شب شراب خوران بود شب هزارویکم
کسری برزیده
میپرسد: کجاست؟
میگویم: نمیدانم
میزند. رد استخوان دست میرود… تا بالا. میرسد… به پایین. بالای لبهام، زیر چانهام. رو شقیقهها. چپوراست زبان میزنم به دندان لق و مزه خون دهانم را پر میکند… تا ته گلوم میرود
… سرگرمی دردناکی است
آوای شغالها نمیبُرد یکدم. میپرانند آدم را… زوزهاشان زوزهکشان میپیچد لای باد…
میپیچید.
باد بود باد است باد میزد… میزند ورقورق برگها را… کتاب را… میگرداند
به هر گذر باد شبها… قصهها… پسوپیش… کموبیش میشوند
و کسی… کسی همراه باد و شرشر آب فریاد میکشد نیست
… نیست
نگفتی؟
تو گفتی؟
گفتی نیست. گفتی گربه نیست شغال است
گفتی عیشمان را خراب میکنند و رفتی سمتشان
گفتی دامنت؟
گفتم پوشیدهام، نمیبینی؟
گفته بودی دامن.
و من گفته بودم ندارم. شلوار است فقط
گفتی من دارم… که پوشیدیم و زدیم به چنارهای دور
زدیم و خواندی… قصه خواندی و چرخیدی گردیدی… تو شب نمیدانم چندم با باد با دامنت…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال چهارم – شماره سیزدهم– پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است.