مطالعه تطبیقی “در جستوجوی زمان ازدسترفته” و “روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده” از منظر فرهنگ ــ فرزانه قاسمی ــ کیوان لؤلؤیی
مطالعه تطبیقی “در جستوجوی زمان ازدسترفته” و “روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده” از منظر فرهنگ ــ 1 . فرزانه قاسمی ــ 2. کیوان لؤلؤیی ــ
این مقاله در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال دوم– شماره هفتم– بهار 1398) منتشر شده است.
-
دانشجوی دکتری پژوهش هنر، دانشگاه هنر تهران
farzaneghasemi410@gmail.com
-
عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد محلات
K.loloie@gmail.com
چکیده
ادبیات و فرهنگ دارای یک رابطۀ متقابل هستند. سیر این تحقیق از منظر ادبیات، چگونگی و چیستی آن و نمود آن در فرهنگ و از طرف دیگر، بررسی مضمونهای غالب فرهنگ در ادبیات ایران و فرانسه و مقایسه تطبیقی این دو با رویکرد تحلیلی به دو اثر برجستۀ «درجستوجوی زمان ازدسترفته» اثرمارسل پروست و روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده اثر محمود دولتآبادی است. تحقیق بر مبنای مطالعات کتابخانهای و در راستای کشف بنمایههای فرهنگی موجود در ادبیات ایران و فرانسه در قالب دو اثر مورد نظر است. آنچه از روند این بررسی حاصل شده، دستیابی به نقاط وحدت اندیشه در بستر فرهنگی ادبی بوده است. مضمونهایی مشترک که در هردو زبان پرداخته شدهاند؛ از هزارتوی جهان هردو اثر موردنظر، بررسی شده تا این شناخت تحلیلی، در نهایت لذتی دیگرگونه از خوانش این متون را بیافریند. مفاهیم و نشانههایی چون «زمان»، «یاد و خاطره»، «مرگ»، «جاودانگی» در هر دو اثر با بسترهای فرهنگی خاص هردو زبان بهگونهای حقیقت منتهی میشوند که از طریق آن خوانندۀ آشنا با رابطۀ متقابل فرهنگ و ادبیات در جهان هنر، میتواند به رهیافت دیگرگونه و در نتیجه به ادراک عمیقتری از جهان و انسان دست یابد.
کلمات کلیدی: بسترهای فرهنگی، ادبیات، نشانه، هنر، جامعه.
Comparative Study of “In search of lost time” and” The gone days of seniors” from the Cultural Standpoint
-
Farzane Ghasemi (Corresponding Author). 2. Keyvan Loloie
-
Phd student of Art Research, Art Uiversity, Tehran
farzaneghasemi410@gmail.com
-
Mahallat Branch, Islamic Azad University, Mahallat, Iran
K.loloie@gmail.com
Abstract
There is an interconnection between literature and culture. They initial focus of the study is on the definition of literature in each country and it’s presence in culture. The study then investigates main cultural contents of Iranian and French literature and compares the two using “In search of lost time” by Marcel Proust and “The gone days of seniors” by Mahmoud Dolatabadi. This investigation is based on a research about Iranian and French cultural roots inherent in these two pieces.This paper concludes with the commonalities between these two pieces wich can be extryapolated to both cultures. Different notions such as “time”,”memories”, “mortality” and “immortality” in both pieces give a more thorough understanding of the universe and mankind to the audience who is already familiar with the culture and literature and their interconnection.
Keyword: cultural contexts, literature, symbols, Art, cociety.
مقدمه
پژوهش زیر با نگاهی دیگرگونه به ماهیت ادب و هنر صورت گرفته است. در دنیایی که حاصل همگونی و ناهمگونی جهانهای زیسته است، گویا این ادبیات است که مجالی را امکان میدهد که گفتوگویی حاصل شود و اندیشهای در جریان همفکری، همدلی و روشنبینی بسط یابد تا باشیم، دیگرگونه، تازهتر و با ایمانی راسختر به موجودیتی که ما را هست میکند. در این راستا پژوهش در شاخۀ ادبیات تطبیقی و بهخصوص با محوریت فرهنگ میتواند گریزی باشد به افقهای دانایی و به سوی تأویلی دیگرگون از هست و نیست انسان با تمرکز بر شدن یا شوند او در بستر هنر.
در این مقاله ما در پی هموار کردن مسیر برای یافتن پاسخها و گسترش مرز بیمرز پرسشگری در بستر ادبیات و فرهنگ بودهایم؛ اینکه ادبیات چگونه میتواند در قالب فرهنگ، غنابخش آن باشد. در پی تحلیل این موضوع، ما بر دو اثر برجستۀ ادب ایران و فرانسه، «روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده» و «در جست وجوی زمان ازدسترفته»، تکیه کردهایم تا به مدد خوانش تحلیلی آنها، مفاهیم موجود در مقاله عینیت و پس از آن انعکاس حقیقت باشند، حقیقتی که جهان انسانی را در برگرفته است: امکان گفتگو و اندیشهورزی در جایی ماورای جغرافیای زمان به یمن بلندنظری.
از دیدگاه نگارندگان، در این دو اثر مضمون ها و فضاهایی مشابه وجود دارد که هرکدام نشأت گرفته از بنیانهای فرهنگی آنهاست. هدف این بررسی یافتن اندیشههای مشترک و چگونگی انعکاس یافتن آنها در متن با توجه به زیربنای فرهنگی آن هاست. آنچه در پی میآید تبیین نقاط تلاقی (به لحاظ اندیشه و فرهنگ) محتوای دو اثر در جهت هدایت مخاطب به گونهای دیگر دیدن، خواندن و تجربه کردن، همزیستی با این دو اثر و در نتیجه خوانشی دیگر بر پایۀ تأویلی نو در عرصۀ ادراک اثر ادبی است. هر دو این آثار نهتنها در حوزۀ فرهنگی و ادبی و جغرافیایی سرزمین خود، بلکه به عنوان آثاری جهانی که میتوانند در شکلگیری ماهیت بنیادی ما دگرگونی به وجود آورند، شایستۀ بررسیاند. ذیل این پژوهش ما در پی آن بودهایم تا با بیان این اشتراکات، تأثیر فرهنگ در این دو اثر را بیان کنیم. مسئلهای که قابلتوجه است، مضامین مشترک متعدد در هر دو رمان است که قابل بررسی و تأملاند؛ مضامینی چون «عشق» در رمان «در جستوجوی زمان ازدسترفته» و «زن» در آثار دولتآبادی بهطور کلی و در «روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده» بهطور خاص (جعفری سارویی، 1378، 9). همچنین است «اسطوره» در «روزگارسپری شدۀ مردم سالخورده» (باقری و وثاقتی جلال 9،1392). انتخاب مضمونهای مورد بررسی در مقالۀ حاضر با توجه به اهداف پژوهش تطبیقی بوده است و البته مفاهیم دیگری چون «زمان»، «خاطره» و «مرگ» را در بر میگیرد.
فرهنگ
تعریف کلاسیک و نامدار فرهنگ همان است که یک انسانشناس انگلیسی قرن نوزدهمی به نام سر ادوارد برنت تایلور در نخستین بند کتاب فرهنگ ابتدایی کرده است: فرهنگ […] کلیت درهم تافتهایست شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی از جامعه به دست میآورد (آشوری، 1389، 75). از طرفی باید توجه داشت «فرهنگ» ذاتی تجربۀ بشری است و همین ذاتی بودن باعث میشود ارائۀ تعریفی تک معنا از آن دشوار شود (ادگار و دیگران، 1387، 15 ،57 و 94). باید دانست هر فرهنگی به واسطۀ تجلی و نمودش در ساختارها و سبکهای محدود به تاریخ، محدود میشود اما تصاویری که مقدم بر فرهنگها هستند و به آنها شکل میدهند همواره زنده و بهطور جهانی دسترسپذیر خواهد ماند (الیاده، 1391، 197).
ماهیت رمان مدرن:
در این مقاله سعی بر آن است تا «روزگار سپری شده» در یک بررسی تطبیقی با «در جستوجو» در جایگاهی قرار داده شود تا خواننده به سمت خوانشی تازه سوق داده شود. لازم به توضیح است هر گفتاری در باب پروست، متضمن چیزی پارادوکسیکال است (بارت و دیگران، 1392 ،10 و 9). این اثر مقام فرهنگی ممتازی دارد که ما را وا میدارد وقت صرف آن کنیم (دو باتن، 51،1394). در راستای این بررسی تحلیلی در جهت رسیدن به ایدهای نو در خوانش تطبیقی دو اثر موردنظر، «روزگار سپری شده» نیز از منظر گفتمانی که حاصل از ساختارزدایی آن است، مورد نقد قرار گرفته است؛ اثری که در دنیای معاصر فارسی زبان و چه بسا جهان، چونان مادۀ خام ارزشمندی برای نقد ادبی است.
نشانهها و نمادها
دنیایی که پروست در این اثر به تصویر میکشد، دنیایی است که از هیچ اصل منطقی و قانون از پیش تعیین شده، پیروی نمیکند (دولوز، 1389، 3). در مقابل موضوعاتی مانند عشق، احساس، هنر، خاطره و مرگ، مضمونهایی هستند که در «روزگار سپری شده» به طرز شگرفی در قالب اثری ادبی بیان شدهاند. اینها همان مضمونهایی هستند که متن را ورای هر قانون و نظم، قابل پیشبینی قرار میدهند. در این کتاب ما با ماهیت بنیادین «رنج» روبهرو میشویم که در قالب هنر و در جریان زمان عینیت مییابد و خیالِ ما را با پستوهای ذهن انسانی، دقیق آشنا میکند. میدانیم اثر پروست مبتنی بر نمایش حافظه نیست بلکه بر یادگیری نشانهها بنیان شده است (دولوز، 1389 ، 9 ، 11 ، 28 ، 34 و 38). و ما در «روزگار سپری شده» با چه نشانههایی روبهروییم؟ آیا ذهن جامع، حساس، دقیق و سیال راوی، همۀ نشانهها را دستمایه تفکر و رویکردی فلسفی به پدیدهها نمیکند؟ ماهیت بنیادین اثر، خلاقیت در تبیین و تأویل نشانههاست. باید دانست اثر هنری به همان اندازه که موجب پیدایش نشانهها میشود، خود نیز زائیدۀ آنهاست (دولوز، 1389، 133).
تداوم در یادگیری به شکل ضرورت ارتباط مستقیم با اثر هنری را میتوان در خود رمان مطالعه کرد (پروست ،1390: 2، 55). همچنین نگاه انتقادی پروست را درمورد طرز فکر قشری از جامعۀ ظاهرفریب در کتاب بیان شده است (پروست، 1390: 2، 236). نشانهها در «روزگار سپری شده» هم بر مفاهیمی از جنس زمان دلالت دارند. نشانههایی که حاکی از آدابورسوم، شخصیت، چیستی و سرگشتگی انساناند (دولت آبادی، 1393: 2، 151). این نشانهها از آغاز داستان، طرح کلی آنرا شکل میدهند. «روزگار سپری شده» با صدای یک الاغ آغاز میشود و در ادامه، انگیزۀ شخصیتها در بستر روایت شرح داده میشود. همه چیز حاکی از ذهن کنجکاو راوی دارد که حتی در سکوت و خلوت هم در پی فهم زندگی است و ما این مسئله را جاهای مختلف متن میخوانیم (دولتآبادی، 1393: 1، 146) درموردی که ذکر میشود، میتوانیم به گونهای دیگر حضور نشانه را حس کنیم؛ باد در کالبد جمله میدمد و در معنای خود پیوستگی خود را با دودمان افراد نشان میدهد: «ما هم با باد آمدیم؛ با باد و از باد. روشنتر اینکه باد آوردمان» (دولتآبادی، 1393: 1، 208).
نشانهها در هر دو اثر مبین وجوه گوناگون هستی انسانند. آنها برآمده از موقعیتهایی بنیادین هستند که ذاتی زندگی همۀ انسانهایی است که در جستوجوی اکسیریاند که درد فناپذیری را درمان کند. درمورد نمادها باید گفت تفکر نمادین، هم ذات و هم سرشت با وجود انسان است و قبل از زبان و خرد استدلالگرا قرار دارد. تصاویر، نمادها، اساطیر […] پاسخگوی نیاز هستند و وظیفهای را انجام میدهند؛ یعنی آشکار کردن پنهانترین ویژگیهای وجود (الیاده، 1391، 13). لوی استراوس پس از بررسی ساختار اسطورهها به این نتیجه میرسد که اگرچه محتوا، شخصیتها و رویدادهای اسطورههای مختلف ممکن است بسیار متفاوت باشد، ساختار این اسطورهها مشابه است (لوی استراوس، 1380، 9). دانش مقایسه تطبیقی از آنجا ناشی میشود که از نتایج علم مردمشناسی همین است که با وجود تفاوتهای فرهنگی بین گروههای مختلف، ذهن انسان در همهجا یکسان است و توانایی مشابهی دارد (لوی استراوس،1380، 21). البته ما میدانیم علاوه بر شباهتها، تناقشات و تفاوتهایی وجود دارند که در جریان بررسی تطبیقی نمودار میشوند.
یاد و خاطره و فراموشی
بخشی از ناخودآگاه شامل انبوهی اندیشه، تأثر و نمایۀ موقتا پاک شده، اگرچه در ذهن خودآگاه حضور ندارد اما بر آن تأثیر میگذارد (یونگ، 1377، 36). جریان ادراک قادر به گذاشتن آثاری از خود با اشکال برگرفته شده از حواس پنجگانه در پسینترین ناحیۀ ذهن است. این حسها ارزش عاطفیای دارند که ما خود نیز گاهی از آنها بیخبریم (نرسیسیانس، 1387، 96). پروست مینویسد: «آیا به راستی چنین بود؟» (پروست، 1390: 3، 386) بازگشت به گذشته شاید به معنی ورود به دالانی خالی است که آدم نمیتواند چیزهای عادی یا کسانی را که میخواهد، دوباره ببیند (فوئنتس، 1389 ،110). تجاربی مانند مادلن، برجهای کلیسا و… در رمان «در جستوجو» صرفا مانند چیزی قبلا تجربه شده نیست که گذشته را به یاد او بیاورد، بلکه او را به معنای دقیق کلمه، به گذشته باز میگرداند، از بعد زمان بیرونش میبرد، دسترسی به ذات چیزها را برایش ممکن میکند و بدین ترتیب بهشتی را که از دست داده به او باز میگرداند (ولک، 1389: 8، 95).
در کتاب «در جستوجو» در مضمونهای حافظه و خاطره، وحدتی وجود ندارد (دولوز، 1389، 7). بلکه به طرزی شگفت، خاطره ناگهانی سر میرسد (پروست، 1385: 1، 114). در دو اثر وحدت متن در تکثر موقعیتهای گوناگون جسم و روان راوی است. در سطحی بسیار عمیقتر میتوان گفت که اساس هرچیزی در نشانههای هنر یافت میشود (دولوز، 1389، 23). کمتر کسی است که دل به ادبیات باخته باشد و نداند چرا بو و طعم شیرینی مادلن در چای، راهگشای یافتن زمان ازدسترفته در شاهکار مارسل پروست شد یا چگونه راوی که خم شد تا بند کفشهایش را ببندد، مادربزرگ مردهاش را بازیافت (احمدی، 1380، 9). در کتاب «در جستوجو» مارسل در حالی که روی چکمۀ خود خم شده است، اشک از چشمانش جاری میشود. در واقع حافظۀ غیر ارادی فرد، او را به سمت مادربزرگ از دستدادهاش، سوق میدهد.
این مسئله نکتۀ مهمی در ساختار «روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده» نیز هست. سامون از ابتدای کتاب با مردگان، زندگی میکند و او در بطن خاطرههایخود، زندگی را ادامه میدهد. ادبیات، شرح شکستهاست. درست همان طوری که بکت گفت این شکست، ناشی از جرئت است. اصلا، شکست خوردنِ کسی است که تازه به جایی رسیده که میتواند به اعتقاد خودش نویسندگی را آغاز کند (فرهادپور، 1387 ، 112). در «روزگار سپری شده» راوی با جهانی ارتباط دارد که از نظر ما جهانِ مردگان است اما راوی برای اینکه حسِ زندگی را تجربه کند، احساس زنده بودن کند و بداند که هست، نیاز دارد در سرای مردگان باشد. او درخاطراتش زنده است. او را از روزگار سپری شدۀ جانِ جوانِ سالخوردهاش، جدا کنید؛ آنوقت اعجازِ هنرِ ادبیات، نیست میشود. ما هستیم، این یعنی میتوانیم به هر انچه بر ما گذشته زندگی ببخشیم (دولوز، 1389، 81). این کاری است که نویسندگان «روزگار سپری شده» و «درجستوجو» کردهاند.
خاطره، در «روزگار سپری شده» راوی را از زمان جدا میکند (دولتآبادی، 1393: 1، 218). دنیا خاطره است و خاطره همه چیز. ما با اثر دولتآبادی روبهروییم، اثری که راوی آن در جریان توصیف و تحلیل گذشته و حال، آیندهای را برای ما رقم میزند که در سیر آن با روزگار مردمی آشنا میشویم که زندگی را زیستهاند، لحظهبهلحظه و با بندبند وجودشان. باید توجه داشت ساختار هر دو اثر در جستوجو است؛ نه به یادآوردن. پروست و دولت آبادی میکوشند تا از میان آوار زمان گذشته و سپری شده، «زندگی» را بیابند، هستی را، حقیقت سازندۀ انسانی را. ما در «در جستوجو» با نوعی از وحدت روبهروییم که راوی برای زندگی و هنرش بدان نیازمند است و در رؤیاهایش پدیدار میشوند. زمانی که بخشی از تمایل به آن چیزهایی را دوباره در او بیدار میکنند که دیگر وجود ندارند. تجربه گذشته را برای راوی زنده میکند، اما تا آنجا که ما در جریان قرار گرفتهایم، در همان زمان برای او در عرصۀ هنر همان معنایی را ندارد که از تجربههای مشابه بعدی دستگیرش میشود. (می 1372، 92 و 90). باید ذکر شود که فراموشی پدیدهای طبیعی و لازم است زیرا اجازه میدهد ادراکها و انگارههای تازهای در خودآگاه ما شکل بگیرند (یونگ، 1377، 44).
راوی در هر دو اثر در لحظاتی، آنچنان از تصویرها، مفهومها، یادمانها و مرگ سرشار میشود که تنها به یاری هنر او را زنده و جاودان در عرصۀ ادبیات میبینیم. پروست با انتخاب نام «درجستوجوی زمان ازدسترفته» به آن خاطرات محو و ریز و زرینی نظر دارد که نمیتوان بهطور ارادی فراخواندشان، خاطراتی که در پس ذهن خانه دارند یا در ژرفاهای ضمیر ناخودآگاه آدمی میپلکند […] ما را برای فراخواندنشان به ضمیر خودآگاه به عزم، تمرکز و حواس کاملا جمع نیاز است (اف.دابلیو. جی، 1372، 61). رابطۀ میان حس و خاطره، پایۀ رابطۀ میان دو عنصر اصلی است. رابطۀ میان روش بیان و بینش؛ یعنی مناسبت میان نگارش و تأثر و در معنای نهایی رابطۀ میان ادبیات و زندگی. به این اعتبار زمان بازیافته همان احساس بازیافته است (احمدی، 1380 ، 661).
مرگ
ما در «در جستو جو» همهجا شاهد نزدیک شدن، احساس حضور یک «چیز وحشتناک» و احساس یک فاجعۀ نهایی هستیم که در دنیای ناهمگون در شرف انجام است، دنیایی که فقط با فراموشی اینچنین نشده، بلکه توسط زمان نیز خورده شده است. برای مثال هنگامیکه راوی برای بستن بند کفش خود خم میشود، همه چیز دقیقأ مانند خلسهای آغاز میگردد، چراکه زمان فعلی زمان گذشته را به طنین وامیدارد و از خلال آن مادربزرگ وی درخاطرش مجسم میشود، اما همین خلسه و سرور و شادی جای خود را بلافاصله به یک اضطراب غیرقابل تحمل میدهد و تلفیق دو زمان بهتدریج با فرار مستمر و تا محو شدن زمان گذشته از هم میگسلد و به یک یقین مرگ و نیستی تبدیل میگردد.
متقابلا در اثر دولتآبادی میخوانیم: «آدم، آه است و یکدَم. یک روز میآید و یک روز میرود» (دولت آبادی، 1394: 3 ،180). حضور مرگ از آغاز بر «روزگار سپری شده» حکمفرما است. نشانههای آن بر طبق باور فرهنگی خانواده حضور دارند و راوی سیر تکامل روحی و فکری خود را با ناباوری مرگ آغاز میکند. با عریانی حقیقتی که اگرچه با واقعیت در لحظه یکی شده اما باورکردنی نیست (دولتآبادی ، 1393: 1، 9). راوی کتاب پروست نیز هنگام روبهرو شدن با وضعیت در حال مرگ مادربزرگش مینویسد: «پس مادربزرگ من کجا بود؟» (پروست، 1390: 3 ، 421 و 410). راوی در هر دو کتاب با نوعی شگفتی روبهرو میشود. در «در جستوجو» موقعی که میخواهد برای قدم زدن با ژیلبرت برود هنوز گذر زمان حس نکرده است و خود را جوان میپندارد. بهعبارتی او متوجه پیری نشده است.
از طرفی در «روزگارسپری شده» میخوانیم: «نمیدانم کی و چگونه گذشت» (دولت آبادی، 1394: 3، 191). بارت مینویسد من همانند راوی پروست در مرگ مادربزرگم میتوانم بگویم، من نه تنها اصرار داشتم که رنج ببرم، بلکه اصرار داشتم به اصالت رنجم احترام بگذارم. (اخوت 1383) پروست مینویسد: «…از نیستی همان موجودی بر میآمد که شاید فردا دیگر وجود نداشت […] همان نیستی که مادربزرگم بهزودی آن میشد» (پروست، 1390: 3، 383). مرگ در بطن این دو اثر آنچنان عمق شگرفی دارد که دستمایۀ خلق آنهاست. ما از جایی به بعد کار دیگری نداریم جز آنکه منتظر مرگ غیر دیالکتیکی خود باشیم. هنر اینجاست که عرصه و مجال بروز مییابد: مرگ در معجزۀ نوشتن و خلق یک اثر ما را به ادامه دادن ترغیب میکند. ما منتظریم، در جریان این انتظار مینویسیم. گاهی این انتظار شاید ابدی به نظر برسد، در کشاکش لحظههای تهی از زمان؛ اما پایان مییابد. تمام میشود.
در «روزگار سپری شده» ما میتوانیم مرگ ستیزی نویسنده را که ناامیدی را از ذهن خواننده محو میکند و درس همواره زیستن را با همۀ فرازوفرودها در لابهلای داستان یادآور میشود، ببینیم (زمانی نعمت سرا، 1381، 15. دولت آبادی، 1394: 3، 269 و 359). ما جملاتی را میخوانیم که پیوند تکتک واژههای متن را با فلسفۀ هست و نیست که با تار و پود داستان درهمتنیده شده را بیان میکند (دولتآبادی، 1393: 2، 8). البته جنس حضور مرگ در «روزگار سپری شده» با «در جستوجو» متفاوت است، زیرا نگرش دو راوی متفاوت از دیگری است. ما با نوعی پذیرش در «در جستو جو» روبهروییم. مرگ، در این اثر یکی از چیزهاست، در «روزگار سپری شده» همهچیز. این سلطه، غریزۀ خواستِ زندگی را در شخصیتهای کتاب دولت آبادی، بهطور واضح، نمایان میکند.
لحظۀ حقیقت، لحظۀ تجلی دلتنگی است. هنرمند راهی میجوید تا از این دلتنگی بکاهد و یگانه پناهش «نوشتن» است. این دو کتاب در راستای احیای گذشته، در پی جان دادن به روزگار ازدسترفتهاند. این امکان از دو راه به وجود میآمده است: بر هم زدن ساختار زمان و یا حذف کامل آن و دیگر از طریق بیان راوی (اخوت، 1383). انچه پروست درمورد نفس آدمی به ما عرضه میکند، ژرفترین نظریه پردازیهایش دربارۀ ماهیت حافظه و خاطره و امکان زنده ماندن پس از مرگ است (اف.دابلیو. جی، 1372). در «روزگار سپری شده» میتوان گفت ساختار و «نظام تخیلی در مجموع تلاشی است که فرد برای به پا داشتن امید به زندگی و زیستن در برابر دنیای عینی و ابژکتیو مرگ از خود به نمایش میگذارد» (حجازی و شاهین، 1390، 202. دولتآبادی، 1393: 2، 47). در شیوهای دیگر میتوان به تصاویری اشاره کرد که به مقابله با زمان نمیپردازند، بلکه در آنها میرانندگی انکار میشود (حجازی و شاهین، 1390، 203). واژهها با ما حرف میزنند، از گذر زمان و انسانی که هردَم ضعیفتر و رامتر میشود. از جایی به بعد ما ناگزیر همه چیز را میپذیریم، مهمتر ازهمه رسیدن به آخر خط را (دولتآبادی، 1393: 2، 149). شیوۀ سوم که در آن تصاویر بر میرانندگی زمانی صحه میگذارند، اما هرگز به رویارویی مستقیم با آن نمیپردازند، بلکه سعی میکنند تا همزمان با تأیید جهت یکطرفه و روبهزوال زمان از آن حداکثر بهرهبرداری را در جهت تأمین منافع خود کرده و گذر توقف ناپذیر آنرا در راستای ایجاد چرخهای جدید که محصول و عایدی جدید در پی دارد؛ بهکارگیرند (حجازی و شاهین، 1390، 204 و 203).
بدینسان سامون وقتی خود را درگیر تشتتهای ذهنی و فکری که درون او را آماج خود قرار دادهاند، میبیند درماندگی خود را از ناتوانی در بیان کردن و اجبار به بیان کردن را در گفتگو با پدرش ابراز میکند (دولت آبادی، 1394: 3، 16) یا درگیری درونی در جهت تأیید برعکس موجودیت خود: «عجله، همیشه عجله. کدام گوری میخواستم بروم؟ من به بهانۀ رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشتهام» (دولت آبادی، 1394: 3، 22). در پی انچه در دو کتاب میخوانیم در نگاه اول به رویکردی متفاوت میرسیم. راوی «در جستوجو» چه در لحظات پس از مرگ مادربزرگ و چه پس از شنیدن خبر مرگ آلبرتین، خود را با واقعیتی روبهرو میبیند که گریزی از آن نیست. او در حال ادامه میدهد (پروست، 1390: 6، 74). در واقع انچه از این مقایسه بهدستمیآید نشان از این دارد که راوی در «در جستوجو زمان ازدسترفته» زمان را میزید، او گذر زمان را درک میکند و در انتها با کمک هنر، همۀ انچه را که گذشته، بازمییابد؛ اما درمورد راوی «روزگار سپری شده» عکس این مطلب صادق است: برای او مرگ انتهای یک آغاز است، ازاینرو او دوباره گذشته را آغاز میکند (دولتآبادی، 1393: 2، 270). در این مورد این زمان است که او را میزید. زمان بر او میگذرد؛ تا آنجا که هنوز چیزها یا کسانی هستند که ارتباط او را با گذشته حفظ کنند. گذشته هویت اوست. او در راه مانده است. گذشته، گذشته است و آینده تهی. پس از تنهایی حاصل از زمان، حاصل از مرگ، میگوید و به این خاطر مینویسد چراکه نوشتن انکار جنون است؛ تا روزگار سپری شده و متوقف شده را زنده نگهدارد. پروست «زندگی» را زنده میکند؛ دولتآبادی، «درد» را و «مرگ» را و هر دو، برای «نفس زیستن».
زمان
واپسین کلام رمان پروست این است: در زمان (احمدی، 1380، 662 و 316). در جملۀ زیبای پایانی کتاب که پروست بارها اصلاحش کرده است چهار بار کلمات مربوط به زمان آمده است: سال، دوران، روزها و سرانجام زمان (حائری، 1393، 75). بعضی راه درازی را که پروست پیموده تا سرانجام زمان را بازیافته است و بدینگونه توانسته است به روانش وحدت بخشد، همانند تلاش دراز نفس پارسیفال برای دستیابی به جام مقدس گرال دانستهاند (ستاری، 378، 69 و 75). زمان ازدسترفته در «درجستوجو» زمان گذشته نیست بلکه به معنی زمان ازدستداده است (دولوز، 1389، 28).
ما در هر دو رمان به پیوند تنگاتنگ ارتباط زمان و زبان میرسیم. در واقع «در جستوجوی زمان ازدسترفته» جستوجوی زمانی است که از طریق آفرینش ادبی و بهطور کلیتر آفرینش هنری بازیافته میشود. هنرمند با بهکارگیری واژهها در قالب زبان اعجاز میکند. او به چیزی ماهیت میبخشد که از گزند زمان محفوظ است و با خاطره تثبیت میشود. راوی «درجستوجو» از حوالی دور سرزمین کودکی تا معجزۀ کشف حقیقت در جامۀ هنر پیش میرود؛ چونان که راوی «روزگارسپری شده» از نخستین خاطرهها و یادهای کودکی آغاز میکند و در بطن واژهها و در هیاهوی ذهن پریشانش (دولتآبادی، 1394، 9)، لحظهبهلحظه درآمیخته با رنجی که به فتح دیوارهای تنگ سلول روزمرگی میانجامد، پیش میرود. راوی با نوشتن، مغزش را از انبوه زمان ازدسترفته تهی و با فعل نوشتن آن را در قلعۀ واژهها، از فراموشی و نابودی مصون نگه میدارد، قلعهای که جز به یاری تخیل و تجربه دلهرهآور زمان زیسته، فتح نمیشود.
از طرفی میدانیم پروست هیچچیز اختراع نمیکرد بلکه همهچیز را بازمییافت، درست به همان معنا که زمان گمشده را بازمییافت (احمدی، 1380، 138. دولوز، 1389، 9). دولتآبادی هم خود مینویسد: «انسان میخواهد به جبران خلائی بکوشد که در زمان گمشده است و نمیخواهد بپذیرد که زمان گمشده جبرانپذیر نیست» (دولتآبادی، 1394: 3، 47). در این دو جمله حقیقت هنر، حقیقت هست شدن «در جستوجو» و «روزگار سپریشده» نهفته است. نخواستن. ما میخوانیم. این خواندن از نخواستن زاده شدن است. از این که نخواستهاند بپذیرند که «زمان گمشده جبرانپذیر نیست»؛ اینجاست که اثر خلق میشود. انسان با نگاه کردن به خود، متوجه این حقیقت میشود که حیات دارد. آنگاه آگاه میشود که زمان وجود دارد و این زمان در تمام تاروپودش نفوذ کرده است (شاکری و عباسی، 1387، 218). راوی در بطن متن با «بیخبری» درمانده میماند، درماندن بیرون از زمان: «کی است و چه هنگام؟ روز است یا شب؟ کدام سال است و کدام فصل؟» (دولتآبادی، 1393: 2، 165)؛ «زمان گمشده است» (دولتآبادی 1394: 3، 123). این مسئلهای نیست که فراموش شود. درد نبود این گمشده، صرف فعل سپری شدن، برای ما آسان نیست. این است که مینویسیم و از رهگذر ادبیات آمال جاودانهمان را (چراکه این گمگشتگی جاودانه است) به آرامش میرسیم و به شادی، شادیِ «زمان بازیافته». «و آنچه گنگ باقی میماند گمشدن زمان است. گمشدن زمان در من، یا گمشدن من در زمان» (دولتآبادی، 1394: 3، 603).
پروست زمان زندگی را بهگونهای توصیف میکند که بیانگر توهم ماست (پروست، 1390: 2، 92). در «روزگار سپریشده» میخوانیم: «زندگی باید از سر گرفته شود و از سر گرفته میشود » (دولتآبادی، 1393: 1، 276)؛ چراکه همهچیز ادامه دارد، همهچیز جاودانه است و ستاره دروغ نمیگوید (دولتآبادی ،1393: 2، 264)؛ به خطا هم اگر افتاده باشی، ستاره هست و ماه و آسمان و خورشید فردا هم باز طلوع میکند. مرگ در دو اثر «پایان» نیست. این خاصیتی است که در هر دو کتاب به هنر ختم میشود، هنری که بیانگر جاودانگی است.
در سراسر جلد سوم «روزگار سپریشده» ما روندی را میبینیم که در آن نظام تخیلی نویسنده در اثنای ارائۀ بازنمایش دقیقی که در قالب روایت داستانی از زندگی خود، از حیات مردمان و از سرزمین خود داشته است؛ نسبت به عنصر زمان و گذر یکطرفه و روبهزوال آن آگاهتر و حساستر میشود (حجازی و شاهین، 1390، 218). زمان ازدسترفته فاصله را نزدیک میکند البته نباید فراموش کرد که تفاوت بین زمان ازدسترفته و زمان بازیافته تنها در این مطلب نیست، زیرا همانقدر که یکی با نیروی فراموشی، بیماری و کهولت سن به پراکنده بودن اجزا و قطعات یک مجموعه صحه میگذارد، دیگری نیز همین کار را با خاطره و یا با احیای گذشته انجام میدهد. درهرحال طبق فرمول برگسون، زمان به این معناست که کل ارائه نمیشود. (دولوز، 1389، 92). اثر پروست و دولتآبادی بهسان رودی جاریاند در خاک کویری زندگی زیسته. تلاش شده تا آنجا که میشود، لحظهها را از مرداب هرروزگی و ظاهر پوشالی خواستهها و ناخواستهها جدا کرد.
همیشه گویی زمان دشمن اصلی راوی در «در جستوجو» است. گذر پیوسته و نابودکنندۀ زمان، علت اصلی ناپایداری وحشتناک او و جهان بود (می، 1372)؛ اما در پی زنده شدن لحظاتی از گذشته که با حضور خود وحدت جهان رمان و راوی را ممکن میکنند، زمان در نقش منجی ظاهر میشود؛ بهشرط آنکه بتواند با آن روبهرو شود و بر آن غلبه کند. جملۀ آن کشیش به شخصیت فیلم «خاطرات کشیش یک روستا » را به یاد آوریم: او به کشیش جوان توصیه میکند «با حقایق روبهرو شو»(برسون،1951). از این منظر، حقیقت، مطلق نیست. ما در لباس ماهیت خود، وجودی را عینیت میبخشیم که حاوی بخشی از حقیقت ممکن در جهان ادراکات ماست و زمان در این رویارویی بزرگترین مانع است. تا زمانی که از قلههای لحظههای پرآشوب و تشویش انسان مدرن و ازهمگسیختگی و فروپاشی مداوم جهانی که هر دم در ذهن هنرمند ویران میشود؛ تا زمانی که انسان سیزیفوار پایداری و جسارت خود را بهتماممعنا در برابر واقعیت دلهرهآور پوچی جهان هرروزهمان ثابت نکنیم، قادر به دستیابی به اعجاز آفرینش ادبی نیستیم (کامو، 1394، 20).
یادمان نرود که نویسنده در زبان به اعجاز میرسد. در جریان خوانش «در جستوجو» و «روزگار سپریشده» ما متوجه میشویم که دستیابی به ظرفِ زمانِ زیستهمان به کمک بهکارگیری حافظۀ غیرارادی و هنر ممکن میشود. درواقع هر دو نویسنده در جستوجوی راهی بودهاند که از طریق آن، کل زندگی گذشتهشان را گردآورند. هدفی که فقط با نگریستن به جهان بیرون ممکن نمیشود، بلکه از تعمق «درونی» بهدست میآید، جایی که «خود» راستین و پایدار و «اثر هنری» در آنجا پنهان و منتظر گشودگی هستند. انسان در بطن هست و نیست خود منتظر همنوایی با صورت عینی خود هنر است.
استعاره و زمان
زبانِ فارسی محمود دولتآبادی ماهیت استعاری دارد. او با دانش اندوختهاش از فارسی و مهارت در به کار بستن آن، تصاویری خلق میکند که پارۀ تن مخاطب فارسیزبان است. وجود زمانمند انسان نمیتواند جدا از استعارههای ادبیاش باشد هم. پروست فرانسوی نوشته است: «روش بیان زیبا اساساً وجود ندارد… تنها استعاره میتواند بهروش بیان گونهای جاودانگی بخشد». در جلد آخر رمان میخوانیم: «روش بیان وابسته به فن و شگرد نیست، بلکه گونهای بینش است». پروست استعاره را راهی برای پی بردن به «گوهر چیزها» میدانست. پس وقتی پروست میگفت: «من راستین هرگز وجود نداشته است و وجود ندارد و بیرون زمان زندگی میکند» حکمی استوار به ادراک ویژه از استعاره ارائه میداد. بهعبارتدیگر کنش ساختن نماد، بر اساس باور به فاصلۀ زبان و حقیقت (احمدی، 1380، 314. دولوز، 1389).
هنر و حقیقت
پروست ایمان دارد که حقیقت درمورد آدمها چیزی مطمئن و قطعی و به تمام و کمال دستیافتنی نیست (ستاری، 1378، 77). قداست هنر شاید مضمون اصلی «در جستوجو» باشد (سحابی و امینی، 1377، 115). دولتآبادی از عدم امکان مطلق میگوید (دولتآبادی 1394: 3، 45). فقط نشانههای هنر هستند که مادی نیستند. ماهیت، آنگونه که در یک اثر هنری ظهور پیدا میکند، دقیقاً وحدت بین نشانه و معناست. اثر پروست نه بر بیان و نمایش خاطره، بلکه بر آزمون و بازسازی نشانهها استوار است (احمدی، 1380، 657). «در جستوجو» اثری حقیقتمدار است. کاری برای کشف جستوجویی در طلب آن گوهر که همۀ تلاشش مصروف رهایی حقیقت انسانی از ظواهر دنیایی، غرور و کبری است که خود را به زندگی تحمیل کرده است (اخوت، 1383).
آنچه در طی خوانش «روزگار سپریشده» ما را رهنمون میشود بهسوی حقیقتی که نمیدانیم چیست که از نگفتنش تاب ماندنمان نیست، مسیری است که از آشفتگیها، تمرکز روی آنها و تفکر در ماهیت این تشویش طی میشود؛ فتح قلههای خیال و پویش و تکاپو برای عبور از جنگل انبوه آشفتگیها و خلق یک عینیت سازماندهی شده که اینهمه را در بربگیرد؛ و حقیقت؟ سرگشتۀ چه هستیم؟ کشف جهان نمودهها و وانمودهها، درک آنها، یکی شدن با وجه و جنبهای از حقیقت، بخشی از حقیقت که آن را بازیافتهایم و انعکاس آن برای دیگری در جریان گفتمانی که بین اثر و هنرمند شکل میگیرد. باید دانست آفرینش هنری به عبارتی مرگی نمادین است یعنی فرورفتن در ظلمات و اعماق برای برآوردن روشنایی و نور (حائری، 1393، 149).
ارتباط مرگ، حقیقت و هنر اینجا مشخص میشود. پروست و دولتآبادی میکوشند تا لایههای جداگانه و درعینحال درهمتنیده تجربیات زندگی خود و آدمیان زمانه را کشف کنند و به ما نشان دهند. ما در جریان یک معجزهایم. خلق دوبارۀ سالیان سپریشده که هماکنون ما را میزیند. هدف اصلی کتاب پروست یافتن زمان نیست، بلکه یافتن حقیقت است و البته که جستوجوی حقیقت، یافتن زمان را همچون هدفی گریزناپذیر همراه دارد (احمدی، 1380، 657). «در جستوجو» دربارۀ «زمان» و «غلبه بر زمان» است (می، 1372). همانگونه که دولتآبادی میکوشد با سفر به درون عنصر وجودی خود به جستوجوی چیزهایی برود که او را از گزند زمان حفظ میکند. در جریان کشف این حقیقت، بازیابی زمان، ما ارتباط تنگاتنگ آن را با «خاطره» و «خیال» درمییابیم. ازاینروست که مینویسد: «رؤیا نبود؟ واقعاً آیا آنچه گذشت، یک رؤیا نبود؟» (دولتآبادی 1394: 3، 48). با آفرینش هنری، نویسنده و هنرمند، هم زمانی را که ظاهراً به بطالت گذرانده، جبران میکنند و هم اینکه همۀ آنچه را که گذشته، ازجمله خود این بطالت و بیکارگی ظاهری را با خلق اثر هنریاش جاودانه میکنند (سحابی و امینی، 1377، 116).
حق با رئالیستها بود که گمان میکردند هنر بر کشف واقعیت مبتنی است، اما خطایشان در این بود که جهان واقعی را در بیرون از خود میانگاشتند. آنچه باید بیان کرد نه ظاهر واقعیت بیرونی، بلکه واقعیتی باطنی شده است که در درون همۀ ما وجود دارد و در هر فردی یگانه و خاص خود اوست. از نظر پروست هنر واقعگرا هرگز نمیتواند چیزی بیش از ضبط آنی باشد که چشم میبیند و ذهن درمییابد. هنر واقعی در جستوجوی حقیقت زندهای است که در درون هر یک از ما جای دارد اما بر اکثر ما پنهان است، چون نمیکوشیم آن را کشف کنیم. ازین طریق هنرمند درکی از تفاوت کیفی میان واقعیتی که ما درمییابیم و واقعیتی که ذهن دیگری میفهمد به ما ارائه میکند و بدین گونه به ما اجازه میدهد که از درون ضمیر کسی دیگر با خبر شویم و این حقیقیترین و شاید تنها شکل معتبر ایجاد رابطه است. به گفتۀ پروست در پایان اثرش «آفرینش چنین اثر هنری تنها راه کشف دوبارۀ زمان ازدسترفته است». حقیقت چیست؟ «آنچه را که دوست میداری تنها زمانی میتوانی باز بسازی که از آن بگذری» (دولتآبادی، 1394: 3، 422). زمان ازدسترفته و روزگار سپریشده به مدد ادبیات جاودانه شدهاند، حقیقت این است، حقیقتِ جهانِ هنر.
راوی
راوی در «در جستوجو» بهعنوان شخصیت در داستان حضور دارد، ولی نه بهعنوان راوی. داستان را نویسنده روایت میکند، اما از قول «من». کسی که در داستان هست، «قهرمان داستان» است، میخواهد نویسنده شود، به گذشته میاندیشد و همهچیز را بیرون زمان مییابد. در متن موردنظر، مارسل پروست کسی را کشف میکند که نه خود اوست و نه کسی دیگر، بلکه شخصیتی است خیالی (احمدی، 1380، 317). در اثر پروست، راوی عینیت موجودی است که به معجزۀ نوشتن امکان میدهد. نوشتنی که مایۀ تسلی خاطر ما از رنجِ زمان و مرگ است (اخوت، 1383).
ما در جریان خوانش «روزگار سپریشده مردم سالخورده» هم چنین رویکردی را میبینیم. در واقع دستمایۀ دولتآبادی، سالیان زیستۀ او و مردمش در وجوه درهمآمیختۀ زندگی و مرگ است. قطعات زمان، پراکنده و منسجم کنار هم قرارگرفتهاند تا چیزها و کسانی که به این زندگی و مرگ هویت میبخشند، در قالب اثری هنری، در قالب معجزۀ نوشته شدن، جاودانه شوند. ذهن سیال راوی در لایههای هزارتوی زمان حرکت میکند و در جریان اندیشیدن به گذشته و حال، آیندهای را رقم میزند که از مرداب هیچ بودگی رهایی میبخشد. راوی در عذاب میزید (دولتآبادی، 1394، 9). اینطور به نظر میرسد راوی با درک کامل تجربۀ زیستهاش و نگاه نافذ به گذشته و حالی که آینده را شکل میدهد و دل سپردن به تلاطم دریای زمان ازدسترفته، میکوشد تا به یاری زبان و واژهها گریزی به آرامش بزند. باید این مطلب را خاطرنشان کرد که پروست در ترسیم چهرۀ مارسل (شخصیت اصلی رمان) از تجربیات شخصی خود بهره گرفته است اما به هر حال مارسل برای او یک شخصیت رمان بوده است (می، 1372، 4).
از منظری دیگر اگر با اثر برخورد کنیم، باید بگوییم ما با یک راوی در کتاب «در جستوجو» و «روزگار سپریشده» روبهرو نیستیم. گوناگونی و تلاقی روایتها با هم را شاهدیم و این دریچهای است که در رمان مدرن بر ما گشوده میشود. ریشۀ تمامی آشفتگیها احساس ناپایداری عمیق روانی است. سرشت مارسل مدام در حال تغییر است بهطوریکه دشوار میتواند خود را وجودی بههمپیوسته و یکپارچه بداند (می، 1372، 75). راوی «روزگار سپریشده» در هرلحظه دچار تشویش و بیقراری است. ذهن پویا و گستردگی ادراکات او موجب میشود او در آنِ واحد، خود و دیگری باشد. سامون بهجای همۀ شخصیتهای رمان میاندیشد. او سرشار است و قالب ماهیتش قادر به تحمل این وحدت و کثرت دائم و تناقضات روحی او نیست. نکتۀ مهم این است که جهان بیرون هم به همان اندازه ناپایدار است (می، 1372).
ساختار و زبان
ویتگنشتاین میگوید: «درست است که وقتی جملهای را در زبانی آشنا میشنویم، رویدادهای ذهنیای وجود دارند که متفاوتاند با رویدادهایی که وقتی جملهای را در زبانی ناآشنا میشنویم رخ میدهند (کنی،1392، 220). به این ترتیب برای بررسی زبان این دو اثر میتوان از مفهوم بازی نزد ویتگنشتاین مدد گرفت. ویتگنشتاین در قطعۀ معروف از پژوهشها انکار میکند که ویژگیای وجود داشته باشد که شکلدهندۀ عنصر مشترک همۀ بازیها باشد؛ در عوض ما شبکۀ پیچیدهای از تشابهات و ارتباطاتی را مییابیم که همپوشانی دارند و متقاطع هستند (کنی، 1392، 244).
ما در جریان فعالیتی خود آئین در دو اثر «در جستوجو» و «روزگار سپریشده» با زبانی یگانه روبهرو میشویم که از سطح واژهها عبور میکند و با ما ارتباط برقرار میکند و از طریق مشارکت در اجرای بازیهای زبانی در هر دو رمان، زبان را به زندگی پیوند میدهیم اما هماهنگی بین بخشهای مختلف در جستوجو چگونه است؟ نهتنها این توصیفات یک کل را تشکیل میدهند، بلکه هیچکدام از آنها وابسته به یک کل مشخص نبوده و از آن منفک نشده است (دولوز، 1389). ساختار «روزگار سپریشده» در همپیوسته و وابسته است در قالبی که بیشکل است به جهت ذهن سیال راوی. ما با خوانش جملاتی کوتاه روبهروییم که توسط واوهایی به هم متصل شدهاند و بر اثر ماهیت متنوع خود، نوعی گفتمان بین بخشهای مختلف رمان به وجود آوردهاند (دولتآبادی،1393: 1، 91. دولوز، 1389).
چه چیزی وحدت اثر را ایجاد میکند؟ باید وحدتی نیز وجود داشته باشد، ولی این وحدت، وحدت «آن» تکثر و «آن» تعدد است که بهعنوان کل «آن» اجزا است: در اینجا منظور یک مجموعه و یک کل است که بهعنوان اصل در نظر گرفته نمیشود، بلکه برعکس بهعنوان «نتیجه»ی تکثر و نتیجۀ بخشهای به هم دوختۀ آن محسوب میشود (دولوز، 1389). باید یادآور شد «در جستوجو» ساختاری بسیار عظیم و پیچیده دارد که از پیوست و ترکیب ساختارهای کوچکتری که بهظاهر هیچ ربطی به هم ندارد، تشکیلشده است. پروست در یک ساختار کاملاً نو، اجزای مستقل و مجزا را با نظم معنیدار و وحدت فکری و نظری به هم ربط داده است (سحابی و امینی، 1377، 111). گوناگونی زبانی در رمان او به این صورت است: الف) گفتار فردی شخصیتها (زبان شخصی و زبان اجتماعی). ب) زبان یک طبقۀ خاص. ج) مجموعهای از ناهنجاری زبانی. د) فهرست دقیقی از پدیدۀ فرهنگ پذیری زبانی. ه) نظریۀ ریشهشناسی اسم و قدرت بنیادگر آن (اخوت، 1383).
درمورد اثر دولتآبادی مهمترین شاخصۀ آثار او را میتوان با عناوین زیر مطرح کرد:
الف) کهنگرایی (واژگانی، نحوی): کاربرد فراوان واژگان کهن در آثار دولتآبادی، به سبب انس و آگاهی عمیق وی با آثار کلاسیک فارسی است (حسنپور آلاشتی، 1386، 141). برای مثال میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
غرشمال (دولتآبادی، 1393، 1: 9)؛ مخنثوار (دولتآبادی، 1393، 1: 12)؛ پاتاوه (دولتآبادی، 1393، 1: 27)؛ اسنی (دولتآبادی، 1393، 1: 289)؛ ارخالق (دولتآبادی 1394، 3: 206).
ب) تشبیهات خاص: تشبیه مهمترین شاخصۀ نثر دولتآبادی است. عنصری که در همۀ زوایای نثر او حضور دارد و اصلیترین عامل انتقال معنی و مفهوم موردنظر نویسنده است (حسنپور آلاشتی، 1386، 156). برای مثال «عمو یادگار مثل یک زخم کهنه بود» (دولتآبادی، 1393، 1: 29)؛ «و باز آنها مثل سار هجوم آوردند طرف من» (دولتآبادی، 1393، 1: 184).
نویسندۀ «روزگار سپریشده» معتقد است زبان هر اثر ادبی با مجموعۀ آن اثر به وجود میآید (محمدی، 1380، 151). سه عامل برای عینیت دادن به ساختار مجموعۀ دو اثر موردنظر وجود دارد: اول، حافظه که پایگاه اساسی تصاویر بهشمار میرود. دوم، حواس که پیش برندۀ آن میباشد و سوم، خیال که فرمانبرداری آن را مشخص میکند. میتوان این مجموعه را شبیه «پدیدههای سینمایی» دانست. مونتاژ ابزاری است برای تنظیم یا توضیح تداخل افکار و تصاویر ذهنی. مونتاژ دو حالت دارد: زمانی و مکانی؛ بنابراین نتیجه میگیریم دیگر زمان بر اساس ترتیب ظاهری حرکت نمیکند و بهموجب این درهمریختگی زمانی، درهمریختگی مکانها را نیز شاهدیم (حمود، 1390، 62). یکی از ویژگیهای ساختاری «در جستوجو» که موجب تمایز آن از رمانهای قرن بیستم میشود، این است که تا پیش از آن داستان رمان، طرحی معین گاه ساده و گاه بغرنج داشت که بهسوی اوجی دراماتیک پیش میرفت و این اوج اغلب همان مرگ شخصیت اصلی بود؛ حال آنکه اثر پروست را میتوان کمابیش یک رمان فارغ ازاینگونۀ کلیشهای از طرح داستان خواند. (اف.دابلیو. جی، 1372).
جامعه
جامعهای که پروست تصویر میکند طیف محدودی دارد: توجه او عمدتاً به توانگران است؛ از یک سو خاندانهای اشرافی قدیمی که از انقلاب کبیر فرانسه جان به در بردهاند و درآمد و اموال و املاک خود را حفظ کردهاند و از سوی دیگر خانوادههای طبقۀ متوسطی که از زمان انقلاب، آن اندازه ثروت اندوختهاند که از همان سطح زندگی اشراف برخوردار باشند و البته گهگاه با تودۀ آدمهایی که در خدمتشان هستند و عمدتاً گمناماند، حرف میزنند؛ پیشخدمتها، رانندگان، مهترها، متصدیان آسانسور در هتل و انواع خدمتکاران خانه. در رمان «در جستوجو» هیچگاه به طبقۀ کارگر صنعتی یا دهقانانی که در آن زمان هنوز بزرگترین بخش از جمعیت فرانسه را تشکیل میدادند برنمیخوریم. جالب اینکه در این کتاب از کشیشان خبری نیست و تنها نمایندۀ این قشر در کتاب کشیش کلیسای روستایی کومبره است. مذهب بهعنوان یک نهاد اجتماعی در رمان «در جستوجو» جایی ندارد (اف.دابلیو. جی، 1372، 25 و 26). در پی دلدادگی راوی «در جستوجو» به دوشس دوگرمانت، او به یأس و سرخوردگی میرسد (پروست، 1390، 3: 2). ما در این کتاب در همان حال که ظرافت و برازندگی موجودی اشرافی چون سنلو را میستاییم، به نقصها و کژیهایی در او پی میبریم که بیش از آنکه خاص یک فرد باشد نمایندۀ یک تیره، یک طبقه، یک گروه اجتماعی است (پروست، 1390: 3، 6).
جامعهای که در «روزگار سپریشده» توصیف میشود، جامعهای است که دورانی در قالب سنت ادامه حیات میداده است. بهتدریج با تغییر در ساختار آن و به وجود آمدن شهرهای صنعتی مانند تهران و به دنبال آن تغییر نیازهای مردم، ما در جریان مهاجرت سامون و بعد خانوادهاش قرار میگیریم. از این پس آنها در جهانی زندگی میکنند که آنچه داشتهاند را از دستداده و آیندهای هم در ادامه وجود ندارد. آنها با دستان خالی در زمان حال زندگی میکنند. مشقت به دست آوردن پول برای نیازهای اولیۀ زندگی، همراه با درد و اندوه آدمهایی که نمیتوانند بدون گذشته زندگی کنند و از همه مهمتر «زمان» که میگذرد، میچرخد و آنها را یکییکی در لابهلای پرههای خود از بین میبرد. ما شاهد جامعهای در حال گذار هستیم که در پی فروپاشی است تا شکلی نو بگیرد، با نسلی که میمیرد و بعدها این مرگها همۀ زندگی سامون میشود زندگی با مردگان در هیئت خاطرهها و یادها (دولتآبادی، 1393: 2، 158).
جنون
پروست مینویسد: «همه ناگریزیم خلأهایی را در درون بپروریم تا بشود واقعیت را تحمل کرد»(پروست، 1390: 2، 219). در کتاب «در جستوجو» حضور جنون بسیار مهم، بسیار مسئلهساز است. آنهم با دو خصوصیت کلیدی در شروع. همواره پروست، حضور جنون را با مهارت پخش کرده است. ولی چه کسی است که از همه نژندتر باشد؟ چه کسی آنکه در همهجا پنهان است و بر این قطعیت که شارلوس دیوانه است و بر این احتمال که آلبرتین هم ممکن است چنین باشد نظارت میکند؟ همه میدانند که آتشبیار این معرکه کیست: راوی (بارت و دیگران، 1392 ،10 و 11).
اثر پروست نقد را با معضلی روبهرو میکند: آنهم لزوم گذار از هرمنوتیک کلاسیک که مبتنی بر محور جانشینی (استعاری) بود به هرمنوتیک تازهای است که ترجیحاً مبتنی بر محور همنشینی (مجاز) باشد (بارت و دیگران، 1392، 15). از طرف دیگر با ساختار هرمنوتیکی «روزگار سپریشده» روبهروییم، اینکه جنون راوی به نحوی در متن منعکس میشود که سیر آن را دیگر نمیتوان فقط در تکرار موتیفهایی بیان کرد. از نظر دولوز، «در جستوجو» حامل هیچ نوع وحدت و یکپارچگی نیست، بلکه برعکس، اثر با پراکندگی و گسستگی تجانس بیشتری دارد (بارت و دیگران، 1392، 22). راوی «روزگار سپریشده» با تمامی توانش در پی اختیاری کردن جنون خود است؛ او محتاج رخصت دادن به دیوانگی خود است (دولتآبادی، 1394: 3، 9). گویی ما با نوعی جنون آگاهانه روبهروییم، همانگونه که پروست نوشت از آن ناگزیریم برای تحمل واقعیت (پروست، 1390: 2، 219). این جنون اختیاری است؟ آگاهانه است؟ جبر است یا آزادی است؟ راوی در «در جستوجو» بهعمد مضمون را پنهان میکند یا مضمون در سیری که جنون راوی میخوانیمش به طرزی ذاتی غایب میشود؟ در «روزگار سپریشده» چه طور؟ سیر هر دو داستان از پس دریافت حقیقت وجود است درهمتنیده با زمان. حقیقتی که در جهانی متکثر هست؛ امید هست که باشد، همین امید راوی را هنرمند کرده است (دولتآبادی، 1393: 2، 270). پاسکال میگفت: «دیوانگی بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی است». تاریخ این شکل دیگر دیوانگی را باید نگاشت (فوکو، 1390: 1). پروست و دولتآبادی از منظر چنین جهانی با ما سخن میگویند؛ با زبانی که وجود همۀ شخصیتهای انسانی را به رسمیت میشناسد.
نتیجهگیری
ادبیات از جهتی محل گردآمدن پارههای اندیشه و احساس بشر در زمانها و مکانهای گوناگون است. مجموعۀ اینها، بیانگر حقیقتی است که امکان تفکر در پاسخهای ممکن به پرسشهای بنیادین انسانها را فراهم میآورد. هنر از رهگذر تاریخ، بازتاب حقیقت متکثر از وجوه گوناگون، متشابه و البته گاه متناقض انسان زمانمند است. ادبیات تطبیقی با بررسی روابط فرهنگها و نمود آنها در ادبیات ملتها ، به بررسی تأثیر و تأثرهای فرهنگهای گوناگون از هم میپردازد. این امر ما را در فهم بهتر روایتها و بعضاً وانمودههای مشترک که در بطن آن فرهنگ موجود است ولی در قالب خاص آن فرهنگ و زبان بهگونهای دیگر بسط دادهشده است، یاری میکند. ادبیات ایران و فرانسه از سالیان دور، همسو با گسترش روابط ادبی و فرهنگی با یکدیگر تعامل داشتهاند اما نکتهای که شرح آن لازم مینماید پرداختن به نقش ادبیات بر غنا بخشیدن به فرهنگ و از نگاهی دیگر اهمیت ادبیات بر گسترش روابط فرهنگی ایران و فرانسه است.
در راستای تحقق بخشی از اهداف بالا دو اثر «در جستوجوی زمان ازدسترفته» و «روزگار سپریشدۀ مردم سالخورده» بهعنوان نمونههای موردی انتخاب و تعدادی از مضمونهای مشترک در آنها بررسی و درنهایت به مقایسه تطبیقی آنها پرداخته شد. هر دو اثر بهلحاظ مفهومی دارای نقاط مشترکی هستند که البته در حوزههای فرهنگی و زبانی خود بسط دادهشدهاند. هدف ما در این پژوهش بیان نقاط تلاقی اندیشه در هر دو اثر بوده است. با این امید که با تحلیل و نگاهی نقادانه به مضمونهای موردنظر امکان گسترش افقهای دانایی و شناخت بیشتر از جهان خود و دیگران، فراهم آید. در انتها موارد موردبررسی در جدولی سامان دادهشدهاند که در ادامه ارائه میگردد.
جدول شماره 1: بررسی تطبیقی «در جستوجوی زمان ازدسترفته» و «روزگار سپریشده»
در جستوجوی زمان ازدسترفته |
روزگار سپریشدۀ مردم سالخورده |
مقایسه تطبیقی |
|
نشانهها |
یادگیری، معنا، هنر، عشق سرخوشی |
چیستی، ماهیت، یاد، زمان |
تفاوت و درعینحال شباهت در ساختار نشانههای هردو اثر دیده میشود. موارد مربوط هر دو اثر از ساختاری حکایت میکنند که در ارتباط کامل با واقعیت زندگی ست. با این تفاوت که در اثر دولتآبادی با جهانی روبهرو هستیم که وجه متافیزیکی بر آن غالب است. |
یاد و خاطره |
مادربزرگ، اندوه، هنر، مرگ، نوشتن |
خانواده (مادر)، مرگ، تصویر ذهنی، ادبیات، رنج |
خاطره، عنصر سازندۀ هر دو رمان است. راوی گذشته را با نوشتن (بیان کردن) میسازد. گذشته تحقق مییابد و در پی آن تحمل اندوه و ذهن سرشار از سالیان رفته به ساحل امنی میرسد. |
مرگ |
خاطره، مادربزرگ، آلبرتین، ابهام، پایان و آغاز، آرامش |
خاطره، چیستی، چرایی، ادامۀ زندگی مردگان در دنیای راوی، غلبه زندگی بر مرگ |
مرگ در اثر دولتآبادی محوریت دارد. از آغاز تا انجام. در اثر پروست مرگ یکی از بدیهیات زندگی است و بااینکه هر دو نویسنده آن را پذیرفته و در پی ساختن زمانیاند که در جریان گذار زندگی پابرجا بماند اما دولتآبادی روزگار سپریشده را تثبیت میکند؛ درحالیکه پروست زمان بازیافته را. |
زمان |
گذشته، گمشده، بازیافته، هنر، جاودانگی، حقیقت. |
آفرینش، زمان گمشده، گذشتۀ ناب، ادبیات، رنج |
در عبور از جهان پروست به درک دیگرگونه از زمان میرسیم. «روزگار سپریشده» نیز بیان راه طولانیِ خلق اثری جاودانه است؛ یعنی که بر آن است تا هر آنچه در هایوهوی زندگی گمشده است و با مرگ درآمیخته شده، دیگرباره حیات بخشد. زمان که دستمایۀ خلق این دو کتاب است زمانی که گمشده و بازیافته میشود به مدد هنر در جهت کشف یک امکان برای بودن و شدن از لابهلای حقیقتِ خاطره و خیال، آفرینش ادبی را واقعیت میبخشد. از رهگذر رنج سالهای زیسته، روح حیات بازیافته میشود و هستی معنا میگیرد. این مسئله ازآنرو حائز اهمیت است که دربردارندۀ مفهوم امید است. امید به وحدتی که جهان هزار پارۀ ذهن را در قالب متن ادبی یکه و بیمانند میکند. در انتها آنچه ذکر آن امری مهم به نظر میرسد، این است که ما در هر دو اثر به نشانههای حیات برمیخوریم. در این راه حافظه و قدرت تخیل یاریگر نویسنده هستند تا ادبیات دیگرباره جهان ما را معنا بخشد. |
هنر،حقیقت |
معنا، رهایی، وانمودهها، زمان، ذهن، بازیابی |
عدم یقین، باز ساختن، خیال،واقعیت باطنی |
ما با جهانی از واژهها روبهروییم که در بطن خود نمایانگر اندیشهای آزادیبخش هستند: اینکه حقیقت بهطور کامل دستیافتنی نیست و این اهمیت امر گفتمان در جهانِ ما را بیان میکند. تلاش شده است که حقیقت انسانی از ورای ظواهر مادی و عادتهای روزمره کشف و نشان داده شوند (گوهر انسانی). حقیقت یعنی تلاشی بیانتها برای یافتن و در این راه زمان است که باید با عبور از آن ماهیت هستی انسانی را بازیافت. حقیقت درون هریک از ما زنده است؛ یکه و یگانه و ادبیات راهی است تا به جهان یکدیگر راه یابیم، که تنها نمانیم در آوار پوچی و آشوب جهان هرروزه. |
راوی |
«من»، اعجاز نوشتن، زمان، مخلوق |
زندگی زیسته، هویت، مرگ، زندگی، نوشتن |
راوی خلق میشود. او در اثر معجزهای انسانی که در قالب هنر رخ میدهد، هست تا بیرون از زمان، گذشتهای اندیشیده را عینیت بخشد. سالیان زیسته و تجربۀ نویسنده از مرگ و زندگی باعث شده است که او بتواند هویت متن را از دل زمان و در زمان بسازد و جاودانه کند. هویتی که توسط راویای به وجود آمده که وجوه گوناگون و موقعیتهای متناقض «بودن» را با وجودش تجربه کرده است، امری که به یاری خلاقیت ممکن شده است. |
ساختار و زبان |
هماهنگی، تفکر، عدم ارتباط، زمان، حافظه. |
پراکندگی، ذهن، مجموعۀ زبانی، خیال. |
در دو اثر موردنظر ما با مجموعهای از توصیفها و تبیینها روبهروییم که تنها در گفتوگو با یکدیگر سامان مییابد (گفتوگوی درونمتنی) همان چیزی که در ذهن راوی رخ میدهد؛ به مدد حافظه و قوۀ خیال. آثار ادبی برجسته با زبان ویژهای که به کار میگیرند، با کمک گرفتن از قانونی که حاصل از تفکر است، ذهن خواننده را به سمت خوانشی دیگرگونه از «خود» هدایت میکنند. |
جامعه |
اشرافی، طبقۀ متوسط، اسنوبی، ابتذال. |
سنت، صنعتی شدن، مهاجرت، فقر، رنج |
جامعۀ پروست، جامعهای است که او تا قبل از آن، بودن در میان افراد آن، برایش مظهر کمال بود. جامعۀ اشراف و طبقۀ متوسط؛ بدون اثرپذیری مستقیم از جامعۀ کارگری و مذهب و در انتها ما فروریزی پایههای این رؤیا را شاهدیم. در روزگار سپریشده جامعه در حال گذار و درگیر مشکلات عدیدهای است که در مقطعی از زمان، عقیم مانده و بعد از آن «زمان» و «زمانه» است که به کار خلق یک دورۀ جدید میپردازد (فارغ از سنت). |
جنون |
خیال، واقعیت، دیوانگی، هرمنوتیک |
نوزایی تکرار، پراکندگی، چالش، تکاپوی بیرحمانۀ ذهن، امید |
مسئلهای که قابلتأمل است حضور «آرامش» در ساختار رمان «در جستوجو» است. راوی آرام است، میماند و زمان را بازمییابد؛ در سیر بیمرزی خیال و واقعیت، در گذار از استعاره به مجاز. جنون هم لازمۀ آفرینش است. در «روزگار سپریشده» اما با نوعی «بیقراری» مواجه هستیم. راوی از همان ابتدا ناآرام است؛ سرگشته در آشوبی دائمی که ما را با یک پرسش روبهرو میکند: «بهراستی مرز جنون کجاست؟» او از ورای زبانی شاعرانه با ما از یک خواست حرف میزند، این امید که وحدتی باشد. چیزی متفاوت با جهان ازهمگسیختهای که حاصل تکرار مرگ و زایشهای مکرر است؛ در بطن واقعیت جهان تجربهشده. |