ما که یک نفریم- شقایق صابر
داستانش را اینطور شروع میکند:
«آن روز از توی مترو یک ساعت مچی خریدم. مترو خیلی شلوغ بود و فروشندهها خیلی سروصدا میکردند و من آنقدر از صدا عصبی شدم که یک ساعت مچی خریدم. فکر کردم اگر از یکی از فروشندهها چیزی بخرم، سروصدا میخوابد. نخوابید؛ ولی بد هم نشد؛ چون بعدش حواسم از شلوغی مترو و از زن موبوری که به من چسبیده بود و اصرار داشت همان یک ذره تکیهگاه مرا از چنگم در بیاورد، پرت شد. به ساعتم نگاه میکردم. حلقههای درشت نقرهای که در هم گیر افتاده بودند یک زنجیر کلفت درست کرده بودند که ابتدا و انتهایش با یک قفل به هم وصل میشد. روی زنجیر نقرهای شکلهای مختلف با فاصلههای منظمی از هم، از زنجیر آویزان شده بود. کلید، کفشِ پاشنه بلند، آدمک. صفحۀ ساعت، یکی از همین چیزهای آویزانکی بود. صفحۀ ساعت شکل قلب داشت. صفحه سفید بود و با یک قاب نقرهای احاطه شده بود. همان موقع ساعت را دستم کردم. وقتی توی دستم تکان میخورد دلنگدلنگ صدا میداد. به ایستگاه که رسیدم کلاسورم را زدم زیر بغلِ دستی که ساعت تویش بود و از قطار پیاده شدم. موقع بالا رفتنم از پله برقی، صفحۀ ساعت خورد به سطح فلزی دیوارۀ پله و همان اول، شیشهاش ترک برداشت. تا به دانشگاه برسم باتریاش هم از کار افتاد و وقتی نگاهش کردم روی ساعت ده و سیوپنج دقیقه جان داده بود.
کلاس تشکیل نمیشد. واحدی بود که ترم قبل افتاده بودم. ذرات بنیادی۱. حالا با بچههای ترمپایینی برش داشته بودم. هر اتفاقی که توی کلاس میافتاد و حتی اگر کلاس تعطیل میشد خبرش به گوش من نمیرسید. رفتم سمت سالن همایش که دم درش شلوغ هم بود. همینطوری رفتم تو. با هر تکان دستم زنجیر و آویزانکیهای توی دستم دلنگدلنگ میکردند. همایشی بود که نمیدانم موضوعش چه بود. من روی صندلیهای عقب سالن نشستم. همان نزدیکهای درِ ورودی و منتظر بودم تا درِ سلف باز شود برای ناهار. به ساعتم نگاه میکردم و گاهی هم به آدمهایی که میرفتند و میآمدند. کسی کنارم ننشسته بود؛ ولی سالن تا چند ردیف مانده به ردیف صندلی من، پر بود و یک نفر داشت سخنرانی میکرد و تصویری روی صفحۀ نمایش آن بالا نشان داده میشد.