سه زن بلندقامت در دو پرده – برندۀ جایزۀ پولیتزر سال ۱۹۹۴ ادوارد آلبی – مترجم: سیاووش حسینی
سه زن بلندقامت
در دو پرده – برندۀ جایزۀ پولیتزر سال ۱۹۹۴
ادوارد آلبی
مترجم: سیاووش حسینی
این نمایشنامه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره نوزدهم – بهار ۱۴۰۱) منتشر شده است.
سه زن بلندقامت در ۱۴ژوئن۱۹۹۱ به تهیهکنندگی فرانتس شافرانک[1] و کارگردان تهیهکنندۀ آمریکایی گلین اومالی[2] در تئاتر انگلیسی وین، به شکل محدود به نمایش درآمد. ادوارد آلبی کارگردان بود. کلر کیهیل[3] مدیر صحنه بود و صحنه را با بازیگران زیر طراحی کرد:
А مایرا کارتر
B کاتلین باتلر
C سینتیا باشام
مرد جوان هاوارد نایتینگل
اولین نمایش آمریکایی در ۳۰جولای۱۹۹۲ در River Arts Repertory، وودستاک، نیویورک، توسط لارنس ساشارو[4]، کارگردان و کارگردان هنری، با بازیگران زیر آغاز شد:
A مایرا کارتر
B ماریان سلدز
C جردن بیکر
مرد جوان مایکل رودز
طراحی صحنه توسط جیمز نون[5] و لباسها توسط باربارا بچیو[6] و نورپردازی توسط پیتر والدرون[7] انجام شد. اسکات گلن[8] مدیر صحنه بود.
تولید سه زن بلندقامت با همان بازیگران در ۲۷ژانویه۱۹۹۴ در تئاتر وینیارد شهر نیویورک افتتاح گشت. داگلاس آیبل[9]، کارگردان هنری، جان ناکاگاوا[10]، مدیر عامل. موریل استوکدیل[11] طراحی لباسها را بر عهده داشت. فیل مونات[12]، چراغها. الیزابت برتر[13] مدیر صحنۀ تولید بود.
تولید متعاقباً از برادوی به تئاتر Promenade منتقل شد. جایی که الیزابت آی مککان[14] و جفری اش[15] و داریل راث[16] آن را تولید کردند. تولیدات برنت پیک[17] به عنوان مدیر کل فعالیت میکرد. روی گابِی[18] و مدیر شرکت و آر. ویِد جکسون[19]، مدیر صحنه تولید.
مقدمۀ نویسنده
مردم معمولاً از من میپرسند که نوشتن یک نمایشنامه چه مدت برایم به طول میانجامد، میگویم: «تمام زندگیام.» میدانم که این پاسخی که دنبالش هستند نیست. چیزی که واقعاً دنبالش هستند بازۀ زمانی بین ظهور اولین سوسوی ایدۀ نمایشنامه تا اولین نوشتاری که بر ورق میآید است. یا شاید مدتزمانی را میخواهند که خود نوشتن طول میکشد؛ اما «تمام زندگیام» حقیقیترین پاسخی است که میتوانم بدهم؛ چون تنها پاسخی است که دقیق است؛ زیرا تفکر دربارۀ نمایشنامه و روی ورق آوردن آن از نمایشنامه تا نمایشنامه متفاوت است.
تعداد کمی از نویسندگان عاقل هستند که با گفتوگو دربارۀ روند خلق اثر راحت باشند. بههرحال این مانند جادوی سیاهی میماند که ممکن است قدرتش را از دست بدهد. اگر بهعنوان اسبی پیشکش دندانش را بشماریم. در ضمن از آنجایی که روند خلق اثر نمیتواند آموزش داده یا گرفته شود و تنها میتواند توصیف گردد، آن گفتوگو چه فایدهای دارد؟ اما همچنان همراه با پرسش «ایدههایت از کجا میآیند؟» پرسش قبل هم به قوت در ذهن گروه کوچکی از مردم که اصلاً به چنین چیزی اهمیت میدهند، باقی است.
برای سه زن بلندقامت میتوانم نقطۀ دقیق شروع نوشتنم را مشخص کنم؛ زیرا همزمان با اولین آگاهیام از ضمیر هوشیار بود. در گروهی چهارنفره روی تپهای بودم. میتوانم نقطۀ دقیقش را نشانتان دهم؛ حتی آنکه کدام تپه بود. در حال مشاهدۀ تکمیل خانهای جدید که داربستهایش هنوز نصب بودند. سه بزرگسال بودند و یک من کوچک. مادرخوانده و پدرخوانده و دایهام (دایه چرچ) و در بازوان دایه چرچ قرار داشتم… چی؟!
ادوارد سهماههای بودم و نه بیشتر. خاطرهام از واقعه کاملاً بصری است. داربستها و مردمان. و با اینکه احساس قوی به آن ندارم، این اولین آگاهیام از آگاهی است و به گمانم آن را گرامی میدارم.
از آن ذهنهایی دارم که چندان هوشیاری را انباشته نمیکند. تجربه میکنم، جذب میکنم، تعمق میکنم و به اعماق رانده میشوم. اگر کسی واقعۀ خاصی را به خاطرم بیاورد، تصاویر و اصواتش چون سیل بازمیگردند؛ اما رها از هرگونه بار عاطفی که در زمان وقوع واقعه به آن پرداخته شده یا در جایی دیگر فهرستبندی شده است و میدانم که خودِ الانم به همان اندازۀ دیگران متشکل از فریب نفس است. که عینیتهایم از نقشهای میآیند که خود نقاشی کردهام. که هیچچیز به واقع فراموش نمیگردد؛ بلکه صرفاً بهعنوان عنصری زحمتآور و نابهجا و غیرقابلتأیید دستهبندی و کنار گذاشته میشوند.
پس هنگامی که تصمیم به نوشتن سه زن بلندقامت گرفتم، بیشتر از آنچه نمیخواهم بکنم آگاه بودم تا اینکه میخواهم به چه چیزی دست یابم. موضوعم را میشناختم. مادرخواندهام که از نوزادی (آن تپه!) تا شصت سال بعد از آن و هنگام مرگش میشناختم و شاید او نیز مرا میشناخت. شاید میدانستم که نمیخواهم یک انتقامنامه بنویسم. حقیقتاً نمیتوانستم چنین کاری کنم؛ زیرا احساس نیازی به انتقام نکردم.
ما موفق شدیم که در طول سالها همدیگر را بسیار ناخشنود کنیم؛ اما من از همۀ اینها گذر کردم با اینکه گمان کنم او چنین نکرد. هیچگونه خصومتی نسبت به او در دل ندارم. حقیقت دارد که از او چندان خوشم نمیآمد و نمیتوانستم با تعصبها و بیزاریها و پارانویاهایش کنار بیایم؛ اما سرافرازیاش، خویشانگارهاش را تحسین میکردم. هنگامی که بهسمت نودسالگی حرکت کرد، به سرعت از نظر جسمی و روحی شکست خورد. آن بازمانده مرا تحتتأثیر قرار داد. پیکر چسبیده به لاشهای که تنها تا حدودی ساختۀ خود او بود. که از شکست خوردن امتناع میکرد.
نه، به دنبال یک اثر انتقامی نبودم و علاقهای به کنار آمدن با احساساتم نسبت به او نداشتم. احساساتم را میشناختم و فکر میکردم که تقریباً سر جای درستشان هستند و میدانستم که چندان از احترام کینهتوزانهای که به آرامی برایش قائل شدهام، فراتر نمیروم. به عبارت دیگر من به دنبال کاتارسیس نفس نبودم.
آنوقت فهمیدم که آنچه میخواستم انجام دهم، این است که تا جایی که میتوانم یک نمایشنامۀ بیطرف دربارۀ یک شخصیت داستانی بنویسم که از هر نظر و در هر رویدادی شبیه کسی است که خیلی خوب او را میشناسم. فقط وقتی اختراع کردم و وقتی واقعیتی را دستنخورده به داستان تبدیل کردم، متوجه شدم که میتوانم بدون تعصب دقیق باشم. بدون حماقتِ تحریفگریِ «تفسیر»، عینی و بیطرف باشم.
وقتی این زن را روی کاغذ میگذاشتم، گریه نمیکردم و دندانقروچه نمیرفتم. نمیتوانم رنجی را با او و یا به خاطر او هنگام نوشتنش به خاطر بیاورم. به یاد میآورم به کاری که انجام میدادم بسیار علاقهمند بودم. شیفتۀ وحشت و اندوهی که (دوباره) ایجاد میکردم. نویسندگان دارای توانایی اسکیزوفرنیکی[20] هستند که هم در زندگی خود شرکت کنند و هم درعینحال خود را از بیرون در حال شرکت در زندگیشان مشاهده کنند. خب… برخی از ما این توانایی را داریم و گمان میکنم این استعداد (ترسناک؟) بود که به من اجازه داد بدون تعصب سه زن بلندقامت را بنویسم.
میدانم که با نوشتن این نمایشنامه «او را از سیستم و ذهن خود بیرون آوردم؛» اما از طرفی تمام شخصیتهای نمایشنامههایم را با نوشتنشان از سیستم خود خارج میکنم. سرانجام هنگامی که شخصیت «مادربزرگ» (رویای آمریکایی و جعبۀ شنی) را بر اساس مادربزرگ مادری (مادرخوانده) خود قرار دادم، متوجه شدم درحالیکه آن خانم را بسیار دوست داشتم، (ما برعلیه آن رفقای میانی، پدر و مادر ناتنی، در اتحاد بودیم) شخصیت خلقشدۀ من، هم بامزهتر و هم جالبتر از الگویش بود. آیا این کار را اینجا هم انجام دادهام؟ آیا زنی که در سه زن بلند قامت نوشتمش، انسانتر و چندبعدیتر از منبعاش است؟ تعداد بسیار محدود از افرادی که در بیست سال نهایی زندگی وی، مادرناتنیام را ملاقات کردهاند، تابوتحمل او را دارند؛ درحالیکه بسیاری از افرادی که نمایش من را دیدهاند، او را جذاب میدانند. یا خود آسمانها، من چه کردم؟
ادوارد آلبی، مونتوک، نیویورک – 1994
کاراکترها
A زنی بسیار پیر و مستبد و متکبر و به اندازهای که یغمای زمانه مجال دهد، کنترل خویش را دارد. ناخنهایش به رنگ قرمز مایل به نارنجی و موهایش بهخوبی مرتب شده است. آرایش به چهره دارد. لباسخواب و پیژامۀ دوستداشتنی به تن دارد.
B چهرهاش به شکلی است که ممکن است A در پنجاهودوسالگی بوده باشد. بهسادگی لباس پوشیده است.
C چهرهاش به شکلی است که ممکن است B در بیستوششسالگی بوده باشد.
پسر دوروبر بیستوسه سال. لباسهای مرتب و گرانقیمت (ژاکت، کراوات، پیراهن، شلوار جین، کفش بدون ساق و غیره)
مکان
نمایش در اتاقخوابی «ثروتمند و اشرافی» با حسی «فرانسوی» جریان دارد. رنگهای پاستل با غلبۀ رنگ آبی بر دیگر رنگها. تختی بالا، وسط صحنه با نیمکتی کوچک در پای آن. بالشهای دوستداشتنی توریدار. نقاشیهای فرانسوی سدۀ نوزدهم. دو صندلی دستهدار روشن که بهزیبایی با ابریشم روکش شدهاند. اگر پنجره باشد، پردههای ابریشمی نیز در حال تاب خوردن هستند. کف با موکت به رنگ پاستل پوشیده شده است. دو در یکی به راست صحنه و یکی به چپ و برای هر کدامشان گذرگاهی طاقدار.
نکته: پردۀ دوم دارای همان چیدمان پردۀ اول است؛ بهجز وسایل پزشکی که باید برایشان تصمیمگیری شود.
پردۀ اول
هنگام بالا رفتن پرده، A روی صندلی دستهدار سمت چپ صحنه نشسته است. B روی صندلی سمت راست صحنه نشسته است و C روی نیمکت پای تخت است.
زمان بعدازظهر است.
[کمی سکوت]
A (اعلامی که از هیچ کجا و بدون مقدمه میآید و خطاب به شخص بخصوصی نیست.) من نودویک سالمه.
B (مکث) اینطوره؟
A (مکث) بله.
C (لبخندی کوچک) تو نودودو سالته.
A (مکثی طولانیتر و نهچندان خوشایند) بههرحال…
B (به C) اینطوره؟
C (شانههایش را بالا میاندازد. اوراقی را نشان میدهد.) اینجا که اینجوری گفته.
B (مکث، خود را کش میآورد.) خب… چه اهمیتی داره؟
C غرور شگفتانگیزه.
B فراموشکاری هم همینطور.
A (کلی میگوید) من نودویک سالمه.
B (با آهکشیدنی به نشانۀ قبول کردن) باشه.
C (با لبخندی کوچکتر) تو نودودو سالته.
B (بیتفاوت) اه… ولش کن.
C نه! این مهمه.. اینکه چیزها رو درست…
B اهمیتی نداره.
C (با صدایی آهسته) برای من داره.
A (مکث) من میدونم چون اون میگه: «تو دقیقاً سی سال بزرگتر از منی، من میدونم چند سالمه چون میدونم تو چند سالته و اگرم یه وقتی یادت رفت چند سالته از من بپرس چند سالمه و اونوقت دیگه سنت رو میدونی» (مکث) اوه… این حرف رو خیلی زده.
C اگه اشتباه کنه چی؟
A (با فاصله و با صدای کنجکاویبرانگیز و روشنتر و با نُت بالاتر) چی؟
B ولش کن.
C (همچنان خطاب به A) اگه اشتباه کنه چی؟ اگه ازت سی سال جوونتر نباشه چی؟
A (بهطور غریبی بلند و سرسخت) مثل اینکه خودش میدونه چند سالشهها!
C نه، منظورم اینه که… اگه دربارۀ اینکه تو چند سالته اشتباه کنه چی؟
A (مکث) مسخره نباش… چطوری امکان داره سی سال از من کوچکتر نباشه وقتی سی سال ازش بزرگترم؟ بارها و بارها گفتتش. (مکث) هر بار که میاد به دیدنم. امروز چه روزیه؟
B امروز (هر روزی که تو واقعیت هست گفته میشود.)
A متوجهای؟! میبینی؟!
C (انگار که با کودک کوچکی سخن بگوید.) خب… یکی از شما ممکنه اشتباه کنه و کسی که در اشتباهه ممکنه اون نباشه…
B (با پوزخند) اون (مذکر).
C (لبخندی سراسیمه) بله، میدونم.
A احمق نباش. چه روزیه؟ امروز چه روزیه؟
B امروز (مانند قبل).
A (سرش را تکان میدهد.) نه.
C (توجهش جلب شده) چی نه؟
A نه نیست (نه امروز «اون روزی که بهش میگه» نیست).
B باشه.
C (خطاب به A) تو فکر میکنی چه روزیه؟
A (با گیجی) امروز چه روزیه؟ من چه روزی…؟ (چشمهایش نازکتر میشوند)؛ البته معلومه که امروزه. پس فکر میکنی چه روزیه؟! (به سمت B برمیگردد. خندهای بلند و نخراشیده سر میدهد.)
B زدی تو خال دختر.
C (تمسخرآمیز) عجب جوابی! عجب احمق…
A اونجوری با من صحبت نکن.
C (به او برخورده است.) خب! من متأسفم.
A من پولتو میدم، نمیدم؟ نمیتونی اونجوری با من صحبت کنی.
C یهجورایی.
A (با لحنی جسورانه) چی؟
C غیرمستقیم. به کسی پول میدی که پول منو میده. کسی که…
A خب. بیا… میبینی؟ نمیتونی اونجوری با من حرف بزنی.
B اون با تو اونجوری صحبت نمیکنه.
A چی؟
B اون با تو اونجوری صحبت نمیکنه.
A (خندهای کوچکانگارانه) نمیدونم دربارۀ چی حرف میزنی. (مکث) گذشته از این.
[سکوت. سپس وی میگرید. آنان به او اجازه گریستن میدهند. اول از ترحم به خویش شروع میشود و سپس به شکل «گریه بهصرف گریه» ادامه پیدا میکند و با خشم و تنفر از خود برای نیاز به گریستن خاتمه مییابد. زمان قابلتوجهی به این منوال میگذرد.]
B (وقتی گریه پایان مییابد) بیا… حالا حس بهتری داری؟
C (زیر لب) واقعاً که.
B (به A) یه گریۀ خوب میذاره همهچی بریزه بیرون.
A (میخندد. زیرکانه) گریۀ بد چیکار میکنه؟ (دوباره میخندد. B به او ملحق میشود.)
C (سرش را به تحسین تکان میدهد.) بعضی وقتا تو خیلی…
A (گریه و ناگهانی) چی؟
C (مکثی ریز) بیخیال. داشتم یه چیز خوشایند میگفتم. بیخیالش.
A (به B) اون چی گفت؟ همیشه زیر لب منمن میکنه.
C من مِنمِن نمیکنم (از دست خودش حرص میخورد.) بیخیالش.
A چطور از کسی انتظار میره حرفی رو که اون میزنه بشنوه؟
B (در حال تسکین دادن) اون جملهش رو تموم نکرد. اهمیتی نداره.
A (پوزخند ریز پیروزمندانه) شرط میبندم که اهمیتی نداره.
C (لجوج اما نه طوری که زننده باشد.) مقصودم این بود که ممکنه خیلی وقت باشه درمورد سنت تو اشتباهی. ممکنه سالها پیش این داستان ساختگی رو از خودت درآورده باشی؛ البته که چرا کسی باید بخواد برای یه سال دروغ بگه…
B (خسته) تنهاش بذار اگه میخواد بذار داشته باشدش .
C نمیذارم.
A چی رو داشته باشم؟!
C چرا باید بخوای برای یه سال دروغ بگی؟ کم کردن ده سال رو میتونم تصور کنم… یا حداقل تلاش برای کم کردنش رو. البته به احتمال بیشتر هفت یا پنج سال، خوب و زیرکانه…
ولی یکی؟ کم کردن یه سال؟ اون دیگه چهجور غروریه؟
B (قدقدکنان) چهجوری ادامه میدی.
A (ادایش را درمیآورد.) چهجوری ادامه میدی.
C (خرخر میکند.) چهجوری ادامه میدم. تا ده، پنج یا هفت رو درک کنم؛ ولی یک رو نه.
B چهجوری انجامش میدی.
A (به C) چهجوری انجامش میدی. ( به B) چطوری چیو انجام میده؟!
B چهجوری ادامه میده.
A (با خوشحالی) بله! چهجوری ادامه میدی!
C (لبخند میزند.) بله، ادامه میدم.
A (ناگهانی، اما نه اورژانسی) من میخوام…
C ادامه بدی؟
A (اورژانسیتر) میخوام برم. میخوام برم.
B میخوای بری؟ (برمیخیزد.) تشت توالت رو میخوای؟ شماره یکه؟ تشت توالت رو میخوای؟
A (از گفتوگو دراینباره خجالتزده است.) نه. نههههه!
B آه… (قدم میزند و کنار A میآید.) بسیار خب. میتونی راه بری؟
A (زاریکنان) نمیدونم!
B خب… امتحانت میکنیم. باشه؟ (واکر(۱) را نشان میدهد.) واکر رو میخوای؟
A (نزدیک است اشکش جاری شود.) میخوام راه برم! نمیدونم. هر چیزی! باید برم دستشویی! (مشوش شروع به اشک ریختن میکند.)
B بسیار خب. (او A را به حالت ایستاده منتقل میکند. ما متوجه میشویم که دست چپ A یک طناب آویزان است. بیمصرف.)
A داری اذیتم میکنی! داری اذیتم میکنی!
B خیلیخب، مواظبم.
A نه، نیستی.
B بله، هستم.
A نه، نیستی!
B (عصبانی) بله، هستم.
A نه، نیستی! (روی پاهایش ایستاده و گریان، خودش را به کمک B روی زمین میکشد.) داری سعی میکنی اذیتم کنی. تو میدونی چهجوری اذیت میشم!
B (هنگامی که خارج میشوند، خطاب به C) سنگر رو نگه دار.
C نگه میدارم. سنگر رو نگه میدارم. (مکالمۀ نامفهوم و خفه بیرون از صحنه. C بهسمت آنها نگاه میکند، سرش را تکان داده و دوباره به پایین چشم میدوزد.)
(با خود سخن میگوید؛ اما جوری که شنیده شود.) به گمونم یه نفر میتونه درمورد یه سال دروغ ببافه. یهجور رودست زدن، شاید، یهجور انتقام خصوصی. شاید یه پیروزی ریزهمیزه (شانههایش را بالا میاندازد.) نمیدونم. شاید اینجور چیزا مهم میشن. چرا نمیتونم مهربون باشم؟
B (دوباره وارد میشود.) این دفعه به موقع رسیدیم. (آه میکشد.) و این است زندگی.
C همیشه شانس یار نیست، نه؟
B صبح وقتی بیدار میشه، خودشو خیس میکنه. به گمونم اینم یهجور خوشآمدگویی به روز باشه. دریچۀ اسفنکتر[21] و قشر مغزش با هم هماهنگ نیستن. در طول شب هرگز، ولی بهمحض بیدارشدن اتفاق میافته.
C صبح بهخیری به صبح، مگه نه؟
B یه چیزی به یه چیزی.
C پوشک تنش کن.
B (سرش را تکان میدهد.) اجازشو نمیده. دارم روش کار میکنم؛ ولی اجازشو نمیده.
C روکش پلاستیکی؟
B اجازشو نمیده. بلندش کن بذارش رو صندلی و اون بقیهش رو انجام میده. یه فنجون قهوه…
C قهوۀ سیاه بهش بدم.
B (میخندد.) نصفش خامه و اون همه شکر! سه قاشق! چطوری تا این همه مدت زنده مونده؟ یه فنجون قهوه بهش بده. بنشونش رو صندلیش یه فنجون قهوه بهش بده و شرطهات رو روش ببند.
C (به صندلی که رویش نشسته نگاه میکند.) کدوم صندلی؟ این صندلی؟
B (میخندد.) از پسش برمیای. نگران نباش.
C باید وحشتناک باشه.
B (در حال نکوهش) برای کی؟
C (با واکنشی متناسبشده با حالت B جواب میدهد.) برای اون! تو حقوق گرفتی. به احتمال زیاد برای تو هم وحشتناکه؛ ولی تو حقوق گرفتی.
B همون جوری که اون هیچوقت از یادآوری کردن بهم فروگذار نمیکنه… و تو…
C اینکه شروع کنی به از دست دادنش… منظورم… کنترله، از دست دادن وقار… از دست دادن…
B اَه… تمومش کن! از شونزدهسالگی به بعد همش از اوج نزول کردنه. برای هممون همینه.
C آره، ولی…
B چند سالته؟ بیستوخوردهای؟ هنوز متوجهش نشدی؟ (با رفتار حرفهایش را نشان میدهد.) نَفَسو میکشی تو… می بیرون. اولین نفسی رو که میکشی، برعکسی و با ضربه زدن میندازنت به نفس کشیدن. آخرین نفس… خب، تو نفس آخر همش رو میدی بیرون و همین. شروع میکنی… و بعدش تموم میکنی. اینقدر نازکنارنجی نباش. دوست دارم ببینم که بچهها هم یادش میگیرن. بچۀ شیشسالهای رو داشته باشی که بگه:«من دارم میمیرم و میدونم این چه معنایی داره.»
C تو افتضاحی!
B از جوونی شروع کن… توجیهشون کن که فقط زمان اندکی دارن. توجیهشون کن که از دقیقهای که زندهن، دارن میمیرن.
C وحشتناکه!
B بزرگ شو! میدونی؟ میدونی داری میمیری؟
C خب، البته، ولی…
B (به مکالمه پایان میبخشد.) بزرگ شو.
A (در حال تاب و تلوتلوخوردن و روی زمین کشیده شدن پاهایش) یکی میتونه اون تو بمیره و هیچکس براش اهمیتی نداشته باشه.
B (روشن و شاداب) به این زودی تموم شد!
A یه فرد میتونه بمیره. یه فرد میتونه بیفته و یه چیزی رو بشکنه. یه فرد میتونه بمیره و هیچکس اهمیتی نمیده!
B (به سمتش میرود.) بذار کمکت کنم.
A (دست سالمش در هوا تاب میخورد.) دستاتو از روم بکش کنار! یه فرد میتونه بمیره و هیچکس اهمیتی نده.
C (خطاب به خودش ولی طوری که توسط دیگران هم شنیده شود.)
این فرد… کیه؟ یه فرد میتونه مرتکب چنین کاری بشه؟
یه فرد میتونه…
B این حرفا استعاری هستن.
C (مقداری کنایی) نه. جدی؟
B (بیتوجه و بدون عکسالعمل به لحن کنایی او) اینطور به من گفتن.
A (در حال تاب خوردن و تکان خوردن با کنترل کم) منو نگه دار! میخوای بیفتم؟ تو میخوای من بیفتم!
B بله، میخوام بیفتی میخوام بیفتی و… به ده تیکه تقسیم بشی.
C یا پنج… یا هفت.
A صندلیم کجاست؟ (به خوبی تمام میتواند آن را ببیند.) صندلی من کجا رفته؟
B (بازی را ادامه میدهد.) یا خودِ خوبی، صندلیش کجا رفته؟ یکی صندلیش رو گرفته و برده!
C (در حال پی بردن است.) چی؟!
A (او میداند؟ به احتمال زیاد) کی صندلیِ منو گرفته؟
C (پرافاده) متأسفم! (بهسرعت بلند میشود و از سر راه کنار میرود.) علیاحضرت!
B (تسکین میدهد.) اینم صندلیت. بالشتو میخوای؟ بالشتو بیارم؟ (خطاب به C) برو بالشش رو بیار.
A میخوام بشینم.
B بله، بله، همین کارو میکنیم. ( بهآرامی پشت A را روی صندلی خالیشده پایین میآورد.)
C (کنار تخت) کدوم بالش؟
B (به A) راحتی؟ بالشتو میخوای؟
A (ترشرو) البته که راحت نیستم؛ البته که بالشمو میخوام…
C (هنوز کنار تخت است به B) نمیدونم کدوم یکی!
B (در حال حرکت بهسمت تخت) راستش دو تا هستن، یکی برای پشت (آن را برمیدارد.) و این یکی هم برای بازو (آن را برمیدارد و بهسمت A میرود.) دیگه حله… به جلو خم شو (بالش پشت را جایگذاری میکند.) به این میگن دختر.
A بازوم! بازوم! بالش کجاست؟
B اینم از این (جای بالش را زیر بازو تنظیم میکند.) همهچی راحت ماحته؟ (سکوت) همهچی راحته؟
A چی؟
B هیچی (لبخندی آگاهانه به C میزند.)
C و این است زندگی؟
B او…هوم.
C عجب بندوبساطی.
B هنوز هیچی ندیدی.
C شرط میبندم همینطوره!
A (به B) نمیتونی همینجوری منو اون تو ول کنی. اگه میافتادم چی؟ اگه میمردم چی؟
B (حرفهای او را در نظر میگیرد، با آرامش) خب… اگه میافتادی یا میشنیدم یا سروصدا راه مینداختی و اگرم میمردی دیگه اهمیتش چی بود؟
A (مکث میکند، سپس شروع به خندیدن میکند. خرسندی واقعی) واقعاً گل گفتی! (از اینکه میبیند C سر کیف نیست، سر کیف است.) تو چته؟
C (سکوتی کوچک تا وقتی که متوجه اینکه دارند با او حرف میزنند، میشود.) کی؟! من؟
A آره. تو.
C من چمه؟
B (سرگرم شده) همینو گفت.
A همینو گفتم.
C (کمی به او حمله عصبی دست میدهد.) شماها دارین چیکار میکنین؟ چند نفره افتادین به جونم؟
B (به A) ما این کارو داریم انجام میدیم؟
A (در حال بسی لذت بردن است.) شاید!
C (برای اینکه از خود دفاع کند.) من هیچیم نیست.
B (با لبخندی ترش) خب… فقط صبر کن و منتظر باش.
A اون چی گفت؟
B میگه هیچیش نیست… خانم بینقص رو اینجا پیش خودمون داریم.
C من اینو نگفتم. این چیزی نیست که من…
A (به B، بیریا) چرا داره سرم داد میزنه؟
B نمیزنه.
C نمیزنم!
B حالا داری میزنی.
A میبینی؟ (گیج شده) امروز چه روزیه؟
B امروز (هر روزی که در واقعیت هست.)
A اون امروز میاد؟ امروز روزیه که اون میاد؟
B نه. امروز نه.
A (نقزنان) چرا نه؟
B (موضوع را بزرگ نمیکند.) به احتمال زیاد مشغول کار دیگهای هست. احتمالاً برنامه پُری داره.
A (با چشمهای پراشک) اون هیچوقت به دیدن من نمیاد. وقتی هم میاد هیچوقت نمیمونه. (تن صدایش بهناگه به تنفر تغییر پیدا میکند.) درستش میکنم… همهشون رو درست میکنم. همهشون فکر میکنن میتونن با من اینجوری رفتار کنن. شما فکر میکنین میتونین هر کاری بکنین و از زیرش در برین. همهتون رو درست میکنم.
C (به B) اوضاع همیشه همینجوریه؟
B (بیش از حد صبور) نه… معمولاً خیلی دلپذیره.
C هاه!
A (زیر لب غرولند میکند.) همهتون یه چیزی میخواین. هیچکسی نیست که یه چیزی نخواد. مادرم به من یاد داد که مواظب باش… اونا همه یه چیزی میخوان. به من یاد داد که انتظار چه چیزی رو داشته باشم. من و خواهرم. اون ما رو آماده کرد و یکی هم باید این کارو میکرد. آخه میدونی ما دختر بودیم و خیلی قبلنا بود و اون موقع فرق میکرد. ما خیلی تو دستوبالمون نبود و دختر بودن هم آسون نبود. میدونستیم باید راه خودمون رو بسازیم و یه دختر بودن اون موقعها… چرا دارم دربارۀ این حرف میزنم؟!
B چون میخوای که حرف بزنی.
A درسته. اون سعی کرد ما رو آماده کنه… برای رفتن توی دنیای بیرون و برای مردها و برای راه خودمون رو ساختن. آبجی نمیتونست انجامش بده. جای تأسف داره. من تونستم. انجامش دادم. من اونو تو یه مهمونی دیدم و بهم گفت که قبلاً منو دیده. اون دو بار ازدواج کرده بود. اولی یه هرزه بود و دومی هم یه دائمالخمر. مرد بامزهای بود! گفت بریم تو پارک اسبسواری. منم گفتم باشه… تا سرحد مرگ ترسیده بودم.
دروغ گفتم. گفتم قبلاً روندم. براش مهم نبود. منو میخواست. میتونستم اینو بفهمم. فقط شیش هفته طول کشید.
B دختر خوب!
A ما وقتی ازدواج کرده بودیم اسب داشتیم. یه اصطبل داشتیم اسبهای زیندار داشتیم و سواری میکردیم.
C (به آرامی) باکلاس ماکلاس.
A اسبسواری یاد گرفتم و خیلی هم خوب بودم.
B (تشویقکننده و مشوق) مطمئنم که بودی!
C (کمی تحقیرآمیز) تو چهجوری مطمئنی؟!
B هیششششششش.
A (هیجانی کودکگونه) هم با زین یهوری زنونه میروندم، هم پا باز… سوار اسبهای پونی میشدم، هاکنیها،[22] با همهش عشق میکردم. اونم با من میاومد و هر روز صبح اسبسواری میکردیم. سگ نژاد دالماسیمونم باهامون میاومد… اسمش چی بود… سوزی؟ نه. ما اسبهای خوبی داشتیم و به نمایششون میذاشتیم و همۀ روبانها رو برنده شده بودیم و توی یه چمدون نگهشون میداشتیم و اون چمدونم توی… نه، اون، اون یکی خونه بود. ما توی… (به خود انرژی و جان دوباره میدهد.) و جامها.. همۀ جامهای نقرهای که بردیم و کاسهها و دیسها. ما همۀ قضات رو میشناختیم؛ ولی به این دلیل نبود که میبردیم. میبردیم چون بهترین بودیم.
C (زیر لب و آرام) البته.
B (با صدای آهسته) خوب باش، آدم باش.
A (کوچکانگارانه) همم، یاد میگیره… (به خاطره بازمیگردد) ما اسب داشتیم! من همۀ داورها رو میشناختم و وقتی مسابقۀ قهرمانی داشتیم، میرفتم توی رینگ مینشستم و اسبها رو نگاه میکردم. تو مسابقات قهرمانی هیچوقت اسب نمیروندم. ارل[23] این کارو میکرد. اون اسبسوار ما بود. همراه داورا تماشا میکردم. همهشون منو میشناختن. ما معروف بودیم. ما یه اصطبل معروف داشتیم و وقتی کار قضاوت تموم میشد، اگه برده بودیم بهم خبر میدادن و ما تقریباً همیشه میبردیم و اگه بهم خبر میدادن که تقریباً همیشه میدادن، سیگنال میدادم. کلاهم رو برمیداشتم و موهامو لمس میکردم (کاری که میگوید را انجام میدهد و موهایش را لمس میکند) و اونا اینجوری میفهمیدن که ما برنده شدیم.
C (خطاب به B زمزمه میکند.) کیا؟
B (شانههایش را بالا میاندازد و چشمهایش را روی A نگه میدارد.)
A (بسیار منطقی در حال توضیح دادن) همه توی جعبۀ ما [انتخاب دیگهای برای کسی نمیموند.] (دوباره کودکانه) وای، من قبلترا عاشق این کار بودم، سوارکاری صبحگاهی و رفتن به اصطبل توی اتومبیل استیشن واگن با کت تنم و جودپار (لباس یکپارچه مخصوص اسب سواری) و دربی (کلاه لبهدار)…
و ناز کردن سگم… اسمش چی بود؟ دالمالاسی رو میگم… سوزی بود به گمونم… نه… و بعد سوار شدن و روندن و رفتن. بعضی وقتا اون باهام میاومد و بعضی وقتا هم نه. بعضی وقتا خودم تنها میرفتم.
C (به B) کی؟
B به احتمال زیاد شوهرش… (به A) وقتی کوچیک بودی هم میروندی؟
A (کمی خندۀ نکوهنده) نه. ما فقیر بودیم.
C (خطاب به A) فقیر؟ خیلی… فقیر؟
A خب، نه. خیلی فقیر نه. پدرم مهندس بود. لوازم خانگی طراحی میکرد و خودش درستشون میکرد.
C اینکه مهندس نیست… این…
B ولش کن.
A چه لوازمخونگیهای قشنگی درست میکرد. پدرم یه مهندس بود. سختگیر اما عادل. نه، مادرم سختگیر بود. نه، جفتشون سختگیر بودن و عادل. (این ماجرا او را گیج میکند و شروع به گریستن میکند.)
B هیچی نیست… آروم باش… آروم…
A نمیدونم دارم چی میگم! چی دارم میگم؟
B (آرامشدهنده) داری درمورد اسبها حرف میزنی. داشتی درمورد سوارکاری حرف میزدی ما هم پرسیدیم: وقتی یه دختر کوچولو بودی…
A (منطقی و خشک و سرسخت) ما هیچوقت نمیروندیم؛ همسایهمون یه اسب داشت؛ ولی هیچوقت سوارش نشدیم. فکر نکنم خواهرم هیچوقت سوارکاری کرده باشه؛ ولی منم نمیتونم شنا کنم. (زمزمۀ توطئهگرانه) اون الکل میخورد.
C وقتی یه دختر کوچولو بود؟!
B آخ، خواهش میکنم بس کن!
A (بهراستی مظلومانه) چی؟ داریم درمورد چی حرف میزنیم؟
B اسبها. وقتی دختر کوچولو بودی سوارکاری نمیکردی…
A اگه یه کشاورز بودی یا اگه ثروتمند بودی سوارکاری میکردی.
C (کمی به تمسخر) یا اگه یه کشاورز ثروتمند بودی.
B هیششششششش.
A (از C بهسمت B نگاه میکند و خطاب به B) یاد میگیره. (خطاب به C، لحنی شوم) نمیگیری؟
C (خندهای سراسیمه) خب… به جرئت میتونم بگم همینطوره.
A (دوباره به داستان بازمیگردد.) تا وقتی ازدواج نکرده بودم، ثروتمند نبودم و همون موقع هم تا بعدترها ثروتمند نشدم. همهش جور درمیاد. ما اسبهای زیندار داشتیم. اسبسواری میکردیم. یاد گرفتم که اسب سواری کنم و خیلی هم خوب بودم. هم روی زین یوری زنونه میروندم و هم پا باز… هم سوار پونیها میشدم و هم هاکنیها…
C و با همۀ اینا عشق میکردی…
B هیشششششش.
A و من چی؟
C عاشق همۀ این چیزا بودی.
B عاشق همۀ این چیزا بودی.
A بودم؟
B اینجور میگی.
A (میخندد.) خب، پس باید حقیقت داشته باشه. من علاقۀ چندانی به سکس نداشتم؛ ولی یه بار خیانت کردم.
C (توجهش جلب شده) هوم؟
A (ناگهان مشکوک میشود.) چیه؟! چی میخوای؟
B اون چیزی نمیخواد.
A (دوباره شروع میکند.) ما عادت داشتیم اسبسواری کنیم. اونم باهام میاومد…؛ ولی همیشه نه. بعضی وقتا خودم با سگم تنها میرفتم و بخشی از راهو میرفتم. هیچوقت خیلی از اصطبل دور نمیشدم. اون دختر یه گربه داشت که عاشقش بود. اون برمیگشت؛ ولی من باز به راهم ادامه میدادم. کتم و شلوار سوارکاریم و کلاه دربیم و سوئیچم همراهم بود. همیشه تو کل لباس مخصوصم اسبسواری میکردم. همیشه میگم:«هیچوقت تا موقعی که لباس مناسب نپوشیدی، بیرون نرو.» از خونه شروع به روندن استیشن واگن میکردم. عاشق رانندگی بودم. توش خوب بودم. تو همهچیز خوب بودم. باید میبودم؛ چون اون (مذکر) نبود. من با استیشن واگن تا اصطبل رانندگی میکردم و ارل هم اونجا بود یا… یا یکی از پسرای کارگر اصطبل تام… یا بِرَدلی. (مکث طولانی) دارم تو شورتم انجامش میدم؟! (شروع به گریستن میکند.)
B (بهآرامی و بدون شتابزدگی) خب... بذار ببینیم… (میرود پیش A) بپر بالا! (او را بلند میکند. او نالهای میکند. بیشتر میگرید. B زیر A را لمس میکند.) نچ… ولی شرط میبندم قراره ادرار کنی. بزن بریم (به A کمک میکند تا بلند شود.)
C سنگرو نگه دارم؟
(کنار پنجره میرود و بیرون را نگاه میکند. به تخت نگاه میکند. به سمت آن میرود روکش را صاف میکند. B دوباره وارد میشود.) چرا دارم این کارو میکنم؟
B چون غیرضروریه؟ چون از قبل کارشو انجام دادم؟
C شاید مثل پرنسس و نخود[24]، ها؟ بازوش چه مشکلی داره؟
B افتاد و شکوندش. دیگه هم درمان پیدا نکرد. اکثراً تو این سن درمان پیدا نمیکنن. سنجاق میذارن اونجا.. سنجاقهای فلزی. استخون دور این سنجاقا تجزیه میشه و بازو همینجوری آویزون میمونه. میخوان برش دارن.
C چی؟!
B (خشک) بازو رو. میخوان بازو رو بردارن.
C (معترض) نه!
B (شانه بالا میاندازد.) درد میکنه.
C بازم!
B نمیذاره این کار رو بکنن.
C منم فکر نکنم بذاره.
B تو چی میدونی؟ مجبورمون میکنه هفتهای یه بار بریم تو شهر تا جراحی رو که سنجاقها رو کار گذاشته و میخواد بازوش رو جدا کنه ببینیم. خدایا، اون تقریباً به پیری همین خانم ماست! میگه به جراحه اعتماد داره. هفتهای یه بار میره اونجا و مجبورشون میکنه ازش عکس ایکسرِی بگیرن و چکش کنن. هر بار سنجاقها شلترن و استخون بیشتر به فنا رفته. برمیگرده و به جراح پیر میگه که بازوش خیلی بهتره و میخواد که جراح باهاش موافقت کنه. جراح هم نمیتونه تصمیمش رو بگیره و گیر میکنه. به من نگاه میکنه و منم کمکی ازم برنمیاد. و اون جراح رو مجبور میکنه قول بده که هیچوقت بازوشو برنمیداره و نمیذاره هیچکس دیگهای هم این کارو بکنه. و جراح هم قول میده شاید رو این حساب که فکر میکنه فراموش میکنه؟ به احتمال زیاد. ولی فراموش نمیکنه. بعضی چیزا هستن که هیچوقت فراموششون نمیکنه. جراح بهم قول داد خودت بودی حرفشو شنیدی. هر روز میگه که جراح بهم قول داد خودت بودی حرفشو شنیدی.
[صدای شکستن شیشه از بیرون صحنه به گوش میرسد.]
وای، خدایا!
(صحنه را ترک میکند. صدایش از بیرون صحنه شنیده میشود.) حالا چرا این کارو کردی؟! دختر شیطون تخس!
دختر بد! (A از خارج صحنه جیغ میکشد. داد میزند و قدقد میکند.) باید چیکار کنم؟ همهچیزو بگیرم و ازت دور کنم؟ ها؟!
[A روی صحنه ظاهر میشود. زیر لب میخندد و داد میزند. B پشت سرش داخل میشود.]
A (سر میخورد و تلوتلو میرود. با خشنودی بسیار و خطاب به C) من لیوانو شکوندم! لیوانو گرفتم و پرتش کردم تو سینک! لیوانو شکوندم و حالا باید تمیزش کنه!
[B دوبار وارد میشود.]
B دختر بد!
A من لیوانو شکوندم! من لیوانو شکوندم! (زیر لب میخندد. ناگهان اجزای صورتش فرومیریزند و شروع به گریه میکند. سپس) من باید بشینم! نمیتونم خودم بشینم! چرا کسی کمکم نمیکنه؟!
B (به او یاری میرساند.) آرومآروم… بریم که بشینیم…
A آی! آی!
B حالا خوب شد…
C (زیر لب) یا مسیح!
B (خطاب به C در حال نشاندن A) تو کمک بزرگی هستی.
C (سرد) نمیدونستم قراره باشم.
B (پوزخند میزند.) فقط از طرف وکیل اینجایی، ها؟
C بله؛ فقط از طرف وکیل اینجام.
A (ناگهان بدگمانانه هوشیار میشود.) چی؟ چی گفتی؟
B (خشک) گفتم… خب، مقصودم این بود که از اونجایی که ایشون از طرف وکیل اینجاست اصلاً برای چی باید مثل انسان رفتار کنه برای چی باید کمکدست باشه برای چی…
A (به C، شادمان) تو از طرف هری اومدی؟
C نه هری مرد. هری سالهاست که مرده.
A (اشکها دوباره سرازیر میشوند.) هری مرده؟ هری کی مرد؟
C (بلند) سی سال پیش!
A (مکث کوتاه، اشکها متوقف میشوند.) خب، اینو میدونستم. برای چی داری درمورد هری حرف میزنی؟
C تو ازم پرسیدی از طرف هری اومدم یا نه. ازم پرسیدی…
A من کاری به این احمقانگی رو انجام نمیدم.
B (سر کیف، به C) و اینطور پیش میرود…
A (گویی برای کل جهان شفافسازی میکند.) هری یه زمانی وکیل من بود؛ ولی این مربوط میشه به سالها پیش. هری مرد… چی؟ سی سال پیش؟… هری مرد. حالا پسرشه که وکیله. من میرم پیش اون خب، در واقع اون میاد پیش من و بعضی وقتها هم من میرم پیشش.
C بله میری و بله میاد.
A تو چرا اینجایی؟
C (آه میکشد.) بعضی چیزا… سر جای خودشون نیستن. بعضی چیزا…
A (هول کرده) یکی داره چیزا رو میدزده؟
C نه نه نه نه. ما اسنادی برات میفرستیم که امضاشون کنی؛ ولی چنین کاری نمیکنی. باهات تماس میگیریم؛ ولی تماس برگشتی و جوابی دریافت نمیکنیم برات چکهایی میفرستیم که امضاشون کنی و امضا نمیکنی چیزهایی از این قبیل.
A نمیدونم درمورد چی حرف میزنی.
C خب…
A هیچ کدومش حقیقت نداره! داری دروغ میگی! تلفن هری رو بگیر!
C هری مر…
B (خطاب به A) عذر میخوام؟ کپۀ «بعداً میرم سراغش»؟
A (حالا بدگمان به B) چی؟!
B (با خونسردی) کپۀ «بعداً میرم سراغش»؟
A نمیدونم درمورد چی داری صحبت میکنی.
C (به B) اسناد؟ چکها؟
B (کلی) اوه… خیلی چیزها.
A (یکدنده) هیچی وجود نداره!
C (به B) چی اونجاست؟ چی هست؟
B (به A، صبورانه) یه دراور پر از اینا داری. قبضها میان و یه نگاهی بهشون میندازی و بعضیها رو میفرستی و پرداخت میشن و بعضیهاشون رو هم میگی نمیتونی به یاد بیاری و برای پرداخت نمیفرستیشون و…
A (مخالفتکننده) برای چی باید قبضی رو برای پرداخت بفرستم؟ برای چیزی که هیچوقت سفارشش ندادم؟
B (لحظۀ کوتاهی چشمانش را میبندد.) و چکهاتو برات میفرستن… تا امضاشون کنی؟ تا قبضهاتو پرداخت کنی؟ و بعضیهاشون رو چون یادت میاد برای چی بودن امضا میکنی؛ ولی بعضیهاشون رو… بعضی از چکها رو… نمیتونی به یاد بیاری؟
A من چی؟!
B (بردبارانه لبخند میزند.) تو یادت نمیاد برای چی هستن و به این ترتیب امضاشون نمیکنی و میذاریشون تو دراور.
A خب؟
B (شانههایش را بالا میاندازد.) این چیزا رو هم جمع میشن و کپه میشن.
C متوجهم. متوجهم.
A همه اون بیرون حاضرن که به من مثل نابیناها دستبرد بزنن. از پول ساخته نشدم، میدونی که…
B (میخندد.) بله، شدی (به C) نشده؟
C (لبخند میزند.) کموبیش.
A (توطئهانگارانه) اگه حواست نباشه مثل نابیناها بهت دستبرد میزنن. کمکها، فروشگاهها، بازارها، اون یهودی کوچولو که لباسای خز منو درست میکنه… اسمش چی بود؟ زن خوبیه. حتی کافیه پشتتو بهشون بکنی تا مثل کور ازت دزدی کنن. همشون!
C ازت خواستیم که بذار قبضهات بیان پیش ما. ما میدونیم چیکار کنیم. بذار هر ماه چکهاتو برات بیارم تا وقتی داری امضاشون میکنی همین جا میمونم. هرجور که دوست داری.
A (لبخندی خودبرتراندیش، اما محتاطانه، در نزدیکی کنارۀ لب.) هیچکدومتون فکر نمیکنین خودم بتونم از پس مسائلم بربیام؟
من خیلی وقته که انجامش دادم، به مدت… وقتی که مریض بود همشو انجام دادم. همۀ قبضها. همۀ چکها. همه کاری کردم.
C (با ملایمت) ولی الان مجبور نیستی چنین کاری بکنی.
A (مفتخر) اون موقع هم مجبور نبودم. خودم میخواستم. میخواستم همهچیز درست باشه و الانم همینو میخوام. هنوزم میخوام!
C خب، البته که میخوای.
B البته که میخوای.
A (خاتمه میدهد و با لحنی برتر) پس به این ترتیب خودم به مسائلم میرسم، متشکرم.
C (شکستخورده، خسته. شانههایش را بالا میاندازد.) خب. یقیناً، بیشک.
B و من هم تظاهر کردنت رو به انجام مسائلت تماشا میکنم.
A و منم شماها رو تماشا میکنم، تکتکتون رو. من عاشق اسبا بودم.
B فقط آدمان که ازشون خوشت نمیاد.
A (مبهم) عه؟ اینجوره؟ ما روی پالونهای غربی هم سواری میکردیم. همون موقعی بود که نزدیک بود بمیره… دفعۀ اول… دفعۀ اولی که من همراهش بودم. یه عفونت خونی داشت. مشغول شکار بود و همهشون مشغول شکار بودن و تیر یه تفنگ در رفت و خورد به بازوش و خورد به شونهش.
(شانۀ خویش را لمس میکند و متوجه تشابه میشود و با ناراحتی لبخند میزند.) خدای من! (مکث) اونا به شونهش شلیک کردن. همۀ گلوله رو نکشیدن بیرون. عفونی شد و بازوش مثل یه بالون باد کرد. بهش نیشتر زدن و ترکید و چرک همهجا رو برداشت…
C بس کن!
B (بهسردی) چرا؟ به تو چه ربطی داره؟
[C میلرزد.]
A … و توش تخلیهکننده گذاشتن و اون موقع دارویی نبود…
B منظورت اینه که آنتیبیوتیک نبود.
A چی؟
B آنتیبیوتیکی نبود.
A بله و رفع نمیشد و بدتر میشد و همه میگفتن که قراره حالش بدتر بشه؛ ولی بهش چنین اجازهای نمیدادم! گفتم، نه! قرار نیست بمیره! اینو به دکترها گفتم اینو به خودشم گفتم، اونم گفت بسیار خب و سعیش رو میکنه اگه باهاش بخوابم، اگر شبهنگام تنهاش نذارم که کنارش باشم و این کار رو کردم و بوی وحشتناکی میداد… اون چرک، اون پوسیدگی، اون…
C نگو! لطفا!
A …اونا گفتن ببرش صحرا، بازوش رو توی آفتاب داغ بپز و به این ترتیب رفتیم اونجا… رفتیم به آریزونا… کل روز تو آفتاب پزنده نشست… بازوش در حال ترشح و بوی گند ساطع کردن و شکاف خوردن و… طی شش ماه برطرف شد. سایز بازوش کوچیکتر شد و دیگه چرکی نبود و نجات پیدا کرده بود… بهجز اون زخمها و همۀ زخمها و من یاد گرفتم که با پالون غربی برونم.
B عجب، عجب.
A و بیرون فینیکس[25] بود… کوههای کاملبک[26]. عادت داشتیم که به داخل صحرا برونیم و ستارۀ فیلم اونجا بود… همونی که با شخص جوونی که استودیو رو میگردوند ازدواج کرد. رنگ چشمای دختره جورواجور بود.
C (مکث کوچک) چی بود؟
A رنگ چشماش جورواجور بود. یکی آبی بود یا یه چیزی و اون یکی هم سبز بود، به گمونم.
C (به B) اون کی بود؟
[B شانههایش را بالا میاندازد.]
A ستاره بزرگی بود. ریزهمیزه بود و سر خیلی بزرگی داشت. فکر کنم الکل هم مینوشید.
B تو فکر میکنی همه مینوشن. «مرل اوبرون[27]»؟
A نه. البته که نه! خودت میدونی!
B (کمی از این ردوبدل لذت میبرد.) این مربوط به چند وقت پیش میشه؟ «کلر ترِوِر[28]»؟
A همم… وقتی من اونجا بودم؛ وقتی اونجا بودیم. ریزهمیزه بود! دو تا چشم داشت!
B تو دهۀ سی؟
A بهاحتمالزیاد. اون یه پسر داشت. اون زن یه تخممرغ رو روی پیادهرو پخت. خیلی داغ بود. پسر اینو بهم گفت.
C (گمگشته و گیج) پسرِ… اون زن… بهت گفت؟
A نه! پسر خودمون! اونم یه پسر کوچیک بود. با همۀ بچههای دیگه بازی میکرد. دوقلوهای آدامس[29]. اون یکی.
B باید قبل جنگ بوده باشه.
C کدوم یکی؟!
B داخلی.
A (پیروزمندانه) تالبرگ! اون همونیه که باهاش ازدواج کرد. آرنولد تالبرگ یهودی کوچولوی واقعاً باهوشی بود.
B (به C، طعنهآمیز) همۀ یهودیهای باهوش کوچولو هستن. متوجهش شدی؟ (به A) آیروینگ. آیروینگ تالبرگ.[30]
C (به سردی) من یه دموکراتم. متوجه خیلی چیزا میشم.
B بیشترمون هستیم. بیشترمون متوجه میشیم؛ ولی بازم دلرباست، مگه نه؟.. هولناکه ولی دلربا. از این حرفا منظوری نداره… یا اگه یه زمانی هم داشت الان دیگه نداره. فقط از دهنش درمیره.
A (خوشحال) نورما شیِرِر[31]!
B البته!
C کی؟
A (میخندد.) شماها چتونه؟!
C (توضیحدهنده) ما دموکراتیم.
A چی؟
C خب، پرسیدی مشکلمون چیه.
A اون لحنو با من نگیر!
B خدای من! خیلی وقت بود که این به گوشم نخورده بود. (ادایش را درمیآورد.) اون لحنو با من نگیر!
A مادرم همهش اینو بهم میگفت:«اون لحنو با من نگیر!» به من و آبجی میگفت. مجبورمون میکرد هر چیزی که میذاشت جلومون بخوریم و ظرفها رو بشوریم و کاری کرد بدونیم آدم بالغ بودن چیه. سختگیر ولی عادل بود. نه اون پدرمون بود. نه جفتشون اینجوری بودن. (نقنق دختربچهگونه) اونا مردن. خواهر اونا مردن!
C یه یهودی باهوش کوچولو؟
B حداقل نگفت جهود[32].
A (به خاطرهاش بازمیگردد.) مجبورمون میکرد نامههای تشکر بنویسیم و هروقت جایی رفتیم هدیههای کوچیکی بگیریم و مجبورمون میکرد شب همون روز، هرچیزی رو که پوشیدیم با دست قبل از اینکه بریم تو تخت، بشوریم. بعضی وقتها آبجی سهم خودش رو نمیشست و مجبور میشدم کار اونم انجام بدم. کاری کرد که زنان جوان درست و حسابی باشیم.
C و روزی دو بار برید کلیسا؟ و فراوون دعا کنین؟
A چی؟ عا، بله، ما کلیسا میرفتیم؛ ولی خیلی درموردش صحبت نمیکردیم. قدرشو ندونستیم بهگمونم. (به B) تو چقدر دزدیدی؟
B (با انرژی برابر او همراه نمیشود.) کِی؟
A هروقتی.
B (در حال کشیده حرف زدن) خب، من تا وقتی که بخوابی صبر میکردم…
A من هیچوقت نمیخوابم.
B …تا وقتی که ادا درمیآوردی که خوابی و بعدش میرفتم توی کمد نقره و همۀ پیالههای بزرگ نقره رو میآوردم پایین و زیر دامنم جاسازیشون میکردم و مثل اردک راه میافتادم توی سالن…
A هرچقدر دوست داری دربارهش جوک پرونی کن. (تعدادی خندۀ ریز ناگهانی) حتماً بامزه به نظر میرسیدی!
B (همکاری میکند و با او همراه میشود.) خب، به گمونم همینطوره.
A اونجوری مثل اردک بیرون رفتن. بهاحتمالزیاد تلقتلوقم کردی.
B بله مطمئنم که کردم. تلق، تلق.
A (هوهو میکند. صدایی مانند جغد.) تلق، تلق!
(متوجه میشود که C سرکیف و سرگرم نیست. سرسخت) هیچچیز به نظرت بامزه نیست، مگه نه؟
C عا، بله. فقط دارم سعی میکنم تصمیم بگیرم که چی خندهدارتره… قبضهای پرداختنشده، ضدیهود بودن، کهولت، یا…
B آروم آروم. با همقد خودت دربیفت، هوم؟
C (رنجور و پکر) خب! معذرت میخوام!
A (مستقیم به C نگاه میکند.) باید با هری درمورد تو صحبت کنم.
B (رجوع به آنچه قبلاً گفته شد.) هری مرده. هری سالهاست که مرده.
A (با درخودفرورفتگی رو به افزایش) میدونم؛ بقیه هم همینطور. دیگه هیچ دوستی ندارم. بیشترشون مردن. اونایی که نمردن در حال جون دادنن و اونایی که در حال جون دادن نیستن، رفتن جای دیگهای یا من دیگه نمیبینمشون.
B (تسکیندهنده) خب، چه اهمیتی داره؟ بههرحال دیگه هیچکدومشون رو حتی دوست هم نداری.
A (موافقتی غیرپیچیده) حقیقت داره؛ ولی باید دوستشون داشته باشی تا با خودت داشته باشیشون. این یه قرارداد نیست؟ مردم رو بهعنوان دوست میگیری و زمان صرف میکنی و تلاشت رو میکنی و مهم نیست که دیگه دوستشون نداشته باشی… دیگه چه کسی دیگری رو دوست داره؟… اونهمه زمان رو صرف میکنی و اونا چه حقی دارن که… که…
C (ناباور) که بمیرن؟!
A چی؟!
C چه حقی دارن که بمیرن؟
A نه! که دیگه چیزی که بودن نباشن.
C منظورت تغییر کردنه؟
B (با ملایمت) تنهاش بذار.
A نه! هیچ حقی ندارن! روشون حساب باز میکنی و اونا تغییر میکنن. بردلیها! فیپسیها! اونا میمیرن. اونا میرن. میرن یه جای دیگه و خانواده میمیره و خانواده میمیره. هیچکس نباید اینکارو بکنه! به آبجی نگاه کن!
B به چه چیزیش؟
A آبجی من یه میگسار بود.
(غیردوستانه) از من باهوشتر بود… نه، زرنگتر بود. دو سال جوونتر بود.
C (لبخند میزند.) یا پنج، یا هفت.
A چی؟!
C هیچی.
A همیشه نمرههای بهتری میگرفت. وقتی داشتیم بزرگ میشدیم خاطرخواههای بیشتری هم داشت…؛ ولی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی موقعیتهاش رو از دست داد.
C (در حال بررسی ناخنهایش) من هیچوقت چوبی برای قایقی تکون ندم.
B (بهخشکی) خب، شاید باید یه امتحانی بکنی. «ندادم»، نه «ندم». (ایراد گرامری او را تصحیح میکند.)
A بعد از اینکه آبجی مدرسهش رو تموم کرد با هم اومدیم شهر. یه آپارتمان کوچیک داشتیم. مادر و پدرمون برای دیدنش اومدن تا بهگمونم مطمئن بشن که همهچیز روبهراهه و خطرناک نیست. مبله بود؛ اما پدر دوستشون نداشت برای همین تعدادی از مال خودشون به ما داد. چندتایی از توی گاراژ. پدر زیباترین مبلمان رو میساخت. معمار بود. ما مدام به دنبال شغل بودیم (مشاغلی که یه بانوی جوان بتونه بپذیردشون). شبهنگام که بیرون میرفتیم و شبها موقع بیرون رفتن همراهی میشدیم. ما هماندازه بودیم؛ بنابراین میتونستیم لباس همدیگه رو بپوشیم که منجر به پسانداز میشد. ما یهکم پول توجیبی داشتیم؛ اما خیلی کم. اونقدری نبود که با رفاه لوسمون کنه. قد آبجی کمی کوتاهتر از من بود؛ ولی نه خیلی. ما فهرستی تهیه کردیم تا پسرایی (مردان جوان و مردان) که ما رو میبردن بیرون (با هم زیاد باهاشون میرفتیم بیرون) متوجه اینکه لباسهای همدیگه رو پوشیدیم نشن. منظور من اینه؟
B بله. اینطور فکر میکنم. بهاحتمال خیلی زیاد.
C بیدار بمون.
A «نه، نه، من اونو توی پلازا (مرکز خرید) پوشیدم. یادت نمیاد؟ تو بهتره گردنبند دونهدارو بپوشی» یه لیست معین داشتیم. ما پاهای بزرگی داشتیم (سکوت).
B (در جواب به دنبالۀ غیرمنطقی) چی؟!
C اونا پاهای بزرگی داشتن.
A ما پاهای بزرگی داشتیم. من هنوزم دارم… به گمونم. (به B) من هنوزم پاهای بزرگی دارم؟
B بله بله داری.
A خب، هیچوقت نمیفهمم. فکر کنم ما از هم خوشمون میاومد. عادت داشتیم که خیلی به هم اعتماد کنیم و رازهامون رو باهم درمیون بذاریم و بخندیم و… مادر مجبورمون میکرد هفتهای دو بار نامه بنویسیم یا بعدها زنگ بزنیم. سعی میکردیم نامهها رو با هم بفرستیم. یک نامۀ مشترک. ولی مادر مجبورمون میکرد دو تا بفرستیم… هر کدوممون یکی. باید بلند و پر از خبرهای جدید بودن و مادر با اضافاتی مثل «این حقیقت نداره یا مختصرگویی نکن یا خواهرتم همینو گفت» اگه ازشون خوشش نمیاومد برامون پسشون میفرستاد. یا املا. آبجی نمیتونست با املای درست بنویسه. مینوشید.
C (گویی باورش برایش سخت باشد.) مادرت؟!
A چی؟! نه، البته که نه. خواهرم!
B البته.
C حتی اون زمان؟
A چه زمانی؟
C وقتی شما… وقتی تازه به شهر اومدین.
A نه، البته که نه! بعدها. خب ما وقتی که میرفتیم بیرون شامپاین میخوردیم… قبل از اسپیکیزیها[33]
ما شامپاین مینوشیدیم و ذرهذرۀ پوست پرتقالهای شکریشده رو گاز میزدیم. اون برام یهکمی میاره، بعضی وقتا، وقتی که میاد. یا گل.. فریزیا[34]، وقتی که فصلشون باشه. کمترین کاریه که میتونه انجام بده و اونم اینو میدونه!
C (به B و تماشاچیها) کی؟ اینی که میگه کیه؟
B (توجهش کاملاً به A است.) هیششششش. پسرش.
A با هم بیرون میرفتیم؛ ولی دوستپسرهای همدیگه رو نمیبردیم. آبجی خشک و سربهراه بود. بهگمونم من از مردای… افسارگسیختهتر خوشم میاومد.
C نچ، نچ، نچ.
B (خطاب به C، سرکیف) چرا؟ تو دوست نداری؟
A ما هیچوقت پسرای… مردای مشابهی رو دوست نداشتیم. فکر نکنم اون خیلی از مردا خوشش میاومد. خب میدونم که نمیاومد… سکس… بههرحال… وقتی تقریباً چهل سالش بود باید مجبورش میکردیم ازدواج کنه. یه کسی رو براش بگیریم. فکر نکنم خواهرم اون یارو رو میخواست. اون یه ایتالیایی بود[35].
C (سرش را تکان میدهد.) بعضی وقتا باورم نمیشه.
B (به تیزی، همزمان با اینکه تلاش میکند جایش را روی صندلی تنظیم کند.) چرا نه؟ ایتالیایی و کاکاسیاه و جهود؟ (هر سه لقب بسیار توهینآمیز) بهت که گفتم هیچ معنی خاصی نداره. این شکلی چیزها رو یاد گرفته.
C از همون والدین سختگیر، اما عادل. (B شانههایش را بالا میاندازد.)
A (مکالمه را شنیده است.) من دوستای یهودی دارم. دوستای ایرلندی و دوستای اهل آمریکای جنوبی هم دارم… داشتم. پورتو ریکویی و از اون قبیل نه ولی ونزوئلایی و کوبایی چرا. ما عاشق رفتن به هاوانا بودیم.
C (به B، کموبیش) یه دنیای دیگه، ها؟
B او…هوم.
A هیچوقت هیچ آشنای رنگی نداشتم[36]… خب، برای کمک چرا. تو پاین هارست[37] کمک دسترنگی داشتن و ما هم اونجا ملاقاتشون میکردیم. اونا حد و مقامشون رو میدونستن. مودب و خوشرفتار بودن. خبری از اون کاکاسیاههای خودبزرگبین اون شهریها نبود.
C (دلسرد و با واهمه) یا عیسی مسیح!
A اون یهسره به من میگه نمیتونم همچین چیزایی رو به زبون بیارم. نمیدونم منظورش چه چیزایی هست. یه بار بهم گفت اگه این چیزا رو بگم، دیگه به دیدنم نمیاد. نمیدونم منظورش چه چیزایی هست. منظورش چی بود؟
B خودتو نگران نکن. خواهرت با یه ایتالیایی ازدواج کرد.
A (گیج) ازدواج کرد… چی؟ آها، اون برای بعدها بود. من همیشه چشمم دنبال مرد درست و مناسب بود.
C و خواهرت نبود؟
A نه. همیشه فکر میکرد همهچیز صاف میافته توی دامنش و میافتاد. خیلی هم میافتاد. من مجبور بودم برای همهچیز جون بکنم. هیچچیز خودبهخود به چنگم نمیاومد. من بلند و خوشتیپ بودم. اون قدبلند و زیبا بود. بلند ولی کوتاهتر از من، نه به بلندی که هستم… بودم (میگرید.) من آب رفتم!
قدبلند نیستم! قبلاً خیلی قدبلند بودم! برای چی آب رفتم؟!
B (به A، صبور) این اتفاق با گذر زمان میافته. کوتاهتر میشیم. هر روز هم این اتفاق میفته، طی صبح بلندتر از شب هستیم.
A (هنوز در حال گریستن است.) چهجوری؟!
B ستون فقرات با سپری شدن روز فشرده میشه.
A (با شدت بیشتری میگرید.) من ستون فقراتی ندارم. قبلاً یه ستون فقرات داشتم. دیگه ندارم!
C (به B؛ با صدای آهسته و نجواگونه) منظورش چیه؟
B منظورش پوکی استخوانه.
A (به C، به زشتی و تقریباً به درجۀ زاری کودکانه رسیده) هنوز برای تو اتفاق نیفتاده؟ حالا صبر کن و ببین!
B ستون فقرات از هم میپاشه و میتونی با راه رفتن یا چرخیدن بشکونیش… هرچی.
A (دوباره میگرید.) من قبلاً قدبلند بودم! آب رفتم!
C میدونم.
[B لبخند میزند.]
A (دوباره شروع میکند و ادامه میدهد.) اون کوتاه بود. خیلی از خاطرخواهام قدبلند بودن؛ ولی اون قدش کوتاه بود.
C (بهآهستگی به B) اینی که میگه کیه؟
B (او نیز بهآهستگی) شوهرش، بهگمونم.
C آها، این مال خیلی وقت پیشه.
A آخ، من چه پسرای قدبلندی رو میشناختم و چه رقصندههایی. من و آبجی کل شب با همۀ پسرهای قدبلند میرقصیدیم. بعضیهاشون نمایشی بودن و رویایی بودن؛ ولی بعضیهاشون هم معمولی بودن. تا پایان شب میرقصیدیم و بعضی وقتها هم من باهاشون میرفتم.
B (لبخندزنان) دختر شیطون!
A من از اون وحشی و افسارگسیختهها بودم. خواهرم به من میگفت که چهجوری این کارو میکنی!؟ و منم میخندیدم و میگفتم: «وای، بس کن!» من دوست داشتم بهم خوش بگذره؛ ولی حواسم بود. همیشه حواسم بود. (تغییری در تن صدا بهسوی تلخی) اگه من حواسم نباشه، حواس کی هست؟ باید همیشه اون فردی میبودم که هوشیاره، اونا در حال اینور و اونور خزیدن و دزدیدن و… دسیسهچینی بودن. اگه حواسم نبود هیچی تو دستمون نمیموند. خواهرش! مردی که باهاش ازدواج کرد؟ اون اولیه! اون خپل کوچولو… دندونپزشک بود نه؟ اون چی دربارۀ مدیریت یه اداره میدونست؟ درمورد مدیریت پول چی میدونست؟ اونقدری میدونست که برای دزدی بس باشه! اونقدری که جیبهای خودش رو پر کنه و البته که خودشو به اون راه میزد؛ چون اون، اسمش چی بود… دندونپزشکه، با دختر عزیزش ازدواج کرده بود! اوف اون یکی! اون دختر نقنقو و حیلهگر مردک رو دور انگشت کوچیکش میپیچوند و بازیش میداد! باید یه قدم از همهشون جلوتر میموندم. من درستشون کردم.
B (به او افتخار میکند.) چنین کاری کردی؟
A (گیج) چی؟!
B درستشون کردی؟
A (هراسان میشود.) کی؟ داری درمورد کی صحبت میکنی؟!
B اونایی که درستشون کردی.
A من از کجا بدونم؟ نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی! درست کردن کی؟!
B نمیدونم.
C (برای کمکرسانی) اونایی که داشتن مثل نابینا بهت دستبرد میزدن.
B (به A) بله همونا.
A (شوم و عبوس) همه دارن ازم دزدی میکنن. چپ و راست. همه میدزدن. همه یه چیزی میدزدن.
B (بدون رساندن نظر خودش) منم مشمول این میشم؟ منم دزدی میکنم؟
A (خندۀ با استرس) نمیدونم. من از کجا بدونم؟ اون میگه من باید پول بیشتری داشته باشم.
B (به C) دفتر شما…؟
C ما با چیزی که وارد دفتر میشه سروکار داریم. بیشتر از یک نفر پولهای اونو مدیریت میکنن. اگه کسی دلش بخواد موقعیت فراوونه.
A آبجی بعد از ازدواجم بهم حسودی میکرد. هیچوقت براش خوب پیش نرفت. من همیشه حواسم به دوروبرم بود.
C تو تا جایی که من میبینم همۀ درآمدت رو خرج میکنی.
A خب، چرا نکنم؟ مال خودمه.
C خب، فقط دیگه غرولند نکن. اگر قصد افزایش سرمایه داشتی باید…
A من غرولند نمیکنم. من هیچوقت غرولند نمیکنم. من تو رو دارم، اونو دارم (به B اشاره میکند.) شوفر رو دارم و اینجا این مکان رو دارم و باید خوشگل به نظر برسم و بعضی وقتها هم پرستارا رو دارم؛ البته که سیاهن. چرا اینجوریه؟… همۀ اون چیزا رو دارم… من آشپز دارم، من…
C میدونم. میدونم.
A همشون دزدی میکنن. تکتکشون.
B (پس از یک مکث، آه میکشد.) آه، بسیار خب…
A آبجی حواسش به دوروبر نبود. نه مثل من. من باهاش ازدواج کردم. قدکوتاه بود. یه چشم داشت. یکیشون شیشهای بود و یه توپ گلف خورد به چشمش. اونا درش آوردن. یه چشم شیشهای داشت.
C کدوم چشم؟
B (به C، سرزنشگر) اَه، بس کن!
C (سرکیف) نه میخوام بدونم. (به A) کدوم چشم؟ کدوم چشمش شیشهای بود؟
A کدوم چشم…؟ خب، من نمی… (نالان میشود.) نمیتونم به خاطر بیارم! نمیدونم کدوم چشم اون شیشهایه بود! (کاملاً گریان میشود.) من… نمیتونم… به یاد بیارم. من… نمیتونم… به یاد بیارم!
B (به سمت A میرود تا آسودگی دهد.) آروم، آروم، آروم، آروم.
A نمیتونم به خاطر بیارم! (تلخی و سمیبودن ناگهانی) دستتو از رو من بکش کنار! چطور جرئت میکنی!
B (در حال عقبنشینی) ببخشید ببخشید.
A (به B، دوباره گریان) چرا نمیتونم هیچچیزی رو به خاطر بیارم؟
B من فکر میکنم تو همهچیزو به خاطر داری؛ فقط بهگمونم همیشه نمیتونی بیاریش توی ذهنت.
A (در حال ساکت شدن) آره؟ اینطوره؟
B البته!
A من همهچیز رو به خاطر دارم؟
B یه جاهایی توی ذهنت (یه جاهایی اون داخل)
A (میخندد.) خدای من، مهربانم! (به C) من همهچیز رو به خاطر دارم!
C خدایا. باید بار سنگینی باشه.
B خوشرفتار باش.
C رستگاری توی فراموشی نیست؟ لیتی (رود فراموشی در برزخ) و اینجور چیزا؟
A کی؟
B هیچکس.
C لیتی.
A من اون دختر رو نمیشناسم. خب شاید میشناسم، فقط الان توی ذهنم نیست. (به B) درسته؟
B درسته.
A من عاشق شوهرم بودم (مسخره، لبخندی از به یاد آوردن).
B شرط میبندم که بودی.
A بهم چیزای قشنگ میداد. بهم جواهرات میداد.
B قشنگن.
A خدای من، اون میگفت: «تو خیلی بزرگی و خیلی قدبلندی. بهاندازۀ یه عالم خرج رو دستم میذاری! نمیتونم بهت چیزای کوچیک بدم.» و نمیتونست. بیشتر از همه از الماس و مروارید خوشم میاومد.
C شوخی میکنی! (کنایی)
B (سرکیف و مجذوبشده) وای، هیش!
A من مرواریدهام رو داشتم و یهسری النگو و اون میخواست یکی دیگه هم داشته باشم. بدون در جریان گذاشتن من یکی پیدا کرد. ما اون موقعها النگوهای پهن میپوشیدیم. از اون الماسیها. پهن به این پهنی (نشان میدهد حدود دو اینچ یا پنج سانتیمتر)، پتوپهن، سنگهای توی طراحیهاشون خیلی… چی؟ خیلی چی؟
B مزین و پرزرقوبرق…
A بله، مزین… و پهن. ما رفته بودیم بیرون، هیچوقت فراموشش نمیکنم هیچوقت اینو فراموش نمیکنم. رفته بودیم مهمونی و شامپاین نوشیده بودیم و یهکم… چی؟ مست بودیم؟ ذرهای بهگمونم. اومدیم خونه و در حال رفتن به سمت تختامون بودیم. اتاق خواب بزرگمون رو داشتیم که اونم اتاقهای رختکن جدای خودش رو داشت و میدونین دستشوییهای جداگونه و داشتیم لباسهامون رو درمیآوردیم، داشتیم برای خواب آماده میشدیم. کنار میزم بودم و لباسهامو درآورده بودم. کفشهام و لباسم و چیزای زیرپوشم. اونجا روی میز رختکنم نشسته بودم (واقعاً از تعریف این لذت میبرد و میخندد، خندههای ریز سر میدهد و غیره) و من… خب، من لخت بودم هیچی تنم نبود، بهجز جواهراتم که پوشیده بودم. جواهراتم رو درنیاورده بودم.
B چه معرکه!
A بله! و اونجا بودم، کاملاً لخت با مرواریدام و گردنبندم و دستبندهام و دستبندهای الماسم… دو تا، نه، سه تا! سه تا! و اونم اومد تو. به برهنگی یه زاغ کبود. وقتی که میخواست بامزه باشه، بامزه بود. زیاد برهنه بودیم. اون اولا، خیلی اولا. همهش متوقف شد. (مکث) من کجام؟
B توی داستانت؟
A چی؟
B توی داستانت. توی داستانت کجایی؟
A بله. البته.
C کنار رختکنت لختی و اونم میاد تو و اونم لخته.
A … مثل یه زاغ کبود. بله! اوه، نباید اینا رو بهتون بگم!
B بله! بله باید بگی!
C بله!
A آره؟ هوم… خب، اونجا بودم. ابزار پودرزنیم دستم بود و داشتم به خودم پودر میزدم و حواسم به همون بود. میدونستم اونم اونجاست؛ ولی توجه نمیکردم. گفت: «یه چیزی برات دارم»… یه چیزی برات دارم. اونجا نشسته بودم و چشامو بالا آوردم و یه نظر تو آینه انداختم و… نه! نمیتونم اینو تعریف کنم!
BوC (مانند دخترمدرسهایهای مسخره) بله بله. بگو، بگو. بهمون بگو! بله! برامون تعریف کن! (همینگونه به بداهه)
A و نگاه انداختم و اون اونجا بود و چیزش… شومبولش حسابی نعوظ کرده بود و… روش یه دستبند و النگوی جدید آویزون بود.
C (حیرتزده) وای، خدای من!
[B لبخند میزند.]
A و روی شومبولش بود. اومد جلو و زیباترین دستبندی بود که تا به حال دیده بودم. از الماس بود و پهن بود، خیلی پهن و… گفت: «فکر کردم ممکنه از این خوشت بیاد.» گفتم: «وای خدای من، خیلی زیباست.» گفت: «میخوایش؟» گفتم: «بله، بله! وای، خدای من، بله!» (حس و حالش کمی عوض شده و به سمت تاریکی میرود.) و اومد نزدیکتر و شومبولش شونم رو لمس کرد. اون کوتاهقامت و من بلند بودم یا یه همچین چیزایی. گفت: «میخوایش؟» و باهاش بهم سیخونک زد،با شومبولش. و برگشتم. اون یه شومبول کوچیک داشت. اوه، من نباید اینو بگم. زدن این حرف افتضاحه، ولی خب من میدونم. اون یه چیز… میدونین… کوچولو داشت و دستبند اونجا روش بود، نزدیک میشد، به صورتم و «میخوایش؟ فکر کردم ممکنه خوشت بیاد.» و منم گفتم: «نه! نمیتونم اون کار رو بکنم! میدونی نمیتونم اون کار رو بکنم!» و نمیتونستم. هیچوقت نمیتونستم اون کار رو بکنم و گفتم نه! نمیتونم اون کار رو بکنم! و اونم اونجا ایستاد، برای مدت… خب نمیدونم… و شومبولشم… خب، شروع کرد به نرم شدن و دستبند هم سرخورد و افتاد، افتاد روی رونم. من برهنه بودم. افتاد توی عمق رونهام.
گفت: «نگهش دار.» و دور زد و از اتاق رختکنم رفت بیرون.
[سکوت طولانی. بالاخره شروع به گریستن میکند. بهآرامی و خاتمهدهنده]
B (سرانجام) اشکالی نداره؛ اشکالی نداره.
[میرود و A را آرام میکند.]
C (با مهربانی) اونی که افسارگسیخته بود.
B (هنوز در حال آرام کردن است.) اشکالی نداره. اشکالی نداره.
A (مانند کودکی خردسال) منو ببر تو تختم. منو ببر تو تختم.
B حتماً (به C) کمکم کن.
[او را بهآرامی از روی صندلی بلند میکنند و در حین این ادامه (دیالوگهای بعدی)، به تختش میبرند.]
A (جیغ میکشد.) دستم! دستم!
C (وحشتزده) متأسفم!
A تخت! میخوام برم توی تخت!
B بسیار خب، تقریباً اونجاییم. (کنار تخت) خب، دیگه رسیدیم.
A (کاملاً بچگانه) میخوام برم تو تختخواب! (دردش میگیرد.) آخ! آخ! آخ!
B خیلیخب دیگه. (A حالا روی تخت و زیر ملحفه و در حالت نیمه نشسته و خوابیده قرار دارد.) بیا. راحتی؟
C (به B) متأسفم، قصد نداشتم که…
B (به C) اشکالی نداره (به A) راحتی؟
A (صدای ریز) بله. ممنونم.
B (درحالیکه به پایین صحنه میرود) خواهش میکنم.
C من توی اینجور کارا… خوب نیستم.
B خوب میشی (بهش میرسی).
C نمیتونم ارتباط برقرار کنم (خودمو جاش بذارم).
B (تسکین میدهد.) خب، اینجوری بهش فکر کن اگه بهاندازۀ کافی زندگی کنی مجبور نیستی که سعی کنی. خودت همونطور میشی.
C ممنون.
B و از اونجایی که چیزی که باید به بهترین شکل به یادش بیاریم گذشتۀ دوره… اگر پامون به آینده برسه… اینکه نمیتونستی ارتباط برقرار کنی رو به خاطر میاری.
C همونجور که گفتم ممنون.
B (مکث. آه میکشد.) آ…ها
C (مکث) حالا چی میشه؟
B (چشمهایش بسته هستند.) تو به من بگو.
C تو اونی هستی که اینجا کار میکنه.
B (لبخند میزند؛ چشمانش همچنان بسته هستند.) همونجور که گفتم تو به من بگو (سکوت).
A (در حالت نیمهنشسته [احتمالاً بالشی زیرش قرار داده شده. م] چندوقت به چندوقت چشمانش گشوده و بسته میشوند. چشمها در گردشاند. بسیار به حال سیلان ذهن و افکار) چیزهایی که میتونیم انجام بدیم و چیزهایی که نمیتونیم انجام بدیم. چیزی که انجام دادنش رو به یاد میاریم و چیزی که بهش اطمینان نداریم. من چه چیزی رو به یاد میارم؟ یادم میاد که بلندقامت بودم. یادم میاد که این بلندی اول ناراحتم میکرد بلندتر بودن توی کلاسم، بلندتر از پسرا. به خاطر میارم و میاد و میره. فکر میکنم همهشون دارن ازم دزدی میکنن. میدونم که میکنن؛ ولی نمیتونم ثابتش کنم. گمان میکنم که میدونم؛ اما بعدش یادم نمیاد که چه چیزی رو میدونم. (کمی میگرید.) اون هیچوقت به دیدن من نمیاد.
B (با ملایمت) چرا، میاد.
A وقتی که مجبوره بیاد. گهگاهی.
B بیشتر از اکثرشون اون پسر خوبیه.
A (سرسخت) خب، راجع به این مطمئن نیستم. (نرمتر) برام چیزمیز میاره. برام گل میاره. گل ارکیده و فریزیا و از اون بنفشه بزرگا…؟
B آفریقایی.
A آره. برام از اونها میاره، و برام شکلات میاره. پوست پرتقال توی شکلات و شکلات تلخی که من دوست دارم. اون این کار رو میکنه؛ ولی منو دوست نداره.
B ای بابا، کوتاه بیا.
A نداره! اون… اون پسراشو دوست داره، اون پسرایی که برای خودش داره. تو خبر نداری! اون منو دوست نداره و من هم نمیدونم که دوستش دارم یا نه. نمیتونم به یاد بیارم!
B اون تو رو دوست داره.
A (نزدیک اشک ریختن است.) نمیتونم به یاد بیارم. نمیتونم چیزی رو که نمیتونم به یاد بیارم، به یاد بیارم. (به ناگه هوشیار و خودتمسخرگر) واقعاً جالبه نه!
B (با مهربانی) یقیناً هست.
A (دوباره به نطق از ایندر و آندر افتاده است.) خیلی چیزا هست. دو دستی چسبیدن و صبر کردن و جنگیدن برای همهچیز. اون این کار رو نمیکرد. همۀ کارها رو من باید انجام میدادم. بهش بگو که چقدر خوشتیپه و خونهشو تمیز کن… همهچیز روی سرم خراب شده بود، اونجوری بودن خواهر، قایم کردن بطریهاش توی وسایل شبش، جایی که فکر میکرد وقتی میاومد یک کمی پیشم بمونه پیداشون نمیکنم، سقوط کردن… جوری که اون سقوط کرد. اومدن مادر برای اینکه با ما بمونه و با ما زندگی کنه. اون گفت که مادر اجازۀ انجام این کارو داره. دیگه کجا میتونست بره؟ ما حتی از هم خوشمون میاومد؟ آخراش؟ آخراش نه، نه وقتی که دیگه ازم متنفر بود. اون… اون جیغ میکشید: «من ناتوانم»، «ازت متنفرم!». بوی گند میداد. اتاقش بوی گند میداد. خودش بوی گند میداد. سرم جیغ کشید: «ازت متنفرم». فکر کنم همشون ازم متنفر بودن؛ چون قوی بودم؛ چون مجبور بودم باشم. آبجی ازم متنفر بود و مادر ازم متنفر بود و بقیهشون هم، اونا ازم متنفر بودن. اون (مذکر) خونه رو ترک کرد. فرار کرد؛ چون من قوی بودم. بلندقامت و قدرتمند بودم. یکی باید اینطور میبود. اگر من نبودم، اون وقت… (سکوت. A بیحرکت، چشمها هنوز گشوده هستند. آیا قبل از سکوتش کمی به خود لرزید؟)
[پس از سپری شدن لحظهای B و C به یکدیگر نگاه میکنند. B برمیخیزد و به پیش تخت میرود. خم میشود. به A خیره میشود و نبضش را میگیرد.]
C (بعد از چندلحظهای آنها را با چشمانش بررسی میکند.) اون… وای خدای من، اون مرده؟
B (پس از گذر کمی زمان) نه. زندهست. فکر کنم سکته کرده.
C خدای من!
B بهتره با پسرش تماس بگیری. من به دکتر زنگ میزنم.
[C برمیخیزد، از سمت راست خارج میشود و هنگام خروج به A نگاه میکند. B سر A را نوازش میکند. از سمت چپ خارج میشود.]
[A تنهاست. بیحرکت. سکوت.]
پایان پردۀ اول
پردۀ دوم
[«A» روی تخت بهصورت نیمه، دراز کشیده است. (در واقع ماسک گرفته شده از صورت بازیگری که نقش A را بازی میکند؛ درحالیکه دقیقاً همان لباسی را به تن دارد که در پردۀ اول پوشیده بود. باید باور کنیم که او A است. ماسک اکسیژنی روی دماغ و دهان او قرار دارد که به این باورپذیری کمک میکند.)
هنگامی که A نمایان میشود، لباس بنفش کمرنگ دلفریبی به تن دارد.
مقداری سکوت. B و C برعکس جهت خروجشان در پردۀ اول وارد میشوند. آنها (و A هنگامی که وارد میشود.) لباسهایی متفاوت با چیزی که در پردۀ اول پوشیده بودند، به تن دارند، بهجز آدمک تصنعی A که لباسی به همان شکلی که در پردۀ اول بود به تن دارد. C مینشیند. B به کنار تخت رفته و به «A» نگاه میکند.]
B (کلی) تغییری نکرده.
C (آرزومند، منتظر) نه؟
B زندگی همینه.
C (میلرزد.) آره؟
B (تلخ و شوم) اینم یه چیزی که چشمانتظار رسیدنش باشیم (پاسخی از C نمیآید.) نه؟
C (سفتوسخت) نمیخوام درموردش صحبت کنم. نمیخوام بهش فکر کنم. تنهام بذار.
B (تیز و زرنگ) ارزش بهش فکر کردن داره…؛ حتی تو سن تو.
C دست از سرم بردار!
B (سرگردان چرخ میزند. اشیاء را دستمالی میکند.) باید یهجوری اتفاق بیفته… سکته و سرطان یا اونجوری که خانوم گفت سوار بر جت کوبیدن به یه کوه. نه؟ (پاسخی نمیآید.) یا… قدمزدن به ورای یه جدول و برخورد با یه دیوار شصت مایل در ساعتی…
C بس کن!
B یا… حتی بدتر. به این فکر کن… غروب خونه تنهایی و خدمتکارا مرخص شدن. اونم رفته بیرون. رفته کلاب. تو خونه تنها نشستی. پنجرهها بهزور با یه دیلم باز شده[38]، اونا میان تو، ساکت و مثل گربه نرمنرمان نوکپایی اومدن و اینجور چیزا… پیدات میکنن. وقتی اونجا توی اتاق نشیمن طبقۀ بالا نشستی…
C گفتم بس کن.
B (لبخند میزند.)… منو درحالیکه توی نشیمن طبقۀ بالا نشستم و دارم دعوتنامهها رو زیرورو میکنم یا هرچی… قبضها… پیدا میکنن. از پشت بهم نزدیک میشن، گلوم رو میبرن. من به این فکر میکنم که: «خدای من، گلوی من داره بریده میشه.» حالا اگه همینم بشه، اگه زمانی برای این باشه.
C (غرش حیوانی به اعتراض) غرررررر.
B (آرام، بیحس) تقریباً کارم تموم شده. یا صداشون رو میشنوم… تو صداشون رو میشنوی. برمیگردی میبینیشون… چند تا هستن؟ دو تا؟ سه تا؟ از هم میپاشی. شروع میکنی به جیغ کشیدن؛ پس مجبورن گلوت رو ببرن. گلوی من رو، با اینکه شاید اینجوری برنامهریزی نکرده باشن. اون همه خون روی قالیچۀ چینی… ای وای بر من.
C (مکث، کنجکاو) قالیچۀ چینی؟
B (بسیار طبیعی) بله، رنگ بژ با قلابدوزیهای رزی دورتادورش. ما توی حراج میگیریمش.
C من شخصی نیستم که اینجور چیزا رو بدونه.
B (جاخوردن لحظهای) نه البته که نه نمیدونی.
ولی خواهی دونست. منظورم قالیچه است. پرواضحه که کسی گلوی تو و همینطور گلوی من رو نمیبره. (به آن فکر میکند.) ممکنه اینجوری بهتر باشه.
C (با غم و درماندگی) بهگمونم چیزهایی برای گفتن به من داری.
B آها، یقیناً دارم؛ ولی باز همهچیز رو هم نمیدونم، مگه نه. (به طرف A اشارهای میکند.)
C (او هم نگاه میکند.) یه وصیتنامه تنظیم میکنم. یه سندی تنظیم میکنم که اگه به این روز افتادم بهم اجازۀ ادامه دادن رو نده.
B هیچ سندی وجود نداره… اون موقع هیچچی نبود، سعیم رو کردم. تو این دنیا هیچی به کامت پیش نمیره.
[A هنگام راندهشدن سخن بعدی از طرف چپ صحنه وارد میشود.]
C باید یکی باشه. همهچیز رو میتونی به دلخواه خودت پیش ببری؛ ولی تو لحظۀ آخر نه؟ باید باشه!
A چی باید باشه؟
[حضور وی طی این پردۀ سراسر منطقی است. B و C از دیدن او در تعجب نیستند.]
C یک وصیتنامه زندگی[39].
A («A» را نظاره میکند.) میخواستم همچین کاری بکنم؛ اما یادم رفت یا از ذهنم پرید یا همچین چیزی. هی میگفت: «یکی درست کن!» اون میگه یکی برای خودش هم داره. میخواستم این کار رو بکنم؛ ولی الان دیگه کار چندانی نمیشه دربارهش کرد. تغییری نکرده؟
B نه، ما… همون جوری هستیم که بودیم. تغییری پیش نیومده.
A برام سواله که چقدر به همین شکل ادامه پیدا میکنه. امیدوارم سریع باشه. برای «اونی که اسمش چیچی بود» شیش سال طول کشید؛ نه حرکتی، نه پلکزدنی، وصل به دستگاه، براش نفس میکشیدن، براش میشاشیدن.
B من میشناسمش؟
A نه (به اصطلاح) بعد از زمان تو بود.
B آ…ها
A کلی پول… خیلی زیاد. بچههاش… هه! جوونترینشون پنجاهساله بود… «بچهها» مخالفت کردن. میخواستن که اول وصیتنامه رو ببینن. وکیل بهشون نشونش نمیداد. از هر دو طرف حملهور شدن… بکشینش! زنده نگهش دارین!
قشنگ نبود.
C (بسیار از خود بیخود گشته) تمومش کن! تمومش کن!
A (خطاب به کودکی شیطون) بالغ… شو.
B (لبخند میزند.) خواهد شد. میشه.
A خب بله البته. تو هم همینطور.
C (خشم) من اینجوری… نخواهم شد! (به «A» اشاره میکند.)
A (با حالتی ناباور و «بس کن بابا» طور!) اوه، جدی.
B (با حالتی «اوه، جدی!» طور!) بس کن بابا.
C نمیشم.
B (لبخند میزند.) خیال داری راجع بهش چیکار کنی؟
A (سرکیف و مجذوبشده) بله نکتۀ جالبیه.
C (خطاب به A، در حال اشاره به B) و اینجوری هم نمیشم.
B (صدای کوتاه و آهنگین مانند هوهو جغد) هاه!
C (خطاب به تماشاچیان مگر اینکه جور دیگری مشخص شده باشد از جلوی صحنه پایین میآید، A و B در آرامش هستند. گهگاهی چیزی میگویند. با یکدیگر به C عکسالعمل نشان میدهند و غیره) نمیشم. میدونم که نمیشم… منظورم اینه. اون چیز… (به «A» اشاره میکند.) اون چیز اونجا؟ من هیچوقت مثل اون نمیشم. (B صدای کوتاه جغدمانند درمیآورد. A سرش را تکان میدهد. پیش خود میخندد.) هیچکس نمیتونه. من بیستوشیش سالمه. من دختر خوبی هستم. مادرم سختگیر اما عادل بود. هنوز هم هست اون عاشق منه. عاشق من و خواهرمه و بهترین چیزها رو برای ما میخواد. ما یه آپارتمان کوچیک دلانگیز داریم. من و خواهرم. و شبها با خاطرخواههامون میریم بیرون و من حواسم هست. برای چی… مرد رویاهام؟ و بهگمونم، خواهرم هم همینطور. فکر نکنم تا به حال عاشق شده باشم؛ ولی چندتاشون عاشقم بودن؛ ولی هیچ کدومشون اون فرد درست نبودن.
B (افسوسخوران پیش خودش) اونا هیچوقت نیستن.
A (خرخر میکند.) هممممممم.
C مادر بهمون یاد داد که اون فرد درست چه کسی میتونه باشه. با بقیه خوش میگذرونیم. رقصیدن و تا دیروقت بیرون بودن و بعضی وقتها طلوع خورشید رو تماشا کردن. مسائل یهکم… گهگاهی پیچیدهتر میشن و اونم کیف خودش رو داره؛ بااینحال آبجی به اندازۀ من چنین عقیدهای نداره. اونها درگیر پیچیدگی میشن؛ ولی هیچوقت خیلی… جدی نمیشن. من حواسم هست و ما شغلهای خودمون رو هم داریم. ما مانکن هستیم توی پرتجملترین فروشگاه شهر.
B نمیخوام کسی اینو بدونه!
A (خطاب به B، بهطور مطبوعی سرزنش میکند.) اَه، بس کن. کیف میداد.
C ما میریم سر کار و فراکهای[40] دوستداشتنی رو میپوشیم و با ظرافت دور فروشگاه قدم میزنیم (ادای آن را درمیآورد.) بین زنانی که در حال خرید هستن بعضی وقتها با مردهاشون و بعضی وقتها هم نه. و توقف میکنیم و اونها لباسهامون رو لمس میکنن. ابریشمشون و بافتشون. ازمون سوال میپرسن و بعد میریم سراغ یه گروه دیگه. به طرف یه بخش دیگه میریم. چرخ میزنیم، ما… نرمنرمان خودنمایانه قدم برمیداریم.
[آنچه را میگوید، اجرا میکند. B ادایش را درمیآورد. A هم همینطور. اما در حالت نشسته.]
(به A و B) ما این کار رو میکنیم!
B باور کن میدونم.
A بله، ما میدونیم. چهجورم میدونیم.
C (دوباره به تماشاچیها) به اونا نگاه نکنید. بهشون گوش ندید… (A و B کمی میخندند.) ما لباس غروبهای زیبامون رو میپوشیم و دوروبر رژه میریم و میدونیم که افرادی در حال نگاه کردن و بررسی ما هستن و ما لبخند میزنیم و ما… خب، به گمونم یهکم با مردایی که این کارو انجام میدن، شوهرا یا هر چی… لاس میزنیم.
B (به A، حیرت تمسخرآمیز) لاس؟! تو؟!
A من؟! لاس؟!
B (خودنمایانه گام برمیدارد و میچرخد.) یوووهووو!
A (با یک دست کف میزند. احتمالاً به کمک زانویش.) براوو! براوو!
B (میچرخد.) یوووو!
C بس کن! از زندگی من بکش بیرون!
B اوه! عزیز من!
A (به C) اینا رو جور دیگهای یادم میاد کوچولو. بیشتر… طرحها رو یادم میاد. یه محاسبۀ کوچیک رو به یاد دارم.
B آه بله، کمی محاسبه، یهکم طراحی.
C (به تماشاچیها) بهشون گوش ندید. طرح؟ درمورد چی حرف میزنن؟
B (شاد) مهم نیست.
C (به تماشاچیها) اونا من رو نمیشناسن!
B (نگاه به B، تمسخر) نههههه!
C منو یادت میاد!
A (مانند قبل) نهههههه! (C دستش را روی گوشهایش میگذارد. چشمانش را میبندد.) باشه عزیزم ادامه بده. (C نمیتواند بشنود، بلندتر.) گفتم ادامه بده!
B (با صدای بلند) میگه ادامه بده! واقعاً که…
C من… دختر… خوبی هستم…
B (به A) خوب، آره گمون کنم.
A و احمق هم نیستی.
C من دختر خوبی هستم. میدونم مردا رو چهجوری جذب کنم. من قدبلندم و زیبا و جذابم. میدونم این کارو چهجوری انجام بدم. آبجی قوز میکنه و جلوی شکمش به داخل فرو میره. من بلند میایستم، سینهها به بیرون، چونه بالا، دستها… مرتب. بین راهروها راه میرم و اونا هم میدونن که یکی داره میاد. یکی اونجاست؛ ولی من دختر خوبی هستم. باکره نیستم؛ اما دختر خوبی هستم. پسری که باکرگیم رو گرفت پسر خوبی بود.
[ Cلزوماً حرفهای بعدی را نمیشنود و یا متوجه آنها نمیشود.]
B اوهوم، بله پسر خوبی بود.
A آره؟ واقعاً بود؟
B یادت هست.
A (میخندد.) خب… یه مدتی ازش میگذره.
B ولی تو یادت هست.
A بله، اونو به یاد دارم. اون…
C شیرین و مهربون و خوشتیپ. نه، خوشتیپ. نه، زیبا. اون زیبا بود!
A (به B) زیبا بود. درسته.
B (به A و خودش.) بله.
C موهای سیاه زغالی و چشمای بنفش و عجب لبخندی داره!
A آه!
B آره!
C بدنش… خب، لاغر بود؛ اما سفت. تماماً رگ و عضله. به من گفته بود که شمشیربازی میکنه و توی تیم کسی بود که بلندگو دستش بود. وقتی موقع رقص تو آغوشم میگرفتمش همش رگ و عضله بود. خیلی قرار گذاشتیم. ازش خوشم میاومد. به مادر نگفتم؛ ولی خیلی دوستش داشتم. «من دوستش دارم خواهر» به خواهر: «من واقعاً دوستش دارم.»
«به مادر گفتی؟»
«نه، و تو هم نگو. من خیلی دوستش دارم؛ اما نمیدونم…»
«آیا اون؟… میدونی چی دیگه…»
«نه»
گفتم، نه همچین کاری نکرده؛ اما بعد این کارو کرد. داشتیم میرقصیدیم. آهسته و دیروقت. آخرای غروب و خیلی نزدیک میرقصیدیم، خیلی… بههمفشرده و… بههمچسبیده بودیم و میتونستم سفت بودنش رو احساس کنم. اون ماهیچه و رگ درحالیکه میرقصیدیم به من چسبیده بود. ما همقد بودیم و درحالیکه میرقصیدیم، به آرومی تو چشمام نگاه کرد و فشار رو روی خودم احساس کردم. بهش فشار وارد کرد و احساس کردم داره روی تنم حرکت میکنه.
(رویایی) هرچه هست؟ گفتم.
B (رویایی) منم گفتم. اون دیگه چیه!
A هوووومممم.
C گفتم: «اون دیگه چیه؟» میدونستم چیه ولی گفتم: «اون دیگه چیه؟» اونم لبخند زد و چشماش برق زد و گفت: «این منم که عاشق تو هستم.» گفتم:«روش جالبی برای نشوندادن عشقت داری.» گفت: «روش مناسب» و دوباره حرکت عضله رو احساس کردم… خوب میدونستم که وقتش رسیده. میدونستم که آمادهم و میدونستم که اونو میخواستم… حالا اسمش رو هرچی بخوایم بذاریم… که اون پسرو میخواستم که اون چیزو میخواستم.
B (نگاهی به گذشته میاندازد. در حال موافقت) بله آه بله.
A هوووومممم.
A مادر گفت: یادت باشه همینجوری نده بره. یه جوری نده بره انگار هیچ ارزشی نداره.
B (به یاد میآورد.) بهخاطرش بهت احترام نمیذارن و بهعنوان یه دختر گشاد شناخته میشی. بعد با کی میخوای ازدواج کنی؟
A (به B) این همون چیزیه که گفت؟ نمیتونم به خاطر بیارم.
B (میخندد.) چرا میتونی.
C بهخاطرش بهت احترام نمیذارن و به عنوان یه دختر گشاد شناخته میشی. بعد با کی ازدواج میکنی؟ ولی اون به من چسبیده بود. دقیقاً به جایی که میخواست باشه. ما همقد بودیم و اون خیلی زیبا بود و چشماش میدرخشید و به من لبخند میزد و درحالیکه میرقصیدیم لگنش رو تکون میداد؛ همونطور که میرقصیدیم بهآرومی نفسی روی گردنم کشید و گفت:«نمیخوای که همین جا توی زمین رقص خجالتزده بشم، میخوای؟»
B (به یاد میآورد.) نه، نه. البته که نه.
C گفتم: «نه، نه. البته که نه.» گفت: «بیا بریم خونۀ من.» و شنیدم که میگفتم (بیباور) «من اینجور دختری نیستم؟» یعنی همین که گفتم سرخ شدم، خیلی… احمقانه بود. خیلی… قابلپیشبینی. گفت: «چرا، هستی. تو اونجور دختری هستی.»
B و بودم و خدای من فوقالعاده بود.
A درد داشت! (به B) اینطور نیست؟
B (تذکردهنده) اوه… خوب، یهکمی.
C «تو اونجوری دختری هستی.» و بهگمونم بودم. ما خیلی انجامش دادیم. (خجالتی) میدونم که گفتن اینکه اولین بارت بهترینت بود، امری عادی و تکراریه؛ اما اون فوقالعاده بود و میدونم که الان فقط بیستوشیش سالمه و چند نفر دیگه هم هستن و تصور میکنم ازدواج کنم و خیلی شاد و خوشحال میشم.
B (کینه) خب…
A یه زمانی درمورد شادی صحبت خواهیم کرد.
C میدونم که خیلی قراره شاد باشم؛ اما هرگز پیش میاد که به او فکر نکنم؟ بلند و ضخیم بود و میدونست من چی میخوام. به چه چیزی نیاز دارم؛ درحالیکه نمیتونستم… میدونی… چیزی رو که اون میخواست… من اصلاً نمیتونستم… من نمیتونم.
B (خودش را کش میآورد.) نچ. هرگز نتونستم.
A (نوعی رویایی) برام سؤاله که چرا.
C (بسیار آشفته و ناراحت.) سعی کردم! میخواستم چیز کنم…؛ اما من خفه میشدم و من… (زمزمه کرد.) بالا میآوردم. من اصلاً… نتونستم.
A (به C) نگران نباش. درمورد چیزی که نمیتونی کاریش بکنی، خودتو ناراحت نکن.
B و… بیش از یه راه برای پوست کندن گربه وجود داره[41].
A (گویی درگیر معمایی باشد.) چرا؟
B هوم؟
A چرا بیش از یه راه برای پوست کندن گربه وجود داره؟
B (درگیر معما) چرا که نه؟
A کی بهش نیاز داره؟! یه راه کافی نیست؟!
C (به تماشاچیها، ثابت، بهسادگی) فقط میخوام بدونین که من دختر خوبی هستم که دختر خوبی بودم.
B (به C) تا دو سال دیگه باهاش ملاقات میکنی.
C (درخودفرورفته) چی؟ چه کسی رو؟
B (خوشایند) شوهرت. ما بیستوششساله هستیم؟ دو سال دیگه ملاقاتش میکنیم.
C (از جدیت موضوع میکاهد.) مرد رویاهام؟
B خب، مردی که در آینده خوابشو میبینی.
A برای یه مدت خیلی خیلی طولانی.
C مثل پسری که باهاش…؟
A خب، بله اون فوقالعاده بود؛ اما بعدش واقعیتهای زندگی پیداشون میشه.
B (به A) چه مدت؟
A هوم؟
B چه مدت؟
A به اندازۀ کافی (به B) تو… چند سالته؟
B پنجاهودو.
A (در حال محاسبه) من توی بیستوهشت سالگی ازدواج میکنم. وقتی میمیره شصتوششساله هستی. (به C، لبخند میزند.) ما برای یه مدت درستوحسابی طولانی داریمش.
B چهارده سال دیگه.
A بله، اما شش تای آخر چندان سرگرمکننده نیستن.
C تقریباً چهل سال با یه مرد.
B (به C، میخندد.) خب، کموبیش کموبیش یه مرد. (به A) نه؟ زیاد سرگرمکننده نیست؟
A نه زیاد.
C اون چطوریه؟ تا حالا ملاقاتش کردم؟
B مرد یهچشم؟ اون کوچولوئه. مرد کوچک یهچشم؟
A (میخندد.) خب، حالا.
C (گیجشده) چی؟
B کسی که تو مهمونی ملاقات کردیم. من و خواهر. آبجی با اونه اما اونو میبینم که نگاهش به منه.
A (با لذت به یاد میآورد.) بله!
B گمان نکنم آبجی زیاد اهمیتی بده.
C کموبیش؟ این کموبیش دیگه چیه؟
A هوم؟
B (کمیرنجیده) ببخشید؟
C گفتم تو گفتی تقریباً چهل سال با یه مرد. کموبیش؛ کموبیش یه مرد.
B عه؟ آه! خب، چه انتظاری داری؟ تکهمسریای چیزی؟
C آره! اگر برام اهمیت داشته باشه، بله!
B (به A) تکهمسری یادته؟
A (تظاهر میکند که گیج شده است.) نه. (لحن جدید. به B) اگر دوست داری، میتونی درمورد تکهمسری صحبت کنی. اگه دوست داشتی درمورد خوبیها و بدیهاش. منو از این یکی معاف کنید.
B (به شکل کلی، سپس به A) خیانت امری روحی است… اینطور نمیگن؟ جدا از سلیقۀ بد و بیماری و سردرگمی درمورد محل زندگیت، اینکه مجبور باشی همیشه دروغ بگی و دروغها یادته! خدایا، دروغها رو یادت هست؟
A هوم… خب، اونقدری هم در کار نبود. بیش از حد نبود.
B به جز مهتر، نه؟
A آه، خدای من! مهتر.
C چرا من با اون ازدواج میکنم؟
B کی… مهتر؟ (A و B میخندند.)
C مرد یهچشم! من با مرد یهچشم ازدواج میکنم!
B بله، همین کار رو میکنی.
C چرا؟!
B (به B) چرا با او ازدواج میکنم؟ (به A) چرا با اون ازدواج کردم؟
A (به B) چرا این کار رو کردم؟
B هوممم.
C بهم بگو.
B چون اون منو میخندونه؛ چون کوچیکه و ظاهرش بامزه است و کمی شبیه پنگوئنه.
A (آیا او قبلاً به این فکر کرده است؟) بله! خیلی شبیه هموناست.
B (سخاوتمندانه) خب… مخصوصاً با سینهبند و لباس پلوخوریش.
C (کمی وحشتزده) چرا بخوام باهاش ازدواج کنم وقتی قراره بهش خیانت کنم؟!
A (لبخند میزند.) چرا بخوای باهاش ازدواج کنی وقتی اون قراره بهت خیانت کنه؟
C نمیدونم!
B آروم باش. خودتو تعدیل کن. راحت باش. مردها خیانت میکنن. مردا زیاد خیانت میکنن. ما کمتر خیانت میکنیم و بهخاطر تنهاییمون خیانت میکنیم. مردها خیانت میکنن؛ چون مرد هستن.
A نه. ما گاهی اوقات چون حوصلهمون سر رفته، خیانت میکنیم. ما برای تلافیکردن خیانت میکنیم. ما خیانت میکنیم؛ چون نمیدونیم چی بهتره. ما خیانت میکنیم؛ چون فاحشه هستیم. ما برای خیلی چیزا خیانت میکنیم. مردها فقط برای یه چیز. همون طور که گفتی، چون مرد هستن.
C ازش برام بگو!
A نمیخوای غافلگیر بشی؟
C نه!
B تو اونو دیدی یا… اون تو رو دیده. فکر نکنم ملاقاتش کرده باشی. اون چیزی شبیه به چیزیه که بهش میگن عیاش… حداقل تو زمان من، نه مال شما. او ثروتمنده یا پدرش هست و داره از همسر دومش طلاق میگیره. اون زن واقعاً بده. اولی الکلی بود. هنوز هم به اینکار ادامه میده.
A این یکی بالاخره میمیره. هشتاد سالگی و یا یه همچین چیزی مست و پاتیل کنسرو شده[42].
C (دوباره خجالتزده) اون چطوریه؟
B (مفصل) خب… کوتاه قده، یه چشم داره و رقصندۀ فوقالعادهای هست. جز اینکه مدام میخوره به اینچیز و اونچیز، بهخاطر چشمش. میدونی دیگه و مثل یه رویا آواز میخونه! یه تِنور[43] دوستداشتنی و بامزهست! پناهبرخدا. اون بامزهست!
A (مشتاقانه و پشیمان) بله. بله بامزه بود.
B (خوشحال) و از زنان قدبلند خوشش میاد!
A (مشتاقانه و پشیمان) بله. بله خوشش میاومد.
C (نامطمئن) من دیدمش؟
B به من میگه… فکر میکنم یادم میاد… به من میگه قبل از اینکه با آبجی قرار بذاره، منو با آبجی دیده که من بلندتر بودم. اون چشماش. منو گرفته بود. (به A) به تو نگفته بود که چشمش به ما بود؟
A نمیتونم به خاطر بیارم. داشت با اون کمدین مونث که صدوهشتاد باز کرده بود، میرفت. همون هشتفوتیه.[44]
B خب، اون قضیه رو زود تمومش کردی.
A منظورت وقتیه که پنجههاتو تو اون مرد جا کردی؟
C (گیجکننده) چرا از اون خوشم اومد؟ به اندازۀ کافی خندهداره؟ صدا داشتن و رقصیدن کافیه؟
B اون یهچشمو فراموش نکن.
A اون خوب بود. ما اونو خیلی دوست داشتیم.
C دوست داشتین؟ اونو خیلی دوست داشتین.
B (مستقیم به C نگاه میکند.) بس کن! تو بیستوشش سالته که همچین بچه هم نیست. یه آیندهای هست که چشمت به انتظارش باشه…
A و اون ثروتمنده یا قراره که باشه. خانوادۀ ثروتمند.
C من اینو باور نمیکنم.
A (به تیزی) پدر ما میمیره.
B (دربارۀ پدرش) دوستش داشتم.
C نه! همچین کاری نمیکنه!
B همه میکنن.
A (به خودش) بهجز من، شاید.
B (به C) بهجز ما.
C من دوستش دارم!
B خب، این باید برای حفظ تپشقلب پیر کافی باشه. یا عیسی، او مرا دوست دارد. چگونه میتوانم بروم و بر دستان او بمیرم؟
C سریع… اتفاق میافته؟
A (عمیقاً در فکر) یادم نیست.
B بد نیست. نارسایی قلبی و مایع در ریهها و مقداری تنفس بد. خدایا، اون وحشت توی چشمها! (C شروع به گریه میکند و B متوجه میشود.) ما این کارو کردیم، بله. وقتی بابا مرد گریه کردیم. گریه کردم و آبجی گریه کرد. مامان رفت بیرون روی ایوون و این کارو همون جا انجام داد.
A (گمگشته و حیران) یادم نیست.
C چه اتفاقی برای مادر میافته؟
B دووم میاره. تقریباً بیست سال تنها میمونه و بعد پیش ما نقلمکان میکنه. (به A) بهش چی میگن؟
A (بیلحن) چی؟ اون تبدیل به یه دشمن میشه. وقتی که هشتادوچهارساله است میمیره که هفده سال آخرش رو، بیدار تو اتاق، توی خونۀ بزرگ با ما میگذرونه. بیماری کولیت[45]، سیگارها و شش یا هفت تا پکنگیها[46] که ازشون نگهداری میکرد. دیگه از دوست داشتنش دست کشیدم.
C از من بر نمیاد همچین کاری بکنم.
A (شانههایش را بالا میاندازد.) تبدیل به یه دشمن میشه.
B (علاقهمند. اما نه خیلی زیاد) چطور؟
A (آه میکشد.) کمکم به انزجار از من میرسه. او از پیر شدن، از… درمانده شدن، از چشمها و ستون فقرات و ذهنش منزجر میشه. او شروع به انزجار از اینکه خیلی دارم… خیلی داریم… میکنه و از اینکه من سخاوت به خرج میدم… به خرج میدیم دلخوره. سر همهچیز ناگهانی پرخاشگر میشه. طرف خواهرو میگیره. از من انتقاد میکنه.
B (کمی حیرت) اینطوری نبود.
C نه! نمیتونه باشه.
A برام مهم نیست. فراموش کن بهت گفتم. هرگز به خونۀ ما نقلمکان نکرد. هنوز اونجا تو حومه، توی همون خونه زنده است و زندگی میکنه. الان صدوسیوهفت سالشه. خودش پختوپز خودشو انجام میده و هفتهای سهبار میدَوِه…
B خیلی خوب. خیلی خوب.
A (به B) بازم هست. میخوای بشنوی؟ (B سرش را به سمت C تکان میدهد.) البته که تو نمیخوای. (C سرش را تکان میدهد.) نه البته نه. خلاصه… باهاش ازدواج میکنی.
C (سعی میکند از پاسخ مطمئن شود.) میکنم.
A آره؛ او سرگرمکنندهست و آدم خوبیه.
B آواز میخونه…
A میرقصه…
B … و ثروتمنده… یا قراره بشه…
A … و عاشق زنای بلندقده.
B و ناگهان متوجه میشی که عاشق مردان کوتاهقد هستی.
A پنگوئنها (A و B هر دو میخندند.)
B (هنوز به C) و همهچیز خوب پیش میره. مادرش بههیچوجه دوستم نداره… دوستت نداره…؛ ولی پدرش چرا.
A قطعاً دوستت داره! تو قدبلندی. شرط میبندم چیز جیگری باشی.
B (به C) تو اونو به دست میاری. (به A) میدونی، فکر کنم اون لاشخور پیر یهچشم شهوتی به ما داشت.
A بله. گمان کنم همینطور باشه.
B و وای که چقدر یه نوۀ پسر میخواست.
A آره… این موضوع خوشحالش میکرد.
C (کنجکاو) من بچه دارم؟
B (نهچندان خوشایند) یکی داریم. یه پسر داریم.
A (همانطور) بله داریم. من یه پسر دارم.
[پسر در طاقنمای سمت راست صحنه ظاهر میشود. ثابت میایستد. به «A» روی تخت خیره میشود.]
B (او را میبیند و تمسخر) خب، چه سعادتی که دوباره چشممون به جمال شما روشن شد (بهصورت ناگهانی و خشمگین در چهرۀ پسر) از خونۀ من برو بیرون! (او واکنشی نشان نمیدهد.)
C (بلند میشود.) بس کن! (به سمت او حرکت میکند.) این… خودشه؟
B گفتم از خونۀ من برو بیرون!
A (به B) ساکت باش. (به C) اونو به حال خودش رها کن. او به دیدن من اومده (پسر به سمت «A» میرود. روی سمت راست تخت او مینشیند یا روی تخت یا روی یک صندلی و بازوی راست او را میگیرد. شانههایش میلرزند. پیشانی خود را به بازوی او میسپارد. یا آن را به پیشانیاش میچسباند. ثابت میماند. به هیچچیز از او واکنش نشان نمیدهد تا زمانی که مشخص شود.) همین وظیفۀ خودت رو انجام بده.
C او… خدای من. چه خوب و چه خوشتیپ، چقدر…
B اگر خبر داشتی این رو نمیگفتی!
A هیششششش.
B (به A) نه، نمیگفت! (به پسر) کوچولوی کثیفِ…
A هیششش. هیششش. من نمیخوام به این موضوع فکر کنم. اون برگشت. هرگز منو دوست نداشت. هرگز ما رو دوست نداشت؛ اما برگشت. تنهاش بذار.
C خیلی جَوونه.
A بله… خب. قیافهش این شکلی بود که رفت. زندگی و یه کیفشو گرفت و غیب شد. (به B) نه؟
B (به پشت پسر باکمی زهر کمتر. اما آمیخته با درد.) روزی که رفتی همین کت رو پوشیدی. فکر کنم بهت گفته بودم موهاتو کوتاه کنی!
A بله بله، همین کار رو کرد. اون کت رو پوشید. گفت:«دارم میرم.» و بعدش یه کیف (مکث) و زندگیشو برداشت.
C (متحیر) از من دور شد؟ چرا؟
B (تلخ) شاید تغییر کردی. میگن تغییر کردی؛ اما من متوجهش نشدم. (به A) اون برمیگرده؟ برمیگرده پیشم… پیش من؟ بهش اجازه میدم؟
A البته. ما سکتۀ قلبی میکنیم. بهش خبر میدن. برمیگرده. بیستسالوخوردهای؟ از هر دو طرف به اندازۀ کافی اوقات تلخی بوده. وقتی پدرش مرد برنگشت.
B (داغدار و کوبنده) البته که نه!
A اما اومد پیش من. باهام تماس میگیرن و بهم میگن که به دیدنم میاد. میگن قراره زنگ بزنه. تماس میگیره. صداشو میشنوم و همهچیز برمیگرده؛ اما من خشک و رسمی هستم. میگم: «خب، سلام.» اون میگه:«سلام به شما.» هیچکدوم از اینا نباید اتفاق میافتاد. هیچچیز در مورد اینکه «دلم برات تنگ شده» نه حتی اون دروغ کوچیک. آبجی به ملاقات اومده. طبقۀ بالا مست درازبهدراز افتاده از هوش رفته و نه حتی اون دروغ کوچیک. «فکر کردم بیام یه سری بزنم» بله، تو این کار رو میکنی. اون میاد. ما به هم نگاه میکنیم و هر دو هرچیزی رو که از اون روز که رفته بود، توی دلمون داشتیم، توی خودمون نگه میداریم. میگه: «خوب به نظر میرسی.» منم میگم: «تو هم همینطور» و هیچ عذرخواهی و هیچ سرزنشی و هیچ اشکی و هیچ آغوشی در کار نیست. لبهای خشک روی گونههای خشکم. بله همین و ما هرگز درموردش بحث نمیکنیم؟ هرگز وارد این نمیشیم که چرا؟ هرگز از جایی که هستیم فراتر نمیریم؟ ما غریبهایم. ما درمورد همدیگه کنجکاویم و اینو به همین حال رها میکنیم.
B هرگز اونو نمیبخشم.
A (غمگین و ناراحت) نه. هیچوقت نمیبخشم؛ اما بازی رو پیش میبریم. با هم غذا میخوریم؛ منو به جاهای گوناگون میبره. مادر و پسری که به مکانهای رسمی میرن. ما هرگز… خاطرهبازی نمیکنیم؛ درنهایت بهم این اجازه رو میده که درمورد زمانی که پسر کوچکی بود، صحبت کنم؛ اما هرگز دراینباره نظری نداره. به نظر میرسه که درمورد بسیاری از چیزهایی که به ما و من مربوط میشه، نظری نداره.
B (دندانهای بههمفشرده) هرگز!
A (به B) یا به تو. (به C و لبخند غمگین.) یا تو.
C ما… ما اونو دور کردیم؟ اینطوری تغییر کردم؟
B (خشم) اون بود که رفت! رفتارها و بازیدرآوردنهاش رو جمع کرد و رفت! و من هرگز نمیخوام اونو دوباره ببینم. (به پسر) برو! (عصبانی و تحقیرشده و اشکریزان)
A (بسیار آرام و لبخندِ غمگین) خب، میدونی… میخوای. میخوای دوباره ببینیش. بیست سال صبر کن. بهجز اونی که طبقۀ بالا روی زمین غش کرده تنها باش. با صفحۀ بالای پیانو با عکسهای توی قابهای نقرهای و خدمتکار و… کاملاً تنها باش. میخوای دوباره ببینیش؛ اما شرایط خیلی سخته. ما هرگز اونو نمیبخشیم. اجازه دادیم بیاد؛ اما هرگز نمیبخشیمش. (به پسر.) شرط میبندم تو اینو نمیدونی… مگه نه!
C (به A) چهجوری تغییر کردیم؟ (به پسر) چهجوری تغییر کردم؟ (پسر صورت «A» را نوازش میکند. کمی میلرزد.)
B خودت رو اذیت نکن. اون هرگز از ما نبود.
C (عصبانی) باور نمیکنم!
B (خشمگین) ولش کن!
C نه! چطور تغییر کردم؟ چه اتفاقی برام افتاد؟!
A (آه میکشد.) آه، خدایا.
C (مصمم) چطور تغییر کردم؟!
B (باطعنه به تماشاچیها) میخواد بدونه چطور تغییر کرده. میخواد بدونه چطور به من تبدیل شده. بعدش هم میخواد بدونه که من چطوری تبدیل به اون شدم. ( A را نشان میدهد.) نه، من میخوام اینو بدونم. شاید من بخوام اینو بدونم.
A هاه!
B شاید. (به C) میخوای بدونی من چهجوری تغییر کردم؟
C (خیلی تنها) نمیدونم. میخوام؟
B بیستوشش تا پنجاهودو؟ دو برابرش؟ دو برابر لذتت و دو برابر کیف کردنت؟ اینو امتحان کن. برای اندازۀ خودت اینو امتحان کن… اونا بهت دروغ میگن. تو در حال بزرگ شدنی و اونا تمام تلاششون رو برای محدود کردن و صلاحیتسنجی کردن… برای فرار کردن، اجتناب کردن… برای دروغ گفتن میکنن. هرگز واقعیتو اونجوری که هست بیان نمیکنن. اینکه قراره چهجوری باشه، وقتی بشه با یه نیمچهحقیقت جمعش کرد. هرگز گزینۀ «چشمانداز خوشایند» رو با «آنچه که باید در انتظارش باشی» جایگزین نمیکنن. خدایا، اگر این کارو میکردن خیابونا پر از اجساد نوجوون میشد! شاید بهتره که این کارو انجام نمیدن.
A (تمسخر خفیف) اونها؟ اونها؟
B والدین و معلما و بقیهشون. تو به ما دروغ میگی. به ما نمیگی همهچیز تغییر میکنه. که شاهزادۀ رویاها ارزش اخلاقی یه موش فاضلابو داره که قراره با این قضیه زندگی کنی… و از این موضوع خوشت بیاد یا تظاهر کنی باهاش کنار اومدی. خدمتکار اتاق رو دنبال بدی سر کمدها، خدمتکار آشپزخونه رو به انبار خوراک زیرزمینی و خدا میدونه که برای اون گوزن نر توی کلوپ چی میگذره! اونا احتمالاً فاحشهها رو برای دسترسی آسون به میزهای بیلیارد میخکوب میکنن. هیچکس هیچکدوم از اینا رو بهت نمیگه.
A (بیتعارف و غلوشده) بیچاره، بیچاره تو.
C انبار زیرزمینی خوراک؟
B (به A و C) خاموش باشین. جای تعجب نیست که یه روز از سواری برمیگردیم، اسب تماماً خسته و خیس و خرناسکشان و مهتر افسارو به دست میگیره و مهتر بهمون کمک میکنه که از اسب پیاده شیم. دستش پشت ران ما رو لمس میکنه و ما متوجه میشیم. اونم متوجه میشه که ما متوجه میشیم… و ما به یاد میاریم که قبلاً توجهمون بهش جلب شده. مخصوصاً روزی که با بالاتنۀ برهنه مشغول جابهجایی بافههای کاه بود. اون بازوها و اون باسن و جای تعجب نداره که ما جوری لبخند میزنیم که بهسرعت میفهمه و جای تعجبی نیست که ما رو به غرفهای دیگه هدایت میکنه… پناهبرخدا، لابهلای یونجههای لعنتی… و شروع به کار میکنیم و بهخاطر انتقام و تأسف که این کارو انجام میدیم تا زمانی که متوجه بشیم داره تبدیل به چیزی برای خود لذت میشه و چیزی برای خودمون. ما خیسِ خیسیم و جوری رومون سواری میکنه که توی فیلمهای پورن دیدیم و ما جیغ میکشیم و بعدش اونجا میون یونجهها دراز میکشیم که به احتمال زیاد روشون پهن ریخته. آروم میشیم و به ما میگه که خیلی ما رو میخواست، که از زنهای بزرگ خوشش میاد؛ اما جرئتشو نداشت و آیا الان اخراج میشه؟ من میگم، نه، نه، البته که اخراج نمیشی و تا یه ماه تکرار این قضیه این کارو نمیکنم؛ اما بعدش چرا، اخراجش میکنم؛ چون اخراج نکردنش خطرناکه. چون این معاملۀ خوبیه که با پنگوئن دارم. یه معاملۀ طولانیمدت با وجود مزخرفاتی که اون مرتکب میشه و بهتره که دستای خودتو تمیز نگه داری یا حداقل تمیز نشونشون بدی… برای نبردهای واقعی… برای بانوهای قوموخویش دیگۀ پنگوئن، اون واقعیا. مادری که «به زبون ساده ازت خوشش نمیاد» بدون هیچ دلیل موجهی بهجز اینکه دخترش از تو متنفره، از تو میترسه و از تو متنفره. حسادت میکنه و درنتیجه ازت متنفره. جندۀ کوچولوی خپل احمق نالان! سرراست ازت خوشش نمیاد. شاید تا حدی به این دلیل که احساس میکنه پیرمرد بهت چشم داره و علاوه بر این هیچ دختری به اندازۀ کافی برای پنگوئن خوب نیست. برای پنگوئنش. دو نفر اول مطمئناً نبودن و این یکی نخواهد بود. سعی کن طرف خوب کل خانوادۀ پست بمونی. وقتی شوهرت از خودش دفاع نمیکنه، این کارو براش انجام بدی و مراقب همۀ دسیسهها باشی. شروع کنی به نگرانی برای خواهرت که دیگه نگران خودش و هیچچیزی نیست. تماشا کنی که مادرت حتی بیشتر از چیزی که میدونی و خودت تغییر میکنی، تغییر میکنه. بعدش سعی کنی اونم بزرگ کنی؟! (به پسر اشاره میکند.) اون؟! کاری میکنه از هر مدرسهای که پیدا میکنه اخراج شه؛ حتی یکیدو تا از اونایی که نفرستادیمش، تنفرش ازت رو حس میکنی و مچشو در حال انجام اون کار با خواهرزادۀ شوهرت (مونث) و آبجیزادۀ شوهرت (مذکر) تو یه هفته بگیری؟! شروع به خواندن نامههایی کنی که از… چی میگنش… دوستای بزرگترش؟… دریافت میکنه. بهش میگن چطور کلک سوار کنه و چطور از زندگی با خانوادۀ وحشتناکش زنده در بره. بهش میگی اگه دریافت نامهها رو تموم نکنه با زیرسیگاری کریستالی لعنتی میکوبی تو سرش. گفتن رو متوقف نمیکنه، متوقف نمیشه… نه… متوقف… نمیشه؟ پوزخند میزنه و خیلی آروم میگه که میتونه منو بهخاطر باز کردن نامههاش بندازه زندان. بهش میگم: «نه تا زمانی که زیر سن قانونی هستی»، «تو فقط صبر کن، فقط صبر کن. میدم جوری سریع از این خونه بندازنت بیرون که گهگیجه بگیری.» میگه: «میخوای منم اخراج کنی؟ همون جوری که اونو اخراج کردی؟ تو تخت کارش خوبه نه! البته که تو چیزی درمورد تخت نمیدونی.» بلند میشه و کنارم میایسته و موهامو لمس میکنه و میگه: «فکر کردم یهکم کاه دیدم. متأسفم.» و از سولاریوم از خونه و از زندگی ما بیرون میره. با هیچکدوممون خداحافظی نمیکنه. طبقۀ بالا به مادر بدرود میگه و فکر کنم حتی با پکنگیها هم خداحافظی میکنه.
وسایلش رو توی کیفی جمع میکنه و میره. (به پسر با خشم) از خونهم برو بیرون!! (مکث، به C) این چیزی رو درمورد تغییر برات روشن کرد؟ چیزی رو که میخواستی بدونی بهت گفت؟
C (مکث؛ بهنرمی) بله. متشکرم.
[سکوت]
A (کنجکاو) بازم میخوای بدونی؟
C نه، ممنون.
B فکر نکنم.
A چرا، میخوای. میخوای بیشتر بدونی.
C (در تلاش برای اینکه مؤدب بماند.) گفتم نه، ممنون.
A این حرفا نظر هیچکسی رو این دوروبر تغییر نمیده (به B اشاره میکند). اینکه چطور به او رسیدی یه چیزه و اینکه چطور به من رسیدی چیز دیگه. بهش چی میگن… اون چیز اونجا؟ (به «A» اشاره میکند.)
C متأسفم.
A خب… شاید.
B بله، من خودمم درمورد اون مسیر چند تا شکی دارم.
A تو!
B آره خب. من خیلی هم بد نیستم. گندوگههای زیادی این وسط بوده؛ اما اوقات خوشی هم وجود داشته. برخی از بهترینها.
A (بهطرز عجیبی روشن.) البته همیشه اوقات خوبی وجود دارن. مثل زمانی که کمرمون رو شکستیم. (به C) کمرتو میشکنی.
B (کمی میخندد.) بله مطمئناً همین کارو میکنی.
C (از این میترسد.) همچین میکنم؟
B ترق!
A (لبخند میزند.) خب، دقیقاً نه. ترق! جدی!
B باید خوب یادم باشه. همین ده سال پیش بود و…
A سوارکاری، بله پریدن… ما هرگز از پریدن، از هانترها خوشمون نمیاومد. اسبهای زیندار بله، هانترها[47] نه. بیرحمن. تکتکشون یا بیرحمن یا هیستریک. اما اون روز، روز هانترها بود که برخی احمقهای لعنتی رو سرگرم کنن. چابک و چالاک. برگهای سوخته تو هوا، بوی سوختن. تازه سپیدهدم بود. مه روی زمین، طلوع تماماً سبز و زرد. ما اسبمون رو دوست نداشتیم، مگه نه (این آخری به B)؟
B خیر
A نه، من اونو دوست نداشتم. هیستریک و بیرحم بود.
C کی سواری یاد میگیرم؟ یعنی سوارکاری درستوحسابی.
B با ازدواج میاد.
A بله، من بهش اعتماد نداشتم. من قبلاً همون پاییز رونده بودمش. احمق و چموش بود، از یه سایۀ متحرک هم میترسید. (به C) بهش (شوهر) گفتم تو برو، من میمونم. تو ادامه بده.
B آره.
A اما به نظر خیلی دلخور میاومد. گفتم بسیار خب و رفتیم داخل جنگل سبز و طلایی. مه تا زانو… تا زانوهای تو! اسب گاو احمق! نمیتونست حصار رو میون مه ببینه؟ اینطور سریع و ترسو اومد روش؟ ما هم از روش پرت شدیم!
B پرت شدیم.
C وای نه!
A (به B) به گمونم ممکن بود گردنمم بشکنه. خوششانس بودم.
B خب، بله، اینم از این.
A الف (به B) ما دیگه هیچوقت هانتر سوار نشدیم، نه؟
B نچ.
A گچ لعنتی یک تن وزن داشت! و میدونی بیشتر از همهچیز به چی فکر میکردم؟
B (به یاد آوردن) اینکه با چه کسی داره انجامش میده؟ چه کسی رو چه گوشهای گیر انداخته؟ چه راهرویی؟ داره آلت کوچیکش رو توی چه کسی فرو میکنه؟
A اینکه ممکنه ما رو ترک کنه. اینکه ممکنه تصمیم بگیره کسی رو بگیره که شکسته نباشه.
C (حیرت) این چهجور مردیه؟!
A (به C) مردِ مرد.
B (به C) مردِ مرد.
C این چطوری زمان شادی و خوشی بود؟ همونجور که خودت گفتی «زمانهای خوب»؟
B (به C) خب، ما ثابت کردیم که انسان هستیم. (به A) نه؟
A (به B) البته. (به C) ما جایزالخطا بودیم. وقتی زمین میخوری… چه بلند بشی یا نه… وقتی زمین بخوری و اونها این رو ببینن، میدونن که میشه تحتفشارت بذارن. چه ظرف سفالی باشی و تکهتکه شی و چه برنزی باشی و هنگام سقوط به صدا دربیای. اهمیت خاصی نداره و ستونه که اهمیت داره.
B (به C) و ترجمهش میشه…
C متشکرم.
A (لبخندِ شیرین) ممنون.
B ترجمهش میشه… میتونی بری اینور اونور و دنیا رو اصلاح کنی. همهچیزو وصله کنی. همهکس رو. و اونا ازت سپاسگزار خواهند بود با اکراه. اما بازم سپاسگزار. ولی وقتی خودت هم سقوط میکنی، ثابت میکنی که اونقدرا که فکر میکردن ازشون بهتر نیستی. بهت اجازه میدن که هر کاری رو برای اونا انجام بدی، اصلاح جهان و غیره… اما حالا اونقدر ازت متنفر نخواهند بود… چون کامل و بینقص نیستی.
A (بسیار روشن، زرنگ) و بنابراین همهچیز بهتره. خوب و بهتر. این تبدیلش نمیکنه به اوقات خوش؟ اون تو رو برای چیز دیگهای رها نمیکنه. اون مهربونه و یه حلقۀ الماس بزرگ بهت میده و دیگه مجبور نیستی سوار یه هانتر بشی. این اوقات رو خوش نمیکنه؟
C میتونم به اسبه شلیک کنم؟
B (میخندد.) ببخشید؟!
A (صدای جغدمانند!) اووو! هیچوقت به ذهنم نرسید!
[A و B با هم میخندند.]
C (سخت و خشدار) من هرگز تبدیل به شما نمیشم… هیچکدومتون.
B (به C نگاه میکند.) اوف، بس کن! (به A) و اون حلقۀ بزرگ… الماس بزرگه؟ دیگه نمیپوشیش؟
A (ناگهان هوشیار) نیست شد.
B (او هم هشیار گشته) عه؟
A فروختمش.
B عه؟
A (کمی تلخ) همهچیزو فروختم. خب، نه همهچیز… بیشترش رو. این روزا پول زیاد راه به جایی نمیبره؟ پول به هیچجایی نمیرسه! پولی ندارم. پول دارم؛ اما هر سال ازش میخورم… هر سال کمتر میشه.
B باید خرجو کاهش بدیم؛ باید…
A با من درمورد کاهش صحبت نکن! همش بدلیه! جعلیه! تمام جواهراتی که توی خزانۀ بانک نشستن؟ همهشون جعلیان!
C چرا اونجان؟ چرا تو… چرا ما به خودمون این زحمتو میدیم؟
A (تحقیر) هه!
B (به C، سپس به A) چون میاریمشون بیرون و میپوشیمشون؟ چون ظاهر جعلیها به همون اندازه واقعیا خوبه، حتی همون حس رو دارن و چرا کسی باید از کارای ما خبر داشته باشه؟ (بهطور خاص به A) نه؟
C ظواهر؟
B ظواهر؟ اون چیزی که به نظر میرسه؟
C منظورم اینه که در تلاشیم چه کسی رو تحتتأثیر قرار بدیم؟
A خودمون رو. یه وقتی یاد میگیری. الماس بزرگ رو قبول کردم. وقتی خریدیمش… وقتی برای من آوردش، گفت…
B این سنگ بینقصه. بهتر از این ندیدم. هر وقت خواستی اینو بفروشی برش گردون پیش خودم. بیشتر از چیزی که براش پرداختی بهت میدم. آروم چندبار زد پشت دستم. پتپت.
A پتپت و بنابراین پسش بردم… بعد از مرگش بعد از سرطان و اینجور چیزا بعد از همه اون داستانا. بهش یه نگاهی انداختن و گفتن عمیقاً مشکل داره، یا تیره است… یا همچین چیزی.
B حرومزادهها!
A یکسوم مبلغی رو که براش پرداخته بود، بهم پیشنهاد دادن و دلار هم نصف اون چیزی که بود ارزش نداشت؟
C (به A) شکایت نکردی؟ (به B) یعنی میگم… چه کاری میتونیم انجام بدیم؟ نمیتونیم که به همین سادگی…
A (در حال پذیرش) چه کاری میتونی انجام بدی؟ هیچ کاری نیست که بتونی انجام بدی. تو همینجوری ادامه میدی… از خودت میخوری. افراد گرسنه بدن خودشون رو جذب میکنن. پول سر جاشه. سرمایهگذاریها سر جاشونن؛ بهجز این که هر سال کمتر میشن. خودش تو خودش حل میشه. موضوع نبودن چیزایی هست که برنامه داشتی روشون حساب باز کنی. اون اضافیها؟
B (به A) الماس بزرگه، نه؟
A الماس بزرگه… و بیشتر باقیشون. خب، چه اهمیتی داره. همهش فقط زرقوبرقه.
C (به اعتراض) نه! بیشتر از اینه! مدرک محسوسیه که… که ما باارزشیم… (خجالتزده)… که ما ارزش داریم.
A (شانههایش را بالا میاندازد.) خب، دیگه نیست شده. تمام زرقوبرق نیست شده.
B (غم و ندامت) بله. (دست تکان میدهد.) خداحافظ، بایبای.
C چیز غافلگیرکنندۀ دیگهای هم هست؟
B (میخندد.) بله. خیلی هم هست!
A عزیزم؛ فقط صبر کن (به سمت تخت) اون پول رو پنهان میکنه. هرچی که برای جواهرات به دست میاره، بهصورت نقدی نگه میداره و هر زمان که مقدار معمول کافی نباشه، یهکمی ازش خرج میکنه. کلی پول هست؛ ولی نمیتونه همشو خرج کنه. منظورم بدون اینکه مردم از کاراش خبردار بشن. پولو قایم میکنه و بالاخره یادش میره کجا قایمش کرده. هرگز نمیتونه پیداش کنه و اینو نمیتونه به کسی بگه.
[سکوت]
B (کمی خجالتزده) سرطانه بده؟
A کِی خوبه؟
C چقدر بد؟
A (تمسخر) برام توضیح بده. برام توضیح بده! (به C) بسیار وحشتناک! (به B لحن ملایمتر) شش سال. بهت گفتم که شش سال طول میکشه. از زمانی که اون ازش باخبر میشه وقتی بهش میگن که داردش تا وقتی که میره. از پروستات گسترش پیدا میکنه به مثانه، به استخوون، به مغز و البته به کبد. به همهچیز. قدیمیها یه چیزی میدونستن. اولش همهچیز خوبه… بهجز افسردگی و ترس. اولش همهچیز روبهراهه. اما بعد درد پیداش میشه. بهآرومی رشد میکنه و بالاخره روزی که تو دستشویی فریاد میزنه و من سراسیمه خودمو میرسونم. انتظار دارم اونو درازکش ببینم؛ اما نه، کنار توالت ایستاده، چهرهش پر از وحشته و به کاسه اشاره میکنه. نگاه میکنم و میبینم که همهچیز اونجا صورتیه که حالا خون با ادرار میاد. و همهچیز از اونجا به بعد رو سراشیبیه. صورتی تبدیل به قرمز میشه و بعد از اون خون تو رختخواب هم میاد. شبهنگام، وقتی که کنارش دراز کشیدم و تو آغوش گرفتمش و بعدش هم میرسیم به… نه! چرا ادامه بدم؟! (به C؛ زشت) وحشتناکه! و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی تا خودتو براش آماده کنی! من از تو خوشم نمیاد. تو سزاوار این هستی!
C (خیلی آرام) متشکرم.
A (بهآرامی، سکوت کوچکانگارانه) خواهش میکنم.
C من هم از تو خوشم نمیاد.
B (مکث) این است زندگی.
[سکوت. A به سمت تخت حرکت میکند و روی آن مینشیند و روبهروی پسر]
A (مستقیم با پسر صحبت میکند. حالا پسر میتواند او را بشنود. میتواند پاسخ دهد.) من یه پیشآگاهی داشتم. میدونم که میگی چنین چیزی وجود نداره؛ اما من یکی داشتم. من مرده بودم (دستان پسر بالاست.) ای بابا، بس کن! فکر نمیکنی من قراره بمیرم؟ تو بهسختی میتونی برای رسیدنش صبر کنی! فقط صبر کن! من مرده بودم، متوجهی و وقتی انجامش دادم، وقتی مردم کاملاً تنها بودم… هیچکس تو اتاق با من نبود… توی اتاق بیمارستان… من برگشته بودم به اون بیمارستان افتضاح! (ناگهان گریان) چرا منو از اونجا بیرون نیاوردی؟! چرا منو اونجا، جا گذاشتی… اون مکان… (پسر سعی میکند به او دست بزند، تا آرامش کند.) به من دست نزن! برای خودم اونجا افتاده بودم تو کما بودم. میاومدم بیرون و میرفتم تو. بیرون و تو… گاهی اوقات از خواب بیدار میشدم و فکر میکردم که من کی هستم؟ کجا هستم؟ و اونا چه کسانی هستن که به من نگاه میکنند؟ گاهی اوقات بیدار نمیشدم… نه کاملاً، نیمچهتلاشی میکردم و بعدش منصرف میشدم. تو برای من گل آوردی، فریزیا آوردی. میدونی که من عاشق فریزیا هستم. به همین دلیل برام میآوردیشون؛ چون عاشقشونم! چرا اون کارو میکنی؟! تو از من متنفری. چرا این کارو میکنی؟! چه چیزی میخوای؟! تو یه چیزی میخوای. خب فقط صبر کن… چیزی که حقته بالاخره سرت میاد. توی پیشگویی میدونستم که مردم و به نظر نمیرسید هیچ اهمیتی داشته باشه و من کاملاً تنها بودم. کسی با من نبود و من مرده بودم! هیچکس! فقط راننده و خدمتکار. من یه ساعت اونجا بودم و مرده بودم و بعد تو اومدی و گلهاتو با خودت داشتی. فریزیاهاتو. تو اومدی داخل اتاق و اونا اونجا بودن و من مرده بودم و تو دم در اتاق ایستادی و درجا فهمیدی و متوقف شدی و… به فکر فرو رفتی! (متنفر) فکر کردنت رو تماشا کردم! و صورتت تغییری نکرد (غمگین) چرا چهرهات هرگز تغییر نکرد؟ و اونجا بودی و فکر کردی و تصمیم گرفتی و به سمت تخت رفتی و دستم رو لمس کردی و خم شدی و پیشونیم رو بوسیدی… برای اونا! اونا اونجا بودن و تماشا میکردن و تو منو برای اونا بوسیدی (نرمتر) و بعد ایستادی و هنوز دستم رو گرفته بودی، انگاری که… چی؟ نمیدونستی باهاش چیکار کنی؟ دستمو گرفته بودی و دستم دیگه گرم نبود، نه؟ دستم سرد بود، نه؟ (مکث) اینطور نبود؟
[پسر یک بار دیگر به او نگاه میکند، میلرزد، گریه میکند، به «A» نگاه میکند. A از تخت دور میشود.]
B (بهآرامی) و این است زندگی.
C (به A آهسته، با تأکید زیاد و اما بدون عصبانیت) من… تبدیل به… تو… نمیشم… نمیشم… من… وجود تو رو تکذیب میکنم.
A (کمی سرکیف) عه؟ آره؟ منو انکار میکنی؟ (به همه آنها) بله؟ شما همه منو انکار میکنین؟ (به C) منو انکار میکنی؟ (به B) فکر میکنم تو هم همینطور. (B نگاهش را پایین میآورد.) بله. البته. (به پسر) و البته که تو هم منو انکار میکنی (پسر به او نگاه میکند.) (کلی) خب، اشکالی نداره من هم شما رو تکذیب میکنم. من همۀ شما رو تکذیب میکنم. (به C) منکر تو، (به B) و منکر تو، (به پسر) و البته منکر تو هستم. (کلی) من اینجا هستم و همۀ شما رو تکذیب میکنم. تکتکتون رو.
C اینجوریه؟ لحظات خوش چی… شادترین لحظات؟ من هنوز اونها رو نداشتم، نه؟ همه در بیستوششسالگی تموم شد؟ نمیتونم تصورش کنم؛ البته یه سری تجربه داشتم. بعضیهایی که احتمالاً حتی وقتی به نقطهای برسم که بتونم شروع کنم به نگاه کردن به گذشته، بدون اینکه احساس احمق بودن کنم، از شادترینا میمونن. اگرچه خدا میدونه که اون زمان قراره کی باشه! احساس احمق بودن نکردن… اگه اصلاً اتفاق بیفته. برای اثبات مثلاً اون زمان فوقالعاده… لباس سفیدی که مادر دوخته بود. آبجی تماماً حسود و هیجانزده، بالا و پایین میپره و همزمان ترشرویی میکنه؛ اما میبینین حتی همین الان هم دارم به یاد میارم و چیزی که به یاد میارم به احساسی که داشتم مربوط نیست؛ بلکه چیزیه که به خاطر دارم. میگن نمیتونی درد رو به یاد بیاری. خب، شاید شما هم نتونین لذت رو به یاد بیارین به همون شکل، منظورم همون شکلیه که نمیتونین درد رو به یاد بیارین. شاید تمام چیزی که بتونین به خاطر بسپارین خاطرهش باشه… به یاد آوردن، به یاد آوردنش. من بهترین زمانام رو میشناسم… چی هستن؟ خوشحالترینا؟… هنوز اتفاق نیفتادن. قراره سر برسن. اینطور نیست؟ لطفاً؟ و… و هر اهریمنی بیاد هر ضرر و از دستدادنی، همهچیز بالاخره تعدیل و رفع نمیشه؟ لطفاً؟ من سادهلوح نیستم؛ اما شادی زیادی تو مسیر وجود داره. نداره؟!
و آیا همیشه پیش رو نیست؟ درست نمیگم؟ نه؟ یعنی .. در تمام مسیر؟ نه؟ خواهش میکنم؟
B (به پایین صحنه میآید. به جایی که C نیست (طرف راست یا چپ)، مرکز را برای A برای بعد آزاد میگذارد. سرش را برای C تکان میدهد، نه نامهربانانه) احمق، دختر احمق. بچۀ نادون. شادترین زمان؟ اکنون الان… همیشه همینطوره. این باید شادترین زمان باشه. نیمی از بزرگسالی تموم شده و باقیش هم جلومه. به اندازۀ کافی بزرگ که کمی عاقل باشم و از واقعاً خنگ بودن گذر کردم… (یک کنارهگویی[48] به C) توهین نشه البته.
C (به روبهرو نگاه میکند. لبخند محکم) به دل نگرفتم.
B به اندازۀ کافی گه پشت سر گذاشتم که گهی رو که پیش رومه حس کنم؛ ولی خیلی بعدتر از اینم که توش بشینم و باهاش بازی کنم. بههرحال، به تئوری، این باید شادترین زمان باشه؛ البته چیزهایی هم کمکم از بین میرن. وظیفهت اینه که اینو هم بدونی. ممکنه چوب زیر پاهات پوسیده باشه. پاهای بهخوبی بازشدهت و قبل از اینکه متوجه بشی، قبل از اینکه بفهمی، قبل از اینکه بتونی بگی این شادترین زمانه، تا باسن تو خاکاره و پوسیدگی خشک فرو رفتی. خب، من میتونم با این زندگی کنم، با این بمیرم. منظورم اینه که این چیزا پیش میان؛ ولی چیزی که بیشتر از همه درمورد جایی که هستم دوست دارم…
و پنجاهسالگی یه قله است، قلۀ یه کوه.
C (کناره، به تماشاچیان.) پنجاهودو.
B بله میدونم، ممنون. چیزی که درمورد نقطهای که حالا توش هستم دوست دارم، اینه که خیلی چیزا وجود دارن که دیگه مجبور نیستم اونا رو تحمل کنم و این بههیچوجه برام به معنی تعطیل شدن نیست. چشمانداز کاملی از افول و کهنگی و عجیب بودن رو به نمایش میذاره؛ اما واقعاً جالبه! اینجا درست بالای این میانه ایستادن باید شادترین زمان باشه. منظورم اینه که این تنها زمانیه که یه نمای سیصدوشصت درجه داری؛ همۀ جهات رو میبینی. وای! چه منظرهای!
[A به سمت پایین صحنه حرکت میکند، B و C در جایی که هستند میمانند.]
A (سرش را تکان میدهد. میخندد. خطاب به B و C) شما جفتتون خیلی بچه هستین. شادترین لحظه؟ واقعا؟ شادترین لحظه؟ (اینک خطاب به تماشاگران) بهگمونم به پایانش رسیدن، وقتی همۀ امواج باعث میشن بزرگترین مصیبتها فروکش کنن و فضای تنفسی باقی بمونه، زمان تمرکزی روی بزرگترین مصیبت… اون مصیبت مبارک… پایان. گذر از کل ماجرا و بیرون اومدن از اونورش… البته نه فراتر ازش، بلکه به نوعی به… یک طرفش. منظورم اون چرتوپرتای «ساحل بعدی» نیست؛ بلکه بهحدیکه بتونی بدون اینکه دیوونه باشی، بهشکل سومشخص به خودت فکر کنی. صبح از خواب بیدار شدم و فکر کردم «خب، حالا داره از خواب بیدار میشه و حالا قراره ببینه چی هنوز کار میکنه و مثلاً چشماش. آیا میتونه ببینه؟ میتونه؟ خب، خوبه به گمونم این از این. حالا قراره بقیۀ چیزا رو آزمایش کنه. مفاصل و داخل دهن و حالا باید ادرار کنه. قراره چکار کنه… بره سمت واکر؟ از یه صندلی به صندلی دیگه تلو بخوره… از ستونی به ستون دیگه؟ قراره به کسی زنگ بزنه… هرکس… کوچکترین فکر این که ممکنه کسی اونجا نباشه، اینکه ازش صدایی درنمیاد. شاید زنده نباشه… یعنی کسی متوجهش میشه؟ از عهدهش برمیام. میتونم درمورد خودم به این شکل فکر کنم… که گمونم.. این معنا رو میده که.. این روشیه که زندگی میکنم، از خود بیخود، مایل به یه طرف. منظور اونها از این گفته همینه؟ از خود بیخودم؟ من اینطور فکر نمیکنم. فکر کنم درمورد نوع دیگهای از لذت صحبت میکنن. یه فرقی بین دونستن اینکه قراره «بمیری» و «دونستن» اینکه قراره بمیری هست. دومی بهتره. از جنبۀ نظری فاصله میگیره. دارم پرتگویی میکنم نه؟
B (بهآرامی روبهجلو) کمی.
A (به B) خب، ما این کارو تو نودسالگی انجام میدیم یا هر سنی که الان قراره باشم. میگم… به این دختر یه استراحت بده! (خودش را میگوید.) (الان دوباره خطاب به تماشاگران.) گاهی اوقات که از خواب بیدار میشم و به اون شکل شروع به فکر کردن دربارۀ خودم میکنم… همونطوری که داشتم تماشا میکردم… واقعاً این احساس رو دارم که مردم؛ اما همون موقع دارم به زندگی ادامه میدم و نمیدونم که آیا اون میتونه صحبت کنه و احساس کنه و… و بعد به این فکر میافتم که کدوممون مرده؟ من یا کسی که بهش فکر میکنم؟ موضوع نسبتاً گیجکنندهایه. دارم پرتگویی میکنم (اشارهای برای توقف B) بله میدونم! (خطاب به حضار) داشتم راجع به چی… حرف میزدم… آها به آخرش رسیدن بله. خب، ایناهاش. بالاخره پرسیده بودین. شادترین لحظه همینه. (A به C و B نگاه میکند و دستش را دراز میکند. دست آنها را میگیرد.) وقتی همهچیز تموم بشه. وقتی متوقف میشیم. وقتی بتونیم توقف کنیم.
[1] Franz Schafranek
[2] Glyn O’Malley
[3] Claire Cahill
[4] Lawrence Sacharow
[5] James Noone
[6] Barbara Beccio
[7] Peter Waldron
[8] Scott Glenn
[9] Douglas Aibel
[10] Jon Nakagawa
[11] Muriel Stockdale
[12] Phil Monat
[13] Elizabeth Berther
[14] Elizabeth I. McCann
[15] Jeffrey Ash
[16] Daryl Roth
[17] Brent Peek
[18] Roy Gabay
[19] R. Wade Jackson
[20] Schizophrenia: نوعی بیماری روانی که موجب روانپریشی و ایجاد توهم و هذیان می گردد.
[21] Sphincter: یک عضله دایرهای شکل است که بهطور معمول انقباض مجاری و منافذ طبیعی بدن و در صورت نیاز باز یا بسته شدن مجرا یا منفذ را کنترل میکند.
[22] Hackney: نژادی از اسب ها
[23] Earl
[24] اشاره به داستانی از هانس کریستین اندرسون
[25]Phoenix
[26] Camelback
[27] Merle Oberon: بازیگر زن انگلیسی هندیالاصل
[28] Claire Trevor: بازیگر زن آمریکایی که از دهۀ چهل تا هشتاد میلادی مشغول به کار بود.
[29] Chewing gum twins
[30] Irving Thalberg: تهیهکنندۀ فیلم آمریکایی
[31] Norma Shearer: بازیگر زن آمریکایی که در طی دهههای ۲۰ و ۳۰ میلادی مشغول به کار بود.
[32] Kike: واژهای توهینآمیز برای اسم بردن از یهودیان.
[33] SPEAKEASIES: مراکز فروش غیرقانونی الکل در دوره ممنوعیت نوشیدنیهای الکلی در آمریکا.
[34] Freesia
[35] لقبی توهینآمیز (wop) برای ایتالیایی به کار برده شده که معادل فارسی ندارد.
[36] اشاره به نژادهای مختلف
[37] Pinehurst
[38]JIMMIED
[39] LIVING WILL: وصیتنامهای که طی آن دستور داده میشود در صورت بیماری شدید شخص را با دستگاهها و وسایل مصنوعی و غیره زنده نگاه ندارند.
[40] Frock: نوعی لباس رسمی
[41] :There is more than one way to skin a cat هر کاری هزار تا راه داره.
[42] Pickled; preserved
[43] Tenor: نام بازهای از صدا در موسیقی و گونهای از صدای مردان در خوانندگی و اپرا.
[44] معادل دو متر و چهلوسه سانتیمتر
[45] فرمی از بیماری التهابی روده
[46] Pekingese: نژادی از سگها
[47] نوعی از اسبهای مسابقهای
[48] Aside: یک اصطلاح تخصصی در تئاتر به معنای سخن بازیگر با تماشاگران درحالیکه دیگر بازیگران روی صحنه را نادیده میانگارد.