آسانسور- سید مرتضی حسینی- 15 ساله
آسانسور
سید مرتضی حسینی
15 ساله – قم
هر روزی را که شروع میکنم، سعی دارم مثل روز قبل نباشم اما نمیتوانم. همیشه تکرار میشود. این تکرار سرد بیروح باعث شده که کمکم چیزی را حس نکم. هیچ هیجانی نسبت به هیچ کاری ندارم. هیچ اشتهایی نسبت به هیچ غذایی ندارم. تنها حسی که دارم، حس افسوس و یادآوری گذشته است که بعد از آن تنها چیزی که دارم، اشک است. حس هیجان بازیکردن، ترس از دعوای بزرگترها، عشق به دوستان، نوازش باد کولر آبی در دل تابستان، خراش کف دست موقع زمینخوردن روی آسفالت کوچه و آبی که روی آن ریخته میشد و دیگر حسهایی که فراموش کردهام و حتی دیگر یک خاطره هم نیستند. وقتی کوچکتر بودم احساس میکردم هرچیزی حتی مداد و پاککن هم روح دارند. هنگام بازی سعی میکردم به همۀ اشیاء اتاق روح بدهم و آنها را تکان دهم. اما الآن حس میکنم خودم هیچ روحی ندارم و این کس دیگری است که من را تکان میدهد. مادرم میگوید شرایط سنت است و تو در سن بلوغ هستی. شاید به اندازۀ کافی امید ندارم. شاید تنها هستم و نیاز به یک بهانه برای زندگی دارم. ولی بعد از امتحان هر راهی به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی وجود ندارد. گاهی فکر میکنم وجود ندارم اما وقتی حس بدی دارم متوجه میشوم زندهام. شاید نامرئی هستم اما وقتی نگاه تحقیرآمیز دیگران را میبینم، متوجه میشوم که دیده میشوم. شادی، ترس، عشق، هیجان، معنویت، هیچچیز جدیدی برای تکرار سرد هر روز من کافی نیست. شاید دکتر راه حل باشد اما دکترم به من گفت: «تو جذام نداری ولی علائم آن را داری.» من بهطور کامل مردۀ متحرکم، یک زامبی بیخطر.
مثل روزهای قبلی وارد سالن محل کارم شدم. در ازدحام همکارانم، چسبیده به هم جلوی در ورودی آسانسور. هر ضربۀ شانه همکاری که کنار من بود و سعی داشت وارد آسانسور شود، میگفت: «ای بیچاره، برای لقمهای نان بیمزه خودت را به رنج همجواری من میاندازی.» در آن حال که شانههای خیس از عرق به هم میخوردند و به هم طعنه میزدند، چشمهای شاکی از حقوق هم بازخواست میکردند و از هم مطالبۀ طلبشان را میکردند. بالاخره آسانسور پر میشود و تنها چیزی که هنگام بسته شدن در آسانسور دیده میشود، چهرههایی است که سعی داشتند زودتر وارد شوند اما نتوانستهاند. بعضی خشمگین در نتیجۀ تلاشی ناتمام، بعضی مغرور و متکبر گویی چیزی پست و دون را به آنها تعارف کردهایم و آنها آن را از روی بلندی شوکتشان نپذیرفتهاند.
داخل آسانسور همۀ سرها به فکر فرومیروند و کاری که میخواهند انجام دهند را بررسی میکنند اما گویی نتیجۀ آن چنان مثبت نیست و چهرههای عصبی دیدگان خود را از کف آسانسور بالا میآورند. بوی عجیب و دود سفیدی فضای آسانسور را پر کرد. پتک بیعرضه بودن از بیگاری در برابر پولی بیارزش سرشان را داغ کرده و از آن بخار میآید. به این دلیل فکر کنم حرارت آسانسور بالا رفته است. صبر کنید؛ فکر کنم این دود به طور عجیبی متمایز است. منظور من این است که دیروز همچنین اتفاقی برای من رخ نداد. باورنکردنی بود. بالاخره این تکرار همیشگی داشت میشکست. ولی فکر کنم این بخار، بسیار زیاد شده است. صدای سرفهها بالا میگیرد. دودی که داشت داخل چشم خودشان میرفت. این مشکل داشت دامن من را هم میگرفت. از این روی دامن خودم را جمع کردم ولی نتیجهای نداشت. فقط یک کار عجیب کردم که باز نگاههای تحقیرآمیز دیگران را جلب کرد. حتی در آن همه دود باز هم همکارانم سعی کردند به من با تحقیر و تمسخر نگاه کنند اما دود بسیار غلیظ شده بود و دیگر کسی دیگری را نمیدید. هیچچیزی جز دود سفید غلیظ نمیدیدم. کمکم دود از بین رفت اما همکارانم دیگر در اطرافم نبودند و تنها در آسانسور مهبوت مانده بودم.