طلوع ابدی یکذهن مغشوش
علی کلانتریفرد
یک
دوباره صبح دوباره رنگ دوباره روز دوباره جنگ. طلوع، طلوع کجایی حالم خوب نیست. و طلوع و سحر و فروغ و اثر و چراغ شب یلدای کسی باش گلم. گل من. گلهای توی باغچه، مینشینم لب حوض گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب. آب. آب، ای کاش آب بودم. ته دریا، زیر آبم. زیر آبها، میزنم ساز. توی آبها، میخونم باز. تشنمه آب میخوام. ای کاش آب بودم گر میشد آن باشم که خود میخواهم. آب و آتش، باد و خاک. و باد میبردش به هر کجا که خواست. و باد میبردش سوبهسو چه میبینی. آب و آتش باد و خاک. خاک بر سرشان. خاک بر سر من. من قضاوت نمیکنم خودشان داد میزنند. طلوع خودت رو به اون راه نزن. و طلوع سر غوک از افق درک حیات. و طلوع سر غوک از افق درک حیات. و طلوع سر غوک از افق درک حیات. و ببریم اینهمه سرخ اینهمه سبز. اینهمه سبز. اینهمه سبز. کجاست سمت حیات؟ کجاست سمت حیات؟ حالم بههم میخورد از این همه رنگهای مصنوعی. از لاک ناخن از رنگ مو. آب بکن توش. پاکش کن. آب اضافه کن. مثل آب پاک و زلال. پاک پاکم. من چه سبززززم ااامرووووز. و چه اااندااازه تنم هوووشششیاااار است. کمی خردلی یا قهوهای شکلاتی. گلبهی چه رنگیه؟ نه، تم صورتیش کمه. مچ نیست. ست نیست. اذیتم میکنه میفهمی؟ میخوام صدسال سیاه مچ نباشه ست نباشه بههم نیان به من بیان. به کی بیان؟ من کیام. من کیااااام؟ من چه سبززززم امروووووووز. و چه ااانداااازه تنم هووووشیااار است. طلوع من طلوع من وقتی غروب پر بزنه. وقتی غروب پر بزنه. زرد موهایت غروب غمانگیز پاییز است. موهایت را بریز پشتت. میخواهم گوشهایت را ببینم. صورتت کوه بلندی است که خورشیدی در خود نهفته دارد. و گوشهایت. انحنای منحصربهفرد گوشهایت. هیچگاه در عکس خوب در نمیآید. این انحناهای ملایم را باید کشید باید طرح زد. این لالهها که میبینی. درون آینۀ روبهرو چه میبینی؟ این واژهها که میخوانی. از معنا از مفهوم تهی. واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد. ابر شو باران باش، برف کوهستان باش. خودت را ببین. تو ترجمااان جهااااآنی بگووو چه مییییبینییی. دلم باد میخواهد. و یکدریچه که از آن. از دریچه من بنگر. کدام دریچه. از هر دریچه که بنگری واقعیت پنهان است. قشنگ نیست. قشنگ هست ولی به تو نمیآید. میخوام صدسال سیاه قشنگ نباشهههههه. قشنگ، زیبا. دیگه داری حالم رو بههم میزنی. قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال. بستگی به نگاه بقیه داره حالا برو خودت رو بکش. بدبخت منم نه تو. من تو رو بیشتر میبینم یا تو خودت رو؟ انگار که کسی یا چیزی مرا با خود برده است به آن دورها و دیگر نیاورده است. شاید هم بهخاطر نیاورده است. حواسم را پرت میکنم از خودم. و باد میبردم به آن دورها. روی ابرا پیش ماهم. و طلوع و سحر و فروغ و اثر و چراغ شب یلدای کسی باش گلم. نظر خاصی ندارم. درون آینۀ روبهرو چه میبینی؟ زندگی مجذور آینه است. بعد درخت به چشم حشره. از پس پرده گفتگوی من و تو. پردهام بیجان است. پاک پاکم من، مست و سرخوشم. جرعه میکشم از سبوی تو….
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره چهاردهم– زمستان ۱۳۹۹) منتشر شده است.