جهان در تعلیق ـ “تحلیلی بر داستان «سه قطره خون» ـ اثر صادق هدایت” ـ علی نوروزی
جهان در تعلیق “تحلیلی بر داستان «سه قطره خون» اثر صادق هدایت”
علی نوروزی
این متن در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال پنجم – شماره شانزدهم و هفدهم– تابستان و پاییز ۱۴۰۰) منتشر شده است.
«سه قطره خون» ما را با روایتی پیچیده مواجه میکند. روایتی که بارها در آن زمان، مکان، شخصیتها و پیرنگ درهم گره میخورند تا جایی که خود را با کلاف سردرگمی روبهرو میبینیم. روایت ظاهری تکرار شونده دارد. با پیشروی در داستان، بارها احساس میکنیم به نقطه قبل بازگشتهایم و همزمان در حال پیشروی نیز هستیم. احساسی متناقض و عجیب از پیشروی و بازگشت توأمان. خواهیم دید که این امر چگونه با کمپوزیسیون اثر در ارتباط است.
برای اینکه بتوانیم قدمبهقدم پیش برویم، بهتر است روایت را به تکههای پیرنگی-شخصیتی-مکانی-مضمونی تقسیم کنیم و نسبتش را با شخصیتهای مختلف داستان بسنجیم (جدول 1).
جدول 1
شخصیتها* |
بیماری روانی |
منشأ نالههای ترسناک |
اطاق آبی تا کمرکش کبود |
مرغ حق به عنوان صاحب قطرههای خون |
تار و تصنیف |
نامزد (دختر، رخساره) |
بوسه |
شلیک |
کتاب و جزوه روی میز |
ششلول |
مؤنثها |
جنایتکار یا گناهکار |
میرزا احمد خان (راوی) |
ü |
ü (گربه و مرغ حق) |
ü (سلول) |
ü |
ü |
ü (رخساره، عشق دختر جوان) |
ü |
ü |
ü |
|||
سیاوش |
ü |
ü (گربه) |
ü (اتاق) |
ü (فقط تار) |
ü (رخساره) |
ü |
ü |
ü |
ü |
|||
عباس |
ü |
ü |
ü (دختر جوان) |
ü (دختر جوان) |
||||||||
ناظم |
ü |
ü (دستور دهنده) |
ü |
|||||||||
رخساره |
ü |
|||||||||||
دختر جوان |
ü |
|||||||||||
حسن |
ü |
ü (کشتن آدمها) |
||||||||||
محمدعلی |
ü |
|||||||||||
قصاب |
ü |
|||||||||||
دیوانه دست بسته |
ü |
|||||||||||
تقی |
ü |
ü (کشتن زنها) |
||||||||||
صغراسلطان |
ü |
ü |
||||||||||
گربه |
ü |
ü |
||||||||||
مرغ حق |
ü |
ü (خوردن گندم صغیر) |
* در این ستون، شخصیتهای دکتر، قراول، زن و مرد همراه دختر جوان و مادر رخساره بهعلت کم اهمیتتر بودنشان وارد نشده است. همچنین گربه و مرغ حق به علت اهمیتشان بهعنوان شخصیت در نظر گرفته شده است.
جدول 1 مجموعهای از شباهتها و تفاوتها را به ما نشان میدهد: راهنمایی کلی برای شروع تحلیل. پیش از هر چیز، شباهتها ما را در دام بازگشت مدام بهنقاط قبلی روایت میاندازند. بهمحض اینکه از «اتاق آبی تا کمرکش کبود» سیاوش میخوانیم به یاد «اتاق آبی تا کمرکش کبود» میرزا احمدخان در تیمارستان میافتیم. وقتی در پایان روایت با بوسه رخساره و سیاوش مواجه میشویم سریعاً بوسه عباس و دختر جوان در تیمارستان جلو چشممان میآید. چیزی که باعث میشود احساس کنیم در حال کشف روابطی مرموز در گفتار بهظاهر نامنسجم راوی هستیم. میرزا احمدخان که خودش نقش راوی را برعهده دارد در زمینههای متعددی با سیاوش چنان آمیخته میشود که تصور میکنیم این دو، یک شخصیتاند و راوی در فضایی توهمآلود در حال تجربه بیرونی خودش است. بگذارید به این شباهتها اشاره کنم: بیمار بودن، شنیدن صدای نالههای گربه، اتاق آبی تا کمرکش کبود، کتاب و جزوه روی میز اتاق شان در خانه، همراه داشتن تفنگ ششلول و حتی شکایتشان از اینکه چرا کسی به ملاقاتشان نیامده. از سویی دیگر، با شباهتهای میرزا احمدخان با عباس که هم سلولیاش است روبهروییم: بیمار بودن، تار زدن و تصنیف خواندن و درنهایت نامزد داشتن «دختر جوان برای عباس و رخساره برای میرزا احمدخان.» و بعد شباهتهایی بین عباس و سیاوش توجه را جلب میکند: بیمار بودن و دریافت بوسه «دختر جوان برای عباس و رخساره برای سیاوش.» بهتر است کمیروی این بخش مکث کنیم. آیا عباس، سیاوش و میرزا احمدخان یکی هستند؟ برخلاف ظاهر امر، روایت به ما میگوید خیر. اگر مبنا را برپایه شباهتهایشان در روایت با این فرض گذاشته باشیم که سیاوش و عباس تنها توهمی از خود میرزا احمدخان هستند، باید همین قاعده را برای تفاوتهایشان نیز در نظر گرفت. ما با نقاطی در روایت روبهروییم که در برابر یکی بودن این شخصیتها مقاومت میکند. آنچه عباس و سیاوش را بههم متصل و در عین حال از میرزا احمدخان منفک میکند بوسه است. عباس و سیاوش هر دو دریافت کننده بوسهای هستند که میرزا احمدخان خودش را لایق آن میداند و دریافتش نمیکند. اگر آنها یکی بودند؛ دختر جوان یا رخساره هر که را بوسیده بود، انگار میرزا احمدخان را بوسیده بود و بر اساس روایت میبینیم که چنین نیست. بهعلاوه، آنچه میرزا احمدخان و عباس را بههم پیوند میدهد بیش از هر چیز تار و تصنیفی است که سروده شده؛ شباهتی که آنها را از سیاوش متمایز میکند «حتی با وجود تار در اتاقش نمیتوان از روایت چنین برداشت کرد که او نیز همان تار و تصنیف را به کار میگیرد» و مهمترین چیزی که سیاوش و میرزا احمدخان را بههم پیوند میزند شنیدن نالههای گربه و داشتن ششلولی است که هر دو را در پیرنگ عباس نداریم. پس ما با روایتی روبهروییم که در آن شخصیتها بههم میپیوندند و از هم میگریزند. نقاط اتصال قدرتمندی دارند و با این حال از یکی شدن تن میزنند. همین را میتوان به سایر شخصیتها نسبت داد. ناظم شخصیتی است که بهواسطه پیوندش با سیاوش و میرزا احمدخان در ذهن ما خودش را به این حلقه «سیاوش، عباس، میرزا احمدخان» نزدیکتر میکند اگرچه با تفاوتهایش کاری میکند که در این جمع نگنجد. پا را از این فراتر بگذاریم: تقی معتقد است که زنها را باید کشت، زنها در ستون مؤنثها با نازی «گربه سیاوش» پیوند قدرتمندی دارند، پس تقی با سیاوش، ناظم و میرزا احمدخان پیوند برقرار میکند. حسن هم کسی است که اگر محمدعلی نبود نزدیک بوده سایرین را بکشد، پس حسن هم وارد جنایتکاران داستان میشود. مرغ حق از طریق مرغ بودن وارد پیوند با مؤنثها میشود اما از طریق خوردن سهگندم مال صغیر وارد دسته جنایتکاران نیز میشود و روابط را بسیار پیچیده میکند. همین موضوع را با کمی تفاوت درمورد گربه داریم: قربانی «کشته شدن» و جنایتکار «دزدیدن قناری.» حتی رابطه بین تنبیه و ندامت پیچیده میشود. کشته شدن گربه از سویی مجازاتش برای دزدیدن قناری است «همان طور که زنها در حال خیانتاند، یا بهقول تقی باعث بدبختی مردماند و باید کشته شوند» و از سوی دیگر نالهها و سهقطره خون بدنش مجازات قاتلش است (جدول 2). خود سهقطره خون از سویی نماد گناهکاری قاتلان است «قاتل گربه» و از سویی نماد مجازات مرغ حق «بهخاطر گناه خوردن گندم مال صغیر.»
جدول 2
منشأ خون |
قربانی |
جنایتکار |
نالهها به عنوان مجازات قاتل |
نالهها به عنوان مجازات خود |
|
گربه |
ü |
ü |
ü (دزدیدن قناری) |
ü |
|
مرغ حق |
ü |
ü (دزدیدن گندم) |
ü |
اگر به جدول 2، بخواهیم شخصیتهای جنایتکار را هم اضافه کنیم پیچیدگی بحث روشنتر میشود. برای مثال سیاوش گربه را میکشد چراکه میخواسته مجازاتش کند «همخوابگی با نازی» اما خود بهواسطه نالههای گربه مجازات میشود. اگر تمام نکات گفته شده را بخواهیم خلاصه کنیم؛ میتوان گفت با روایتی روبهروییم که در آن مکانها، زمانها، شخصیتها و پیرنگها یکی میشوند و در عین حال در برابر یکی شدن مقاومت میکنند، بهطوری که نمیشود آنها را بهدرستی از هم بازشناخت.
بگذارید کمیسختگیری کنم و روایت را طور دیگری ببینیم: آیا نمیتوان گفت این پیوندها بین مرغ حق، ناظم، سیاوش و… همگی فرافکنیهای ذهن بیمار و گناهکار راوی است، کسی که از تیمارستان در حال روایت است و نشانههایی از اسکیزوفرنی پارانوئید را نشان میدهد: اختلالی که وجوه برجسته و مشخصههای اصلی آن سوءظن، فرافکنی، هذیان و توهم است؟ پس شاید تنها یکقاتل وجود دارد: میرزا احمدخان که احتمالاً زنی را کشته است و از سویی بار گناهکاریاش را با شنیدن نالهها و دیدن قطرات خون بهدوش میکشد و ازسویی دیگر تمام قد گناه را به گردن ناظم، سیاوش، تقی و… میاندازد. میلش به آدمکشی را در سم ریختن در غذای دیگران نشان میدهد و فرافکنیاش را در ترسی که از ریخته شدن سم در غذای خودش دارد. زنها را مقصر و خیانتکار میبیند و نفرت عمیق از آنها را به سایرین فرافکنی میکند. اگر چنین نگاهی داشته باشیم تا حدی میتوانیم به شخصیتها و پیرنگ نظم ببخشیم.
اعتراف میکنم که این شیوه نگاه به روایت جذابیتهای خاص خودش را دارد. منطقی است و با یکی از بیماریهای شدید روانی در ارتباط است. با این حال، این خوانش از روایت آن را به یکداستان جنایی-معمایی-عشقی کاهش میدهد و درک عمیقتر از آن را قربانی میکند. بگذارید کمی بیشتر تأمل کنیم. این کاملاً مشخص است که ما با یکراوی غیرقابلاعتماد سروکار داریم: یکبیمار روانی یا یک جنایتکار و شاید هم هر دو. بدون شک کشتن یک گربه در زمانی که داستان نوشته شده چندان امر نامعمولی نبوده و نمیتوانسته دلیلی موجه برای بستری کردن یا قاتل دانستن کسی باشد. پس احتمالاً قتل زنی در کار بوده است و حال راوی در حال باز تعریف آن بهشیوه خودش است. اگر راوی را بیماری روانی بدانیم که صداقت دارد اما بهخاطر قطع ارتباطش با واقعیت نمیتواند توهماتش را از واقعیت جدا کند، سهمسئله پیش میآید: 1) پس چگونه خود روایت که حاصل عمل راوی است، با وجود الگوی پیچیدهای که دارد کاملاً معقول مینماید. حس میکنیم داستان از جایی که باید شروع شده و در جایی که باید پایان یافته و تقریباً تمام اطلاعات لازم را به ما داده است تا نتیجهگیری مان از قاتل بودنش را کامل کنیم. این کنش دقیق از یک بیمار روانی بر نمیآید و ما میدانیم که این خود میرزا احمدخان است که دارد مینویسد نه مثلاً یکراوی بیرونی بازتاب دهنده ذهن او که روایت را برای ما نقل کند، 2. اگر بخواهیم بخشهایی از روایت را فرافکنیهای ذهن راوی بدانیم، کجا میتوان مرزهای این فرافکنی را مشخص کرد؟ با چه معیاری میتوان گفت که مثلاً صغراسلطان یا رخساره فرافکنیهای ذهن راوی از بخشهای زنانه شخصیتش نبوده؟ که تمام این قتلها در ذهنش رخ نداده؟ که شاید تیمارستان هم در توهمش باشد نه در واقعیت. پس کل روایت به دادههایی غیرقابلبررسی تقلیل مییابند، 3. تمام اختلالات روانپریشانه «سایکوتیک» یکوجه مشخصه اساسی دارند: بیمار مطمئن است. بیمار روانپریش از خودش یا کسی نمیپرسد که آیا آدم فضاییها با من حرف میزنند؟ او مطمئن است که دارند با او حرف میزنند. او مطمئن است که زنش دارد خیانت میکند یا قرار است جهان سهروز دیگر منفجر شود. و البته مطمئن است که چه کسی را کشته و چرا کشته. آنجا که قطع ارتباط با واقعیت رخ میدهد در هذیانهاست، مثلاً محتملتر است بگوید «فردی را که کشتم نامزدم بود اما در واقع جاسوس بود و داشت به من خیانت میکرد». شک و تردید در باورها چیزی است که اختلال سایکوتیک را رد میکند و در واقع ویژگی بارز اختلالات روان نژندانه «نوروتیک» است. اما در این روایت، راوی دچار شک است: آیا واقعاً دیوانهام؟ آیا میخواهند مرا با سم بکشند؟ «توجه داشته باشید که راوی میگوید تنها اوایل غذایش را میداده که محمدعلی بچشد و بعد او میخورده، یعنی دقیقاً با تردید روبهروییم و نه اطمینان، چراکه با آزمون و خطا و آزمایشهای رفتاری این هذیان ناپدید میشود و این با ساختار سایکوتیک جور در نمیآید. اگر راوی مطمئن بود هرگز از آن غذا نمیخورد، حداقل تا قبل از این که همیشه پیشمرگاش آن را بچشد.
اگر بگوییم راوی جنایتکار است و در حال تبرئه خود، مهمترین مشکلی که خواهیم داشت این است که چرا دقیقاً خودش را لو میدهد و به ما آنقدر نشانه میدهد که کاملاً به جنایتکار بودنش شک کنیم؟ این فرض چندان پایه و اساسی ندارد و به نظر میآید نیاز به بحث بیشتری نداشته باشد.
بگذارید مجدداً از راوی شروع کنیم تا بتوانیم درمورد کمپوزیسیون و فرم روایت به تفاهمی برسیم: راوی یکبیمار روانی است و در حال نوشتن یادداشتهایی «که از انگیزهاش بیاطلاعیم.» در همان شروع میخوانیم: «دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همان طور که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟». راوی دارد بخش مهمی از شخصیتپردازیاش را انجام میدهد: شخصیتی در عذاب شک و تردید. در ادامه میخوانیم که وی مدتها در انتظار نوشتن بوده اما اکنون نمیتواند چیزی را بنویسد. این بار با تردید در خود کنش روایت از سوی راوی طرف هستیم: روایت کنم یا نکنم؟ از آنجا که راوی در حال کنش روایتگری است و ویژگی مهمی که در شخصیتپردازیاش بروز میدهد تردید است، روایت چگونه خواهد بود؟ روایتی آمیخته با تردید. درواقع شک و تردید از شخصیت به کل نظامها نشت و سرایت میکند که با توجه به یکی بودن شخصیت و راوی کاملاً منطقی است. کل کمپوزیسیون روایت بر حول محور تردید انسجام مییابد. فرم غیرخطی روایت، درک شخصیت و مخاطب را از زمان دچار تردید میکند. سهقطره خون همیشه تازه است، گویی در زمان منجمد شدهایم، با این حال زمان در گذر است، چراکه روایت از سالهای قبل از بستری شدن راوی در تیمارستان تا لحظه روایت را در بر میگیرد. مکانها به همین شکل بههم میپیوندند، گویی اتاق تیمارستان همان اتاق سیاوش است «اتاق آبی تا کمرکش کبود» و اتاق سیاوش همان اتاق راوی در خانهاش است «کتاب و جزوههای روی میز» و با این حال آیا واقعاً این مکانها یکی هستند؟ آیا سیاوش همان راوی است یا عباس است؟ اوج این تردید را در پیرنگ داریم: واقعاً کدام اتفاق و بعد کدام و بعد کدام رخ داده است؟ کدامها توهمگونهاند و کدامها به واقعیت نزدیکتر؟ حتی آیا این روایت را راوی نوشته «”ما بین خطهای درهمبرهمیکه روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: سه قطره خون”» یا خیر؟ تمام نظامها در خدمت شک و تردید به انسجام روایی رسیدهاند یا به بیانی دیگر، عامل وحدت بخش نظامها، شک و تردید است.
در جدول 1 نشان دادم که چگونه پیوندها و افتراقهای شخصیتها با یکدیگر ما را در یافتن یکهمگونی، معنابخشی و ساخت جهان داستانی یکدست و مشخص با سیر حوادث معین ناکام میسازد، با این حال بعید است که نتوان از این روایت جهان داستانی ساخت. چهبسا در این ساخت جهان داستان بسیار هم موفق باشیم. درواقع، پیوندها جهان داستان را میسازند و افتراقها به تخریبش میپردازند و عجیب اینکه هر دو تقریباً همزمان در حال انجام است «مقایسه کنید با اروس و تاناتوس در اندیشه فروید و ارتباط آن با ژانر عشقی-جنایی داستان.»
بهتر است کمیاز نشانهشناسی برای فهمی عمیقتر کمک گرفت. نشانه یکواحد بازنمایی کننده است که از دال، مدلول و ارتباط بین آنها تشکیل میشود و چیزی را باز مینماید. دال جانشین ابژه بازنمایی شونده میشود و با فراخوانی مدلول، نشانه را میسازد و عمل بازنمایی را انجام میدهد. دال «میرزا احمد خان» جانشین ابژه «یعنی آن فرد واقعی که میرزا احمدخان مینامیم» شده و مدلولی را «مرد، ایرانی و…» در ذهن فراخوانی میکند و بدینترتیب نشانه تشکیل میشود. اگر دال نتواند مدلولی را به ذهن بیاورد «مثل واژههای زبانهای بیگانه برای فرد ناآشنا» یا ارتباط بین دال و مدلول بهنحوی مخدوش شود، نشانهای نیز در کار نخواهد بود.
نشانهها از طریق ارتباط با یکدیگر، نظامهای نشانگانی را میسازند. ارتباط نشانهها با هم، از دو طریق میتواند رخ دهد: میزان تشابه، تضاد یا تفاوت در دال و همچنین میزان تشابه، تضاد یا تفاوت در مدلول. دال «شیر» در زبان فارسی مدلولهای متفاوتی دارد و براساس اینکه کدام مدلول را فراخوانی میکند نشانه منحصربهفردی را تشکیل میدهد. در مقابل، دال «کامپیوتر» و «رایانه» با هم متفاوتاند اما مدلول مشابهی را به ذهن میآورند. بهطور کلی، به نظر میرسد در تفکرمان، گرایش داریم براساس میزان تشابهات در نشانهها بین آنها ارتباط برقرار کنیم.
هنگامی که در داستان با نشانه «سلول آبی تا کمرکش کبود» میرزااحمدخان و «اطاق آبی تا کمرکش کبود» سیاوش روبهرو میشویم، بهعلت درجه شباهت بالا چه در دال و چه در مدلول، نشانهها معادل یکدیگر در نظر گرفته میشوند. پس نتیجه میگیریم «میرزااحمدخان = سیاوش» یعنی باتوجه به تشابهات بخشی از یک نشانه کلیتر «مثلاً میرزا احمدخان» با نشانه کلیتر دیگر «سیاوش،» آن دو را معادل یکدیگر تلقی میکنیم.
بیایید از صحنهای فرضی کمک بگیریم. علی، حسن و حسین در یک اتاق نشستهاند. حسن و حسین بر روی دو صندلی در کنار هم و علی در روبهرویشان نشسته است. تا اینجا علاوه بر تشابه در دالهای «حسن» و «حسین»، تشابه در جهت نشستن نیز این دو را در یک گروه قرار میدهد. علی بهویژه با توجه به جهت نشستنش، در تقابل با آنها است. نشانهها دارند به یکدیگر ارجاع میدهند و روابط کمابیش مشخصی دارند. حال بیایید فرض کنیم، که حسن، لباسی مشابه لباس علی پوشیده باشد. تشابه بین لباسهای حسن و علی آنها را در پیوند با یکدیگر قرار میدهد و این پیوند در تضاد با نشانه «حسن در مقابل علی نشسته است» قرار میگیرد. در اینجا رابطه بین نشانههای حسن و علی دچار یک تعلیق میشود. حسن و علی چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟ حال، اگر حسین با وجود لباس متفاوتش، همچون علی دست به سینه نشسته باشد و یکپایش را روی پای دیگر انداخته باشد، این تشابه بین حسین و علی رابطه را پیچیدهتر میکند. بهطوری که هرکدام از این سه نفر، باهم در وجهی مشترک و در وجهی مقابلند. نشانهها توان ارجاع به یکدیگر را هم بهشدت دارا هستند و هم شدیداً از دست میدهند.
حال به روایت حاضر برگردیم. وقتی میخوانیم رخساره و سیاوش یکدیگر را میبوسند بخشی از جهان داستانی ساخته میشود «از طریق ارتباط با بوسه دختر جوان بر عباس در تیمارستان» و همزمان بخشی تخریب میشود «ارتباط بین عباس و راوی که از طریق تصنیف و تار زدن چند لحظه قبلتر ساخته شده بود فرو میریزد.» به زبان نشانهشناسی، ارتباط بین نشانهها دچار مشکل میشود، نشانهها میتوانند و در عین حال نمیتوانند بر یکدیگر ارجاع کنند. ارجاع میدهند و پسزده میشوند. اگر «میرزا احمدخان در حال تار زدن و خواندن تصنیف» را یکنشانه در نظر بگیریم، این نشانه از طریق بخش مشترک «در حال تار زدن و خواندن تصنیف» با نشانه «عباس در حال تار زدن و خواندن تصنیف» ارتباط برقرار میکند و منجر به ارتباط بین نشانه «میرزا احمدخان» و نشانه «عباس» میشود. این ارتباط بین میرزا احمدخان و عباس است که در ادامه با ارجاع نشانه «بوسه رخساره بر سیاوش» به «بوسه دختر جوان بر عباس» و تقابل قبلی «بوسه دختر جوان بر عباس و نه بر میرزا احمدخان» معلق میشود، با این حال خود این ارجاع دومی را نیز در تعلیق فرو میبرد: آیا میرزا احمدخان همان عباس است؟ یا سیاوش همان عباس است؟ درواقع، گویی با شبکهای از نشانهها سروکار داریم که هم به یکدیگر ارجاع میدهند و هم نمیدهند، یا بهقول دریدا، دال در حالت تعلیق فرو میافتد (نمودار 1).
نمودار 1
دال 1: میرزا احمدخان |
تصنیف و تار |
عذاب از نالههای گربه |
دال 3: عباس |
تصنیف و تار |
بوسیدن دختر |
دال 2: سیاوش |
عذاب از نالههای گربه |
بوسیدن دختر |