شهرام نیامده و سلام نگفته جمجمه را گذاشت وسط زیلو و رخوت و لمدادگیمان را پراند و سیخ نشاندمان حلقه زده دور جمجمه. همگی ترسیدیم. احمد رنگپریده پرسید این دیگه چیه؟! شهرام بهجای پاسخ با شادی و شعف کودکانهای ترس و حیرتمان را تماشا کرد. ایوب با خشمی خودخور لُندید واقعیه؟! شهرام همچنان کیفور از غافلگیر کردنمان از تیرداد چای خواست. تیرداد بهجای چای سیگاری برای خودش روشن کرد. سیروس سرسنگین برای شهرام چای ریخت. قرار بود یکی دو ساعتی دور هم جمع شویم به چایخوری و دریوریگویی و تازه کردن دیدار و هیچ حوصلۀ هیچچیز جدی و عجیبغریب را نداشتیم. زیلو انداخته بودیم بال رودخانۀ پر آب از بارانهای سیلآسای زمستان پیش و بهار اکنون، زیرِ نورِ ماهِ شبِ چهارده. پشتمان گندمزارِهای نیمهسبز نیمهزرد. روبهرویمان آن دست رود، کوی منجنیق بود با بقعۀ شاهرودبند و خرابۀ کاروانسرای ساسانیش. شهرام بالاخره زبان گشود و گفت که سر راهش دیده بچههای منجنیقی دارند تفنگ بادی بهدست با این جمجمه هدف زنی میکنند و به سوراخهای ریز روی پیشانی و شقیقۀ جمجمه که حالا متوجهشان شده بودیم اشاره کرد. گفت مثل اینکه امروز دیروز بولدوزرهای راهسازی برای ساخت جاده تَلی را خراب میکنند که تویش چند گور بوده و استخوانهایشان بیرون افتاده. تا کسی اقدام درست و درمانی کند استخوانها افتاده دست بچهها و با دست و پاها شمشیربازی کردهاند و چوببازی[1] و با جمجمهها هدف زنی و دست آخر بیشترشان را پودر کردهاند. تصور پودر کردن جمجمهها حالم را بد کرد. فکر این که به ذهن کسی نیامده که این استخوانها حرمت دارند دمغم کرد. قرار نبود نشستمان حال بد کن باشد اما شده بود. قرار بود یکی دو ساعتی فارغ از زن و زندگی دور هم جمع شویم بیهیچ گپ و گفتی از هرچیز روی اعصابی، اما اشارهای از ایوب به سلفی گرفتن مردم با ناو جنگی آمریکا و گُل کردن شوخیهایی که میگفت اگر ترامپ شمارۀ زنش ملانیا را میداد موثرتر بود به تیرداد فضا داد گپمان را جدی کند و بکشاندش به اینکه طنز حربۀ جلف همیشگی ماست برای نپذیرفتن اینکه چقدر بهوقت ضرورت باید جدی باشیم و این نقد جدی نبودنمان در جمعی که قرارش جدی نبودن بود نوبر بود و از این بحث کشیده شدیم به اوضاعواحوال نابسامانمان و خواسته و ناخواسته از پرتوپلاگویی سرانده شدیم به جدی حرف زدن و تا به خودمان بیاییم از چالۀ بحثهای بینتیجه به چاه جمجمۀ شهرام افتادیم. ایوب ابرو پراند که ببینید احمد چه زرد کرده. احمد انگشت اشارهاش را از دور گرفته بود سمت جمجمه و زیرلب چیزی زمزمه میکرد. ایوب غرید امشب همه خواب مرده میبینیم. شهرام هورتی از چایش کشید و گفت شانس آوردم یکی از بچهها دانشآموز چند سال پیشم بود و تونستم جمجمه رو سالم در ببرم. تیرداد کونۀ سیگارش را لهکنان روی سنگی پراند که هنر کردی! شهرام عادتش رو کردن چیزهای عجیبغریب یا انجام کارهای روی اعصاب بود. یک بار هشت ماهی بندانگشتی را پشت هم زندهزنده بلعید. بار دیگر تَرکه ماری روی صفحۀ شطرنجمان انداخت و زهلهمان را ترکاند. دفعۀ آخر توی اوج بارندگیها مخمان را کار گرفت و مجبورمان کرد بزنیم به دل کوه برفگیر قارون[2] پی گیاه باستانی هوم. گیاه مقدسی که میگفت یک سوره توی اوستا به نامش هست به نام هوم یَشت. مخمان را تَرید کرد که خاصیت جاودانگی دارد و چابکمان میکند و ذهنمان را روشنی میبخشد. آدرسش را در ازای پنجاههزار تومان از چوپانی گرفته بود. هوم را که پیدا نکردیم هیچ سرما خورده و صورت سوخته از بادِ برف برگشتیم خانههامان. احمد دوباره زیرلب چیزی ورور کرد و نالید خیرسرم نیمساعت مغازه رو بستم که حالوهوایی عوض کنم. شهرام پوزخند زد که شماها چقدر بیجربزه و ترسویید! هیبت جمجمه و شیار عمیقی روی باقیماندۀ گونۀ چپش گرفته بودم و دهانم باز نمیشد. امروز و دیروز و پریروزم به فکر مرگ گذشته بود و شب قبلش خواب دیده بودم که گرسنه بالای قابلمهای که ازش بوی آبگوشت میآید میروم و دهان آب افتاده سرش را که برمیدارم سر بریدۀ زنم زهرا را میبینم آغشته به قاچهای گوجه و سیبزمینی و از خواب میپرم ترسان و دادکشان و علتش را فکر کردن به مرگ میبینم در اثر شنیدن خبر مرگ چند نوجوان سنکوب کرده از مواد و فکر به خودکشیهایی یکی دو هفتۀ اخیر. جایی نمیرفتم که گپ از این نباشد که چقدر آمار خودکشی و قتل در این چند سال توی باغ ملک به این کوچکی بالا رفته. فکر میکردم آن فکرها توی خوابم شدهاند سر بریدۀ زهرا، تو نگو قرار بوده به این جمجمه برسم. این جمجمه قرار است به چهچیز یا کجا برساندم میترساندم و بخش خرافاتی و وهمی ذهنم را فعال میکند …
رقص و بازی محلی همراه رِنگ موسیقی تشمال ویژۀ عروسی مناطق لُرنشین[1]
کوه بلند و برفگیری در شهرستان باغ ملک[2]
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال سوم – شماره دهم– زمستان ۱۳۹۸) منتشر شده است