از سکوت دارد آب میشود، و از تاریکیش، قطرهقطره تنهاییِ دشواری میچکد. صدای چکیدنِ قطرههای تنهایی را میشنوی؟
نه اینکه اتاقِ تاریکی باشد، نه. بلکه شیئی برای دیدنِ اشیا نیست.
آنها رفتهاند. رفتهاند کمک بیاورند و همچنین اشیایی برای پاکیزگیِ اتاقِ کوچک.
دارم او را میبینم، نه اینکه بخواهد چهاردستوپا بپیماید، بلکه چیزی نیست که بتواند با آن، رفتار خود را ببیند.
آری او، همان کارگرِ معدن زغالسنگ را میگویم، همان که در اعترافِ لحظهها، با تاریکیش میرقصد.
با چشمهایی متوسط که گوشههایش، آنچنان روبهپایین کشیده شده که گویی از هر گوشهاش، جهانی آویزان است و یا شاید چشمهایش، از گوشههای جهان آویزانند، با بینی عقابی شکلِ مصلوب،که آرام و بیصدا سر جایش نشسته است، بیآنکه بویی بشنود از طراوت. مردِ کوتاه قد، با شانههایی پهن و بدنی لاغر با موهای مجعدِ نیمهبلند،که گویی امواجِ درهموبرهمش نشان از راهروهای فکرِ مظلومِ او هستند. خسته و آرام به دیوار تکیه داده و پاهای خود را دراز کرده بهطوری که کف پاهایش پیداست. پوستِ کفِ پاهایش که درست شبیه کویری خشک، با شیارهای عمیق که ناشی از خشکسالی باشد، دارد با تمامِ زُمختیش با من حرف میزند.
در ثانیههایی که در انجمادِ خود تکرار میشوند به یخی نگاه میکند که قرار بود توی تنگ بیاندازدش که اگر از هرمِ آفتاب، آب شد بتواند آن را بنوشد. اما گویا سوءِتابشی در کار بوده یا چیزی شبیه آنکه حتی پنجره را سخت عصبانی ساخته، شاید هم به همین خاطر چیزی برای دیدن نیست. حالا دارد رفتارِ یخ را میبیند و همان طور که نگاهش به آن خیره شده، خطوطِ چهرهاش دوباره آرام با همان جهانهای بزرگ، روبهپایین کشیده میشود…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال سوم – شماره دهم– زمستان ۱۳۹۸) منتشر شده است.