و همیشه، همین دلشورههاست و این خیزابهها
یادداشتِ “نسرین فرقانی “
بر شعرِ «موردستان»، سرودۀ ” احسان نعمتاللهی “
(این متن در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره هشتم– تابستان 1398– منتشر شده است.)
( موردستان )
چندی آینهها را خسوف گرفته بود،
دستان برفیات، جَلایشان داد
و من که تاب نیاوردم شفیره ماندن را
به آغوشات کوچیدم،
سیلابهای پنهانی/ رگبارهای درونی
خوشه خیز تَر کرده
مدارِ تجلّی و اعتدالِ زخمهایم را
در کالبد این آشوبِ تازه،
شهادت میدهم
به ظهور کرشمهها
و حلولِ عیسی
در موسمِ انتقامِ لالههای پابرهنه
از تیغۀ سنگها
که از دهان نمیافتی
تندیسی میشوی از بوسه
و در چشمۀ بیوزنیِ اکنون
تعمید به لهجۀ آذرخشها
و نواختنیتر از ناودانها،
مینوشمت از سرکشیدن/ سرخِ من
که از نامرئیِ چشمهایت
انتهای تمام قافلهها پیداست
و توبره کشیدنام
از نخستین ثانیهها،
از غبارِ تزئینیِ همین شومینه
دست در گردنِ سلالههایم
جیوه از پوستم برکشیدند یکجا
به حلقوم این تخت ریختاند
که از حضیضِ دَهُمِ موردِستان
جهانم را جرقه میزد،
دیواربهدیوارِ خدایان
هوش تکانیِ این شبهایم
عالمی دارد،
چشمت را دور نبینم
که آفتاب از تن میگیرم
و رو به عرشۀ خیزاب
دلشورههایم را
ناخن میکشم
( احسان نعمتاللهی )
نخستین نکتهای که در این شعر بسیار به چشم بنده آمد، ترکیبات اضافی و وصفی، منظور مضاف و مضافالیه و صفت و موصوف بود و نیز تعابیر ابتکاری و خلاقانه و تسلط شاعر بر تألیف کلمات، با هم.
وفور و بسامد اینها، نشان از تأکید شاعر بر استفادۀ استعاری کلمات و استخدام معانی ثانویه دارد. همچنین بوی قدمتی که از برخی واژگان و تعابیر و ترکیبات برمیخاست که بیشتر مربوط بود به فضای رازآلودی که نوعی سیر انفسی و آفاقی و عرفانی دارد و ردّ پای این سیر نیز، در حرکت شعر در بسترِ زمان و مکان مشهود است. همچنین نکتۀ دیگر، انسجام بافت شعر بود که معانی و مؤلفهها، کاملا بهم مرتبط و متناسب و تنیده درهم بودند .به طور مثال، آینهای که در ابتدا از خسوف آن گفته است میتوان در سطرهای پایانی در پوست و در چشم دید.
زبان استعاری که شعر بیشتر بر پاهای آن ایستاده است، بهنظر میرسد برخی جاها به افراط نزدیک میشود و میتوان گفت که تمام شعر را دربرگرفته و پوشانده است؛ اما شاید با توجه به موضوع و اندیشهواره بودن شعر، مؤلف ناگزیر از آن است.
این شعر، یک روایت خطی و تکگوینده است که با مخاطب درون و برون خودش در تعامل، راز گویی و حدیث نفس است؛ اما حرکت داشته و نوعی معاشقۀ تغزلی دردناک است. گرچه دیالوگها با فردی است که حضور فیزیکی مستقیم او دیده نمیشود و صدایش در متن شنیده نمیشود؛ اما با این حال حضور گرم و مؤثری دارد و موجد و خاستگاه خیلی امور و رخدادهاست. این نکته و نوع بیان چندپهلو و برخی جاها آیرونیک و ایهامدار، گویندۀ شعر را دارای خاصیّت تأویلپذیری میکند.
ابداع در این شعر، بسیار خودنمایی میکند. شاعر خالق بودنش را با تعابیر و ترکیبات ابداعی نو و نیز با آفرینش صحنههایی خاص و تصاویری خیالانگیز به نمایش میگذارد. اوج این خیالانگیزی را در سطرهای آخر شعر دیدم آنجا که شاعر از نامرئی چشمهای مخاطب میگوید:
مینوشمت از سرکشیدن/ سرخِ من
که از نامرئیِ چشمهایت
انتهای تمام قافلهها پیداست
و توبره کشیدنام
از نخستین ثانیهها
مطلب دیگر، استفادۀ قابل ملاحظه از پرسونیفیکیشن و انسانپنداری است و این با توجه به فضای عرفانی شعر،حتی اگر دیدی اروتیک هم داشته باشیم، اشاره به این بحثِ عرفانی است که: انسان جهانی بزرگ و جهان انسانیست.
بار استعاری شعر، بسیار بر چشم و گوش خواننده سنگینی میکند و او را وادار میکند که بیشتر بِکاود و عمیق شود و به معناهای زیرین، نَقب بزند که البته سرعتگیر است و مقداری مجال آزادگشت و همذاتپنداری را محدود میکند؛ زیرا که انسان این شعر، یک انسان معمولی نبوده بلکه یک انسان اندیشهمدار است که از یکسو بار عرفان نظری را در توبره دارد و از دیگر سو، جهانی حرف پشت معاشقۀ زمیناش.
برای نگارنده، این شعر اگرچه پستمدرن نبود و نیز تکنیکزده که حتی چندان بر قصد استفاده از تکنیک نبود، به دلیلِ ارتباطهای درهم تنیدۀ معنایی و اُربیتالی که فضاهای خاص میآفرید و تخیل را میپرورید؛ جایِ مداقۀ بسیاری داشت.
دیگر خصوصیّت مشهود این متن، گریزهایی بود که به جهان درون و روانشناسی و روانشناختی آدمی میزد :
از سیلابهای پنهانی و رگبارهای درونی میگفت؛
از خوشه خیز ترکردن مدار تجلی و اعتدال زخمها میگفت؛
از حضیض میگفت و میدانیم همۀ اینها با ستارهشناسی و نجوم چقدر ارتباطات معنایی داشته و ایجاد میکنند.
من از برخی ترکیبات شاعر خیلی خوشم آمد؛ مثلاً از «کالبدِ آشوب تازه»که با همین سه کلمه بهنوعی تتابع اضافات ایجاد کرده است همچنین در برخی جاهای دیگر به جریانات درونی آدمیزاد که مطابق یک نظریۀ عرفانی، جهان بیرون انسان را، خود انسان مطابق آنچه جهان درونش هست میآفریند، اشاره کرده و ذهن خواننده را قلقلک داده است که سرِ کلاف را گرفته و برود تا هر کجا که توانش باشد !کلماتی با بو و رنگ قدمت حضور خودشان را به رخ خواننده میکشیدند و بهطور علنی میگفتند ما مخصوصا انتخاب شدهایم تا توی خواننده را وادار کنیم انسان تاریخی کشدار را ببینی که گرچه زماندار شده است اما اصل وجود آدمی و قابلیتها و داستانهایش در اصل یکیست و این قصه با هم تکرارهاش نامکرر است.
نشانهها کم نیستند؛ مثلاً : ظهور کرشمه و عیسی؛ یا مثلاً حضیض دهم موردستان، علاوه بر بعد بومی شعر، شیراز و آن محلۀ خاص، بر تناسخ و نیز مسائل نجومی و ارتباطش با تقدیر و سرنوشت و اسارت در چرخۀ سامسا را اشاره دارد.
به گمانم این شعر، قدری برای خوانندۀ معمولی نفسگیر است. فرصتهایی برای نشستن بر صندلی تأمل و درنگ را، کمتر ایجاد کرده است. خواننده بایستی یک نفس دویده و ریز شود؛ بنابراین مرتب باید در رصد معانی ثانویه و کشف و شهود ناگفته و اشارات باشد. این رشته سر دراز دارد؛ اما بهشخصه از شاعری که وقتی دهان باز میکند، این شعر از کوزه تراویدهاش میگوید، حرف برای گفتن دارد و نشان میدهد که سرایندۀ آن، با کتابها گفتگوها داشته و دنیای درونش، میدان بسیاری چالش ها بوده است که بهنظرم ذهن خوانندۀ چالاک را تحریک میکند که حتی شده کوتاه نفسی بگیرد و تیز برود و جا نماند و حتی شاید جلوتر هم برود گاهی و برای خودش کشفهایی شخصی هم داشته باشد.
در درون منِ غوغازده، کیست که میخواند هزاران کس و شاید همه هم با هم، همه انسانهایی که بودهاند و اندیشه و اثری از خود در انسان کلی برجا گذاشتهاند و در خاطرۀ جمعی ما به ارث رسیده است. اصلاً مسئلۀ” پریشانی و کسب جمعیت از زلف پریشان خود از مسائل مهمیاست در فراروی از کثرت به وحدت و یکیشدن با جان جهان و کل کائنات. هم اکنون مورد توجه استادان روانشناسی و عرفانهای جدید، مانند اکهارت تله (Eckhart Tolle) است، تحت عنوانِ تفکر غیرارادی و زاید و برعکس آن، استفاده از نیروی حال و عدم پریشانی و رسیدن به سکوت ذهنی.
جهتِ شکافتن و پرداختن و ریزشدن در نیمۀ کوه یخیاش. خیلی از اصطلاحات متن و تعابیر، نیاز به واکاوی و نشاندادن ارتباطهای مستور و لولاها دارد. به تعبیرِ چشمۀ بیوزنی اکنون دقت کنید رد پای سهراب و عرفان شرقی بهخوبی مشهود است. این سفر درونی بیشتر و برونی کمتر، از «تو»ی شعر شروع میشود و به تو و خود ختم میشود؛ اما خودی که از اعتدال زخم و مدار تجلی، از حضیض دهم موردستان، به دیواربهدیوار خدایان و آفتاب میرسد که با توجه به خسوفی که ابتدا گفته بود نوعی ساختار درونی را بهوجود میآورد؛ اما چون نقطۀ کمال بیانتهاست و همچنان بر عرشۀ خیزابه، موج کوهابه کوهه، دلشورههایش را ناخن میکشد. در اینجا و نیز جاهایی دیگر ابهامهایی هست که هم راه را بر خواننده دشوار میکند و هم پایان شعر را باز میگذارد که خواننده دچار چالش و تفکر شود که این دلشورهها بر عرشۀ خیزابها چیستاند و از چه سرچشمه میگیرند و چرا تمام نشده و نمیشوند:
از شفیرگیِ درآمده، خسوف هم منکشف میگردد؛
زیرِ سیلابهای پنهانی و رگبارهای درونی، آرام میگیرد؛
در مدار تجلی و اعتدال زخم ها، خوشه خیز میشود؛
در شهود و شهادت کالبد این آشوب تازه؛ به نظارۀ مخاطب مینشید؛
به رشدی میرسد که از رنجهای متکثر و بسیار، جهاناش را جرقه میزند؛
به هوش تکانی این شبهایش میرسد؛
دیواربهدیوار خدایان، تناش از آفتاب دوست نیز، هم تابان میگردد؛
اما راه کمال، بیپایان است و بیسرانجام؛
و همیشه، همین دلشورههاست و این خیزابهها بلند و کوهوار؛ اما مهم این است که اگرچه بر دلشورهها ناخن میکشی، اما بر «عرشه»ی خیزابها، ایستاده باشی: سوار و مسلّط.
شاید این عدم ارتباط هم که بهنظر میآید، مرتّب نیست و جابجاییهایی را بهدلیل ارتباط درون و بیرون داشته باشد و نیز حضورِ معشوق مجازی و معشوق روحانی که بهطور کلی، «تن ز جان و جان ز تناش مستور نیست»…؛ بهطور کلی، این جهانها در یکدیگر بوده و قابل انفکاک نیستند، دارای تأثیر و تأثر شدید برهم بوده و گاه نیز حتی وحدت کامل.
( 9 اسفند 1396خورشیدی