً کجرس کنیسة

و مانند زنگ کنیسه آن را غمگین و بلند می شنویم.

و ستدوي أصداؤه في أرجاء روحنا المکسرة..

و صدایش در گوشه کنار روح شکسته مان طنین می افکند

ما دام الفراق

تا زمانی که جدایی

ضیفنا الثقیل الذي لا مفر من حلوله.

مهمان سنگین  ما باشد که از آمدنش هیچ راه فراری نیست.

تعال،

بیا،

و لننس کل شيء عن کل شيء،

که همه چیز را درباره همه چیز فراموش کنیم،

إلا «اللحظة»… و أنا، و أنت

به جز «همان لحظه»… و من، و تو،

أیها الشفاف النابض

ای زلال ترین تابنده

کلهبة شمعة…

مانند شعله شمع…

إرم من یدك قبضة خنجرك،

قبضه خنجرت را از دستت بینداز

و خذ بیدي..

و دستم را بگیر

و مدّ جسورك إلی لحظتي

و جسارتت را به لحظه ی من بکِش

و قل لأحلام الحب الأزلي

و به رویاهای عشق ازلی بگو

لا نرید غداً و لا رشاوي مستقبلیة..

نه فردا را می خواهیم نه رشوه های آینده را

نحن سکان مدن الریح و الموج

ما ساکنین شهرهای نسیم و موج هستیم

کل منا جسده مدینته…

جسم هر یک از ما شهر اوست…

و لیحتلني جرحك

زخم تو مرا تصاحب می کند

و لتنحدر دموعك من عیوني…

و اشک های تو از چشمانم فرو می ریزد

*

*

الی داخل شرایینك هاجرت

درون رگ هایت کوچ کردم

و استوطنت تحت جلدك

زیر پوستت ساکن شدم

و صار نبضك ضربات قلبي

نبضت ضربان قلب من شد

و لم أعد أمیز بین الخیط الأبیض و الأسود!

*

و نمی توانم دو رشته سیاه و سفید را از هم تشخیص دهم!

و کان جسدك بحراً

و جسم او مانند دریایی بود

و کنت سمکة ضالة…

*

و من ماهی سرگردان…

*

و لم أکن لأعبث بك

نمی توانم تو را بازی دهم

فأنا أعرف أن من یلعب بالحب

در حالی که می دانم کسی که با عشق، بازی کند

هو کمن یلعب التِنِس بقنبلة یدویة!..

مانند شخصی است که با نارنجک دستی، تنیس بازی کرده

ثمینة هي لحظاتنا

لحظه هایمان ارزشمند است

کل لحظة تمضي هي شيء فرید

هر لحظه ای که می گذرد همان چیز منحصر به فردی است که

لن یتکرر أبداً أبداً

هیچ وقت، هیچ وقت، تکرار نمی شود

فأنت لن تکون قط

درحالی که تو هیچ وقت (نمی توانی) باشی

کما کنت في أیة لحظة سابقة

همان گونه که در هر لحظه گذشته بودی

و لا أنا..

و همچنین من …

کل لحظة هي بصمة أصبع،

هر لحظه مانند اثر انگشتی است که،

لا تتکرر…

تکرار شدنی نیست…

کل لحظة هي کائن نادر، و کالحیاة

هر لحظه مانند موجودی نادر است، و مانند زندگی که

یستحیل استحضاره مرتین…

*

حضور دوباره اش غیر ممکن است…

*

لا أحد مثلي یستمتع بالحب

هیچ شخصی مثل من از عشق لذت نمی برد

لأنه لا أحد مثلي یعرف معنی العذاب

چرا که هیچ شخصی همانند من  معنای عذاب را نمی داند

لقد مررت بمدینة الجنون

از شهر دیوانگی گذشتم

و أقمت بمدینة الغربة

و در شهر بیگانگی ساکن شدم

و امتلکتني مدینة الرعب زمناً،

و زمانی شهر وحشت بر من چیره شد،

و استطعت أن اغادرها کلها من جدید

و توانستم تمامی آن را دوباره ترک کنم

الی مدینة الحیاة الیومیة المعافاة..

به سمت شهر زندگی روزمره سلامتی (بروم)

ولکنني خلفت جزءاً مني

اما بخشی از من به جا مانده

في کل مدینة مررت بها

در هر شهری که از آن عبور کردم

و حملت جزءاً منها في ذاتي.

و بخشی از آن را در خود حمل کردم.

و أنت کلما احتضنتني،

و تو هر زمان که مرا در آغوش کشیدی،

احتضنت الجنون و الغربة و الرعب،

جنون، بیگانگی و وحشت را در آغوش کشیدم،

و یدهشک ان ترتعد حین تکون معي..؟

*

و (تمام این ها) هوش از سرت می برد که بلرزی زمانی که با من هستی…؟

*

تعال یا من اجتاحني کالانتحار

بیا ای که مانند خودکشی مرا منهدم ساختی

و هیمن علی حواسي کساحر..

و آرامِ حواس من که مانند جادوگری…

و اعطنا حبنا کفاف یومنا…

به ما عشقی ببخش که نیاز روزمان باشد…

 

سپتامبر 1974

از کتاب (أعلنتُ علیك الحب): عشق را برای تو آشکار ساختم

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب