این درسگفتار در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال دوم– شماره هفتم– بهار 1398) منتشر شده است.
در مطالعات هنر بهطور عام و مطالعات تاریخ هنر و تحلیل آثار بهطور خاص، اصلیترین مواد خام مطالعاتی طبعا خود آثار هنری خواهند بود. آثاری که در زمان مکانهای مختلف یا به تعبیر مناسبتر، در بافتهای مختلف پدید آمدهاند. فهم بهتر این آثار و درک سیر تکوین آنها، چرایی خلقشان (چه از جنبههای فرمال و زیبایی شناختی و چه از جنبههای دیگری چون بررسیهای شمایل نگارانه، جامعهشناسانه، روانشناسانه و…) و چگونگی خلق و چرایی فرم خاصشان، درک معانی آشکار و ضمنی و… بخشی از اهداف تحلیل آنها خواهند بود.
بیشک قدم اول در هر یک، تحلیل آثار هنری خواهد بود. تحلیلی که از پس توصیف و تشریح آن آثار و جمعآوری انبوهی مستندات، مدارک و دادههای پیرامون فرم و بافت آن اثر آغاز خواهد شد.
پیش از پرداختن به هر تحلیلی نیاز به فراهم شدن مقدمات آن بهواسطه تشریح خواهد بود. توصیف و تشریح، بهنوعی یک فعالیت زبانی و ارتباطی هم هست. یعنی ما بهواسطۀ امکانات زبان و قراردادهای زبانی، در ایجاد یک ارتباط فعال و هدفمند، تلاش میکنیم تا معنایی را در قالب یک پیام به گیرندهای فرضی منتقل کنیم و مفهوم و ادراکی را در آن گیرنده ایجاد کنیم. پس پایۀ این ارتباط و لازمۀ اولیۀ آن، وجود یک سری قراردادهای زبانی خواهد بود. قراردادهایی که بین فرستنده و گیرنده به وجود آمدهاند و مفاهمه را موجب میشوند. بهعنوان مثال هنگامی که من در توصیف یک نقاشی این گزاره را بیان میکنم: «این تصویر یک درخت بلوط است.» پیشفرض من این خواهد بود که مخاطب فرضی من، از قراردادهای اولیۀ زبان فارسی آگاه است و هنگام برخورد با واژۀ “درخت” همان ادراک اولیهای از آن چیز در ذهن او ایجاد خواهد شد که در ذهن من بوده. من و مخاطب بر اساس یک قرارداد قبلی میدانیم که واژۀ درخت بیانگر چیزی است که در جهان پیرامون ما و در زبان ما به این واژه شناخته میشود. حال لغات “این”، “تصویر”، “یک”، “بلوط” و “است” نیز هر کدام تابع قراردادی قبلی خواهند بود. ساختار جمله نیز خود قراردادی است زبانی.
البته قراردادهای زبانی هرگز منحصر و محدود بهمعنای آشکار لغات و همچنین دستور زبان نیز نخواهند بود. این قراردادها بهجز معنای ظاهریای که منتقل میکنند، مجموعۀ عظیمی از عناصر بافتی، فرهنگی، تاریخی، احساسی، روحی روانی و… را نیز شامل میشوند که میتواند منجر به ایجاد و انتقال سطوح متنوع و متعددی از معنا از طریق بیان یک گزاره (مثلا جملۀ گفته شده) شود.
پس من بهعنوان یک فرستنده، پیام خود را (توصیف و تشریح و سپس تحلیل در بحث ما) بهگونهای بیان میکنم که مخاطب هدف من (تنها مخاطب آگاه به قراردادهای زبانی مورد استفادۀ من) بهمنظور من پی ببرد. حال اگر این نظر را بپذیریم، نکاتی مطرح میشود:
هرگونه پیامی، تنها مخاطبینی محدود و خاص دارد.
عدم تطابق قراردادهای زبانی بین فرستنده و گیرنده ایجاد عدم مفاهمه و یا سوءفهم خواهد کرد.
حال تمام اینها چه ارتباطی با بحث تحلیل داستان دارد؟
از آنجا که مطالعات هنر همواره با توصیف و تشریح در قدم اول و سپس استدلال و تحلیل در قدم بعدی همراه است، و تمام این امور با هدف انتقال یک پیام از سوی تحلیلگر هنر به مخاطبین هنر انجام میپذیرد، قراردادهای زبانی مشترک بین این دو، مسیر ایجاد و انتقال معنا را روشن میسازد.
شاید این مسائل کمی بدیهی بهنظر برسند اما من به شخصه مشکل بزرگ مطالعات تحلیلیِ هنر و از دست رفتن کارکردهای عملی آن بهویژه برای هنرجویان و دانشجویان رشتههای ادبی و هنری را در همین نکتۀ اولیه میبینم. در حالی که مطالعات تاریخ هنر و تحلیل آثار و سبکها و مکاتب ادبی و هنری باید پایه و اساس اولیۀ هرگونه آموزش هنر قرار گیرد و در رأس اولویت و اهمیت قرار داشته باشد، این دروس در مراکز آموزشی و دانشگاههای مختلف به دروسی بیاثر، غیر کاربردی و بیاهمیت و عمومی تبدیل شدهاند. مطالبی کلی که البته همگی فرض و ایدۀ نگارندۀ منبع درسی معرفی شده هستند،(اما بهعنوان یک سری قواعد و قوانین بلاشک ارائه میشوند) در حافظه ثبت میشود و پس از یک امتحان و گرفتن یک نمره، همگی فراموش میشوند. بگذریم و به بحث برگردیم.
چه آن که من بخواهم بهعنوان تحلیلگر با یک اثر هنری برخورد کنم و چه آن که بخواهم بهعنوان مخاطب با یک تحلیل مواجه شوم، پیش از هر چیز باید قراردادهای زبانی را مشخص کنم. در قراردادهای زبانی شاید هیچ چیز اولویتی فراتر از معنای اولیۀ لغات نداشته باشد. وقتی من میگویم اثر هنری، دقیقا منظورم چیست و چگونه آثار متفاوتی میتوانند در محدودۀ نظر من از این لغت قرار بگیرند یا نگیرند؟ معضل اصلی در همین مرحله شکل خواهد گرفت.
حال لغتی چون هنر یا اثر هنری، بهواسطۀ ابهامات ذاتی خود و تعاریف متعدد و بسیار متنوع و مختلفی که از آن در طول تاریخ شده است، این چالش را لاینحل خواهند کرد و شاید بخشی از جذابیت و زیبایی هنر و انگیزۀ مطالعات هنر همین ابهامات و رازآلودگیها باشد. اما زمانی که ما با لغات و توصیفات و قیودی تلاش میکنیم تا در توصیف و تشریح و تحلیل خود فهم مشخصی را درمورد چنین مفاهیم رازآلود و یا حتی یک اثر هنری منفرد ایجاد کنیم، هدف ما شفافتر کردن و قابل فهم و انتقال کردن گزارههای حاصل خواهد بود. رازآلودگی و ابهام در گزارههای مطالعاتی تحلیلیِ هنر (که میخواهد داعیۀ دقت علمی داشته باشد) در ارتباط نهایی ایجاد شکست میکند و فهم موردنظر تحلیلگر با خطر عدم ادراک توسط مخاطب یا بدتر از آن، سوءبرداشت مخاطب مواجه خواهد شد.
مشکل اغلب زمانی پیش میآید که تحلیلگر و بررس، معنای موردنظر خود از لغتی را، تنها معنای آن لغت و بدیهی فرض میکند و پایۀ تشریحات و استدلالهای بعدی خود را بر معنایی استوار میکند که ممکن است در نظر مخاطب بهگونهای دیگر تفسیر و فهم شده باشد یا بشود.
به همین دلیل است که تحلیلگر در ابتدا باید به شفافیت و روشنی هرچه تمامتر معنای موردنظر خود را از لغات و مفاهیمی که در تحلیل خود به یاری میگیرد روشن کند. اهمیت این مسئله درک نخواهد شد مگر این که در ابتدا یک مثال مشخص بزنیم.
لغت “کلاسیک” را در نظر بگیرید. از این لغت در توصیف و بررسی و تحلیل آثار هنری بهکرّات استفاده شده و میشود. حال ببینیم این لغت خود به تنهایی چه گسترۀ عظیمی از مفاهیم را در بر میگیرد:
اول باید وجوهی که از مسیر آنها میتوان به مفهوم لغت کلاسیک نزدیک شد را تعیین کنیم و سپس از هر مسیر تا رسیدن به مفهوم نهایی حرکت کنیم. آنگاه به مجموعهای بسته و مشخص از مفاهیمی دست پیدا میکنیم که هنگام برخورد با این لغت، یک یا چند تا از آن مفاهیم مدنظر گوینده بوده است. معمولا با توجه به موقعیت و بافت کلامی که این لغت در آن استفاده شده، متوجه خواهیم شد که منظور گوینده دقیقا کدام مفهوم از آن بوده است. البته بدیهی است که در یک تحلیل درست، این بر عهدۀ تحلیلگر است که در برخورد با چنین لغاتی، پیش از به کار بردن آن، به تعریف دقیق منظور خود از آن لغت بپردازد. چراکه در یک تحلیل، وقتی من از کلمۀ کلاسیک بهعنوان یک صفت، قید و یا حتی اسم استفاده میکنم، هدفم تشریح و شفاف کردن منظوری از چیزی یا تبیین نظر و ایدهایست پس این لغات با هدف شفاف سازی معمولا استفاده میشوند و وجود ابهام در خودشان، نقض غرض خواهد بود.
البته کلمۀ کلاسیک امروزه به معناهای بسیار متنوع و متفاوتی به کار برده میشود و رسیدن به مجموعۀ بستهای از آن معانی کمی دشوار خواهد بود. این مجموعۀ بسته باید بهگونهای باشد که مفاهیم متعددی را در بر گیرد. بهعنوان مثال ما اشعار هومر را کلاسیک و اشعار رودکی را هم کلاسیک میدانیم. همچنین دانته را هم گاه شاعر کلاسیک میگوییم و جایی میخوانیم که اشعار نیمایوشیج نمونۀ کلاسیک شعر نو فارسی است! در کنار اینها بخش بزرگی از هنر تجسمی غرب در قرن 15 و 16 را کلاسیک میگوییم و بخش دیگری در قرن 17 و 18 را. در عین حال هنر یونان باستان و حتی روم را هم کلاسیک میگوییم.
ردیف موسیقی دستگاهی ایرانی را کلاسیک میگوییم و موسیقی بتهوون را هم همچنین. شاید بگویید چون همۀ اینها مربوط به گذشته هستند، احتمالا منظور ما از کلاسیک، قدیمی است. اما رمان قرن 19 اروپا را هم کلاسیک میگوییم و گاه دوست داریم بگوییم دولت آبادی هم نویسندۀ رمان کلاسیک کلیدر است. کازابلانکا را هم فیلمی کلاسیک میدانیم و… خارج از بحث هنر، این وسط ناگهان یک نفر در مکالمات روزمره از شلوار و کفش کلاسیک حرف میزند!
سؤال اصلی اینجاست: وقتی از لغت کلاسیک صحبت میکنیم، منظورمان کدام کلاسیک است؟
بهطور کل از چند جنبه میشود به این لغت پرداخت:
معنای لغوی و ریشههای آن و طبعا نقاط مورد استفاده بر اساس آن ریشۀ لغوی (عرف ادبی و عرف زبانی)
کلاسیک بهعنوان یک صفت، قید و یا مشخصهای کلی (که میتواند برای هر شیء یا پدیدهای مورد استفاده قرار گیرد).
کلاسیک بهعنوان اسم یک سبک. مجموعهای قراردادهای هنری (بدون در نظر گرفتن زمان و مکان) یعنی قواعد و مشخصههای معین که به ایجاد یک سبک خاص و کموبیش واحد در خلق آثار هنری خواهد انجامید.
کلاسیک بهعنوان اسم یک مکتب خاص هنری. بهعنوان لغتی برای دسته بندی مجموعهای آثار هنری در زمان و مکانهای کاملا مشخص بر اساس ویژگیهای فرمال و غیر فرمال آن آثار هنری.
اگر مورد سوم و چهارم را مختص هنر بدانیم (البته معانی مورد اول و دوم نیز بهطور گسترده در رابطه با هنر و آثار هنری استفاده میشوند) آنگاه این دو مورد هر کدام به بخشهای بیشتری تقسیم خواهند شد. بخشهایی به تعداد دسته بندیهای ما از هنر. مثلا درمورد سوم، با توجه به این که قواعد و قوانین و چارچوبهای هنری در هر یک از هنرها تا حدود زیادی متمایز و خاص آن هنر است، کلاسیک در سینما، مفهومی متفاوت از کلاسیک در ادبیات یا نقاشی یا معماری خواهد یافت. وقتی به داستان میرسیم، کلاسیک در ادبیات داستانی تا حدود زیادی متمایز از کلاسیک در مثلا سینمای داستانی خواهد بود. در مورد دستۀ چهارم هم همین مسئله وجود خواهد داشت.
پس راه درازی در پیش است. پیش از آغاز این راه یک نکتۀ نهایی دیگر باقی خواهد ماند: تمام آن معانی از این لغت که در مسیرهای متفاوت گفته شده به دست خواهند آمد، تا حدودی به هم مرتبط و در حوزههایی مشترک هستند. اما نه آنقدر که بتوان به جای هم به کارشان برد آن هم در یک مطالعه، بررسی، توصیف، تشریح، تحلیل یا نقدی که بخواهد داعیۀ علمی بودن یا حداقل دقیق بودن داشته باشد.
از سطح اول و دوم شروع میکنیم:
سطح اول از مفهوم لغت کلاسیک بهطور کلی پایه و مبنای سطوح بعدی خواهد بود و در توضیح سطوح بعدی بهکرّات به آن بازخواهیم گشت. بهویژه با سطح همپوشانیهای معنایی زیادی که با سطح دوم دارد، لازم میشود این دو سطح ( 1. معنای لغوی و ریشههای آن و طبعا نقاط مورد استفاده بر اساس آن ریشۀ لغوی (عرف ادبی و عرف زبانی) و 2. کلاسیک بهعنوان یک صفت، قید و یا مشخصهای کلی (که میتواند برای هر شیء یا پدیدهای مورد استفاده قرار گیرد) را هم زمان بررسی کنیم.
این لغت از لحاظ دستور زبان، در ابتدا یک صفت است و از واژهای لاتین مشتق شده و برای توصیف یک پدیده که در نوع خود عالی و درجه اول است استفاده میشود. چنان که در لغتنامه آکسفورد هم اولین معادلهای این کلمه چنین قید شده: عالی، بهترین، نمونه، موثقترین، (معمولا با the و بهصورت جمع)
در فارسی نیز با همین معادل وارد شده است. در این صورت، وقتی این صفت را به پدیدهای نسبت میدهیم، ابهامات جدیدی حاصل خواهد شد. بهنظر میرسد استفاده از این لغت بهصورت گسترده و بهویژه برای بررسی برخی آثار هنری و ادبی، از حدود قرن 15 رایج شده است. اما ابهاماتی که در ادامه ایجاد شده، باعث شده تا معنای “عالی، یا نمونهای”، در عرف زبانی گسترش یابد. اولین و اساسیترین ابهام در نتیجۀ این سؤال مطرح میشود: از چه نظر عالی؟ عالی از کدام منظر؟
به همین دلیل تلاش شده تا برای این صفت، معیارهایی در زبان ایجاد شود. معیارهایی که بهتدریج به بخشی از بدنۀ معنایی این لغت تبدیل شدهاند.
اولین معیار، قدیمی بودن، کهن بودن و باستانی بودن تعیین شده. در فرهنگ معین، کلاسیک ابتدا چنین تعریف شده: آنچه که معمول و رایج است و جدید نیست.
این معیار گستردهترین کاربرد را در زبان ما و در محاورات مرسوم پیدا کرده. قدیمی است، کهن است، پس عالی است. شاید در ظاهر کمی نامرتبط بهنظر برسد اما باید به این نکته توجه کنیم که کهن بودن در ذات خود، معنای پایداری و جاودانگی را حمل میکند. یعنی آنچه کهن است، بهواسطۀ آن که امروز هم هنوز در دسترس ماست، پس حائز ویژگیهایی عالی بوده که باعث شده تا امروز پایدار بماند و احتمالا جاودانه پایدار خواهد ماند. پس قدیمی بودن در واقع به معنای از قدیم باقی ماندن مدنظر بوده است. در این معنا، اشعار حافظ کلاسیک هستند چون از دوران قدیم تاکنون باقی ماندهاند در حالی که اشعار دهها شاعر قدیمی هم عصر وی پایدار نماندهاند(پس باقی ناماندهها قدیمی هستند بی آنکه کلاسیک باشند). پس فلان تیپ و مد و لباس هم میتواند به این معنا، کلاسیک باشد. البته سعی میکنیم تا مثالها را همه در حوزۀ هنر و آثار هنری بهویژه داستانها مطرح کنیم.
حال اگر ما بهعنوان تحلیلگر بخواهیم از این معنا و صفت (با در نظر گرفتن معیار پایداری) در توصیف خود از یک پدیده یا اثر هنری استفاده کنیم، با چند مشکل اساسی مواجه خواهیم شد.
قدیم، صفتی است به غایت نسبی و مقایسهای و هرگز درک نخواهد شد مگر آن که با یک جدید مقایسه و سنجیده شود. مثلا داستانهای هومر در زمان خود هرگز کهن و در نتیجه کلاسیک نبودهاند. با این معنا، هر پدیدهای میتواند کلاسیک نباشد اما کلاسیک شود. پس برای آثار هنری و پدیدههای معاصر قابل استفاده نخواهد بود چون جدید هستند و نمیتوانیم دقیقا میزان پایداریشان را در آینده پیشبینی کنیم. و این صفت تنها برای آثاری قابلاستفاده است که مدت زمان زیادی از ماندگاریشان گذشته باشد. اینجا است که مشکل بعدی پدید میآید.
هرگونه مقایسۀ بین قدیم و جدید، به واسطۀ نسبی بودنشان نسبت به هم، مدرج خواهد بود و هر چیز کلاسیک، تنها در مقایسه با چیزی بعد از خود کلاسیک خواهد شد و نسبت به چیزی قبل از خود، مدرن (مدرن به معنای نو). بگذارید با مثالی ساده مشکل را مطرح کنیم: داستانهای مثنوی مولوی نسبت به داستانهای صادق هدایت، کلاسیک هستند اما نسبت به داسانهای نظامی چه؟ داستانهای نظامی نسبت به داستانهای مولوی و هدایت کلاسیک هستند اما نسبت به داستانهای اوستا، نو و غیر کلاسیک. اشعار نیمایوشیج نسبت به بهار (تقریبا هم عصر او بوده) نو است اما نسبت به شاملو (در دوران بسیار نزدیک به او) کلاسیک. در این معنا از کلاسیک، مجبوریم که یک پایۀ زمانی برای سنجش قدمت تعیین کنیم. معمولا زمان حال را پایه فرض میکنند و هر آنچه مربوط به پیش از حال، قدیمی. اینجا مشکل سوم بروز میکند.
برای قدیمی بودن، چه قدر باید قدیمی بود؟! بهار چه قدر قدیمیتر از نیما بوده؟ هومر چه اندازه قدیمیتر از شکسپیر؟ و در واقع یک قدیمی، چه میزان باید قدیمی باشد تا ثبات و پایداری و جاودانگیاش اثبات شود؟ درست است که به این سؤال میتوان پاسخهای بسیاری داد. اما کدام پاسخ میتواند مورد توافق کامل قرار گیرد و چگونه میتوان به معیاری دقیق و قابل سنجش از قدمت دست یافت؟
پس لازم میشود برای معیار کهن بودن، معیار دومی تعیین شود. بهعنوان مثال تنها به یکی از پاسخها و معیارهای پیشنهاد شده اشاره میکنم و سپس بی اعتباری آن را مشاهده میکنیم. در دوران رنسانس، لغت کلاسیک (به معنای قدیمی و پایدار و کهن) همیشه ارجاعی ضمنی به آثار یونان و روم باستان داشته است. در نظر آنان کل آثار هزار سال (از قرن 5 تا 15میلادی) بعد از آن در مقایسه با آنان، نو (و در نتیجه ناپایدار و نامتناسب) هستند.
خامی این دیدگاه روشن است. اول آن که کمتر از دویست سیصد سال بعد، به آثاری از دوران رنسانس نیز کلاسیک گفتند. پس مراد آنان احتمالا کلاسیک تنها به معنای کهن و پایدار نبوده است.
دوم آنکه امروزه نیک میدانیم و میبینیم که بسیاری از آثار آن هزارۀ نو انگاشته شده نیز به همان میزان آثار یونان و روم باستان، قدیمی، کهن و پایدار مانده و هستند.
سوم آنکه باز امروزه میدانیم که هنرپژوهان غرب، تا حدود قرن 18 و 19 هنوز نتوانسته بودند تمایز درستی بین آثار هنری دوران یونان باستان و روم باستان قائل شوند و در بسیاری موارد این دو را یکی پنداشتهاند(با وجود چند صد سال فاصلۀ آنها از هم). برخی آثار حتی به اشتباه در آن دوران تاریخی فرض شده بوده. حتی امروزه هم هنوز در مورد بسیاری آثار شکوتردیدهای فراوانی وجود دارد و ما دقیق نمیدانیم که فلان اثر مربوط به دوران روم باستان بوده یا مربوط به چندین قرن پیش از آن و یونان باستان. یک نمونۀ جالب: مثلا در مورد گروه پیکرۀ لائوکوئون که عمدۀ پژوهشگران آن را به یقین مربوط به فرهنگ یونانی اما در دوران هلنیستی میدانند (از لحاظ تاریخی در دوران استیلای سیاسی روم باستان بر حوزۀ فرهنگی یونان)، پژوهشی دیده میشود که این اثر را ساختۀ میکلانژ در قرن 16 میداند!
پس ایجاد معیار سومی برای معیار دوم لازم خواهد شد. و این مسیر بیانتها ادامه خواهد یافت. حال این فقط توضیح مختصری بود در مورد استفاده از لغت کلاسیک به معنای کهن با معیار پایداری و جاودانگی.
نتیجۀ اول آن که در تحلیلی به زبان فارسی برای این که بخواهیم اثری را کهن و یا جاودان یا پایدار توصیف کنیم، بهتر آن است که از همین لغات استفاده کنیم.
یک معیار مکمل دیگر که گاه به معیار جاودانگی و پایداری اضافه میشود، “معروف و مقبول همه” است. این کلمه در بسیاری موارد بهگونهای استفاده میشود که بهنظر میرسد منظور، توصیف اثری است که بهعنوان نمونه و مظهر کامل مورد قبول همه قرار گرفته باشد و وقتی نویسندگان کلاسیک یا هنر کلاسیک گفته میشود، مقصود نویسندگان یا هنری است که تمام ادوار آنها را پسندیده و بهعنوان نمونه شناختهاند. مثلا در مقالهای گفته شده بود که “آثار بکت و یونسکو امروزه بهعنوان نمایشنامههایی کلاسیک شده مطرح هستند.” یعنی در زمان گذشته آثار اینان مورد قبول همه و معروف نبوده اما امروزه مقبول افتاده. دوباره ابهام: مورد قبول همه، یعنی مورد قبول کدام همه؟ مسلما اشعار حافظ را هنوز بسیاری نخواندهاند و اگر بخوانند هم به درستی نخواهند فهمید و اگر تحت تاثیر فشار عرف ادبی قرارر نگیرند، شاید مقبولشان نیفتد.
معروف، یعنی شهرت در چه سطح؟ آیا بکت معروف است؟ در کجا معروف است؟ و در میان چه جمعیتی؟ و آن جمعیت آیا به معنای همه هستند؟ اصلا آن جمعیت که بکت نزدشان معروف و مقبول است، چند درصد از میزان همه را شامل میشوند؟ و از این میزان اندک، چند درصد خود شخصا به این نتیجه رسیدهاند که بکت مقبولشان است؟ و یک اثر چه میزان باید مقبول و معروف شده باشد تا بتوان به صفت کلاسیک خواندش؟ این میزان و مقدار چگونه قابل سنجش و اندازه گیری است؟
بیشک استفاده از لغت کلاسیک به این منظور هم بیشتر ایجاد ابهام میکند تا شفافیت و وضوح.
معیارهای مرسوم دیگر برای کهن بودن (کلاسیک بودن): عظمت، اصالت، وقار، مردانه (لغت کلاسیک همیشه مفهوم و مضمونی مردانه داشته است)، برجای ایستاده و… است که باز به بدنۀ معنایی لغت کلاسیک به مرور زمان اضافه شدهاند. فکر نمیکنم برای اثبات مبهم بودن و نسبی بودن این معیارها هم نیاز به توضیحات مشابه مسائل فوق باشد. تمام این معیارها به واسطۀ این که به شدت متکی بر قواعد اجتماعی و فرهنگی هستند، اعتبار علمی اندکی خواهند داشت. چراکه این قواعد و قراردادها اولا تنها در محدودههای فرهنگی و جغرافیایی کوچکی معتبر هستند و در ثانی، در همین محدودههای اندک هم در گذر زمان، دائم در حال تحول و تغییر بوده و خواهند بود.
نتیجۀ نهایی تا اینجا(نسبت به هدف اصلی بحث دنباله دار ما):
اگر ما در تشریح، توصیف و تحلیل خود از این لغت به این معانی لغوی و عرفی استفاده کنیم، نهتنها بر ابهام خواهیم افزود، که توصیف و تشریح و احیانا تحلیل خود را بهگونهای زمانمند کردهایم که فقط در حوزۀ جغرافیایی محدود و در گسترۀ زمانی اندکی معتبر بوده و معنای موردنظر ما را منتقل می کند. تمام این اصطلاحات در معنای لغوی و ریشهای خود بهشدت مبهم، چند پهلو، بیش از حد تاویل و تفسیرپذیر و مقایسهای و نسبی هستند و عمدتا بر قراردادهای اجتماعی و زبانی و فرهنگی و بهطور کل بر قبول عام متکی هستند. و به گمانم چیزی بیثباتتر و کم دقتتر از “قبول عام” وجود نداشته باشد.
لغت کلاسیک به این معنا، بیش از حد مقایسهای و نسبی و ابهامزا خواهد بود. حال اینکه این معنا و مراد از این لغت تا چه حد در یک تحلیل (که هدفش توضیح و شفاف سازی بهعنوان مقدمهای بر تفسیر و تاویل یا نقد و ارزشگذاری است) به کار ما میآید، سؤالی است که تحلیلگر باید پاسخش را بگوید. چون مسئله به ذات، مسئلهای نسبی و مقایسهایست. باید دید این مقایسۀ پنهان در این لغت در چه نسبتی و با چه هدفی صورت خواهد گرفت. آیا تحلیلگر با علم بهاین مسئله، پیش از کاربرد این لغت حاضر است دقیقا منظور خود از معنای آن را تشریح کند یا نه؟ یا اصلا علم به این مسئله نزد وی وجود دارد؟ چه اعتبار و ارزشی دارد متن و نظر تحلیلگری که از همان ابتدا معنا و منظور خاص و واحد خود از این لغت را ساده انگارانه بدیهی و قطعی شمرده است؟
پیش از ورود به وجه سوم از کلمۀ کلاسیک، لازم است یک معنای لغوی دیگر از این کلمه را بررسی کنیم. معنایی تا حدودی ضمنی و البته رایج که راهنمای ورود به منظر سوم خواهد بود.
از آنجا که بهتدریج لغت کلاسیک به آثار درجه یک و ماندگار و والا (به تعبیر آنها که چنین میگویند) اطلاق شد، و این آثار در آکادمیها و مدارس بهطور کل، بهعنوان الگوهای تدریس هنر در نظر گرفته شدند، این معنای ضمنی پدید آمد که آثار کلاسیک، آثاری هستند که مناسب تدریس بوده و الگوها و قواعد مستخرج از آنها شایستۀ تقلید هستند.
یعنی کلاسیک به معنای شایستۀ تدریس و تقلید.
البته این معنا چندان جدید هم نیست. در دوران روم باستان (حدود قرن 2 میلادی) نیز نظریه پردازی، آثار ادبی را به دو دستۀ عامیانه و کلاسیک تقسیمبندی کرده بود و آثار کلاسیک را شایستۀ مطالعۀ طبقات فرهیختۀ جامعه و تحصیل کردگان دانسته بود. همان آثاری که در آکادمیها تدریس میشدند. به همین دلیل هم در فرهنگ فارسی معین نیز، یکی از معانی مقابل لغت کلاسیک چنین است: فراگیری دانش یا فنی از طریق مدرسه و دانشگاه.
به این معنا هنر کلاسیک (داستان کلاسیک) به هنری گفته میشود که باید آن را درس داد و مانند درس خواند و سرمشق و الگو قرار داد. با توجه به این معنا دو نکته ایجاد میشود. اول آن که چون در دورههای مختلفی از هنر غرب، آثار هنری و ادبی یونان باستان بهعنوان آثاری خیرهکننده و والا شناخته شده بودند، بهعنوان الگو مورد مطالعه و تدریس قرار گرفتند و خودبهخود، معنای کهن و عظیم با معنای شایستۀ تدریس، هر دو در هنر و ادبیات یونان و برای هنر غرب، منطبق شدند که تا امروز هم این معنا از هنر و ادبیات یونان بهعنوان کلاسیک تا حد زیادی معتبر باقی مانده است.
دوم آن که اما بهتدریج و تا به امروز، آثار دیگری به سرفصلهای تدریس هنر در آکادمیهای جوامع مختلف اضافه شدند و این مسئله موجب شده تا جنبۀ کهن از این معنا، تعدیل شود. گاه نمونههای معاصری نیز به دلیل قرار گرفتن در زمرۀ آثار تدریسی در آکادمیها، معنای کلاسیک یافتهاند. حتی در نمونههای زیادی، آثار یک هنرمند و نویسنده در زمان حیات او، به همین دلیل جزو آثار کلاسیک قلمداد شده است.
پس در این معنا هم این لغت همچنان بیش از حد نسبی و مبهم باقی میماند و اثری که مثلا در یک جامعه یا زمان مکان خاص کلاسیک خواهد بود، در جایی متفاوت چنین نخواهد بود. و طبیعتا به هیچ عنوان قابل اتکا و استفاده در تحلیلی جدی و دقیق نیست.
این معنای آخری که مختصر بحث کردیم، خود موجب پدید آمدن آن وجه سوم شد (کلاسیک بهعنوان اسم یک سبک یا شیوۀ خاص هنری با قواعد و مشخصههای معین و کموبیش واحد در آثار هنری و ادبی متعدد. یعنی کلاسیک بهعنوان مجموعهای قراردادهای هنری بدون در نظر گرفتن زمان و مکان).چگونه؟
به این معنای سوم در درسگفتار بعدی بهصورت مفصل خواهیم پرداخت.