صدا از سنگ برآمد – یادداشتی بر داستان سربرگشتۀ شاعر، به بهانۀ بازنویسی اش توسط نویسنده اش (ابراهیم دمشناس) – خالو خالد
صدا از سنگ برآمد
یادداشتی بر داستان سربرگشتۀ شاعر به بهانۀ بازنویسیاش توسط نویسندهاش (ابراهیم دمشناس)
خالو خالد
(این مقاله در فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” – سال دوم– شماره ششم– زمستان 1397 – منتشر شده است.)
و چون زن لوط ویرانی دهکده را بدانست از سرنوشت قوم بنالید و سنگی بدو رسید و جان داد. (تاریخ طبری، جلد 1، صفحه 226)
اما زن لوط از عقب خود نگریست، به ستونی از نمک تبدیل گردید. (تورات مقدس، صحیفه پیدایش، باب نوزدهم، آیات 26 تا 23)
نویسنده چه سرنوشتی برای داستانش رقم زده است؟ نسخۀ تهران بازنوشته مولفش ابراهیم دمشناس، جمله ای که بر گردۀ این داستان سنگینی می کند. پیاش را در صدایی می جویم که در سنگی پیچیده و بیرون آمده است.
سنگ دوم
پیکری از شاعری مرتکب شده، سربرگردانده و آنچه نباید را دیده. سنگ شدگی بی هویتی است که شاعر و شعرش دچار شده اند و این گناهی است که رئیسان اعظم بر وی اجبار کرده اند. سیاوش مرده است، داستان سیاوش نماد اثری مستقل و پا بر جاست که تن به هیچ بردگی نداده است –شاهنامۀ فردوسی- ، اما ارتکاب شاعر داستان به دورۀ منوچهری ها برمی گردد، دورهای که برای شاعران مداح پر رونق بوده. مدح می گفتند و سکه روی سکه می گذاشتند. گناه شاعر در جایی است که معنای شعر را با پول معاوضه کرده. اما مگر می شود تاثیرگذاری پادشاهان و رئیسان را نادیده گرفت، وقتی به شعری که در مدحشان سروده می شود ارج می نهند. آنگاه تاریخ تحول شعر و هنر را نیز تغییر می دهند. کتابخانۀ منوچهری مکان آغاز دوبارۀ رفاقت شاعر با بلیسا است. بلیسای به قدرت رسیده، کیسۀ پول را در دست دارد و شعار می دهد: «نمی شود هم سگدو زد هم شعر گفت»، وسوسۀ مدام انسان گرسنه است. انسان ابتدا بایستی نیازهای اولیه اش را دریابد آنگاه جایی برای خودشناسی و فرهنگ و امثال آن باز کند. پس شاعر وادار می شود. چه خود را بفروشد چه نفروشد چرخۀ قدرت می چرخد و آن کسانی را زیر چرخ دنده هایش خرد می کند که دستشان دور از قدرت است. آن زمان که کتابخانه ها را می سوزاندند: آتش دو کارمند دون پایه را عذاب داد، فرهنگ را سنگ کرد، آیا خدشه ای بر رئیسان اعظم وارد شد؟ دریغا که عذاب ها هم فقط هم داستان بیچارگان بی دست و پا است انگار که گناهان ناچیزشان آنقدر سترگند که در عظمت تاریخ جایگاهی داشته باشند. ستارگان در پهنۀ کهکشان ها به غاری می مانند. تاریخ تطور را سرمایه داران به وجود می آورند و به نفع خویش رقم می زنند.
استعاره، تلمیح، سجع و بازیگوشی با ظاهر کلمات از زیر سر شاعر بلند می شود و فضا را پرداخته می کند تا مخاطب را به سویه ای تاریخی ماجراها بکشاند و وادار می شود نگاهش به سوی راوی انتخابگر جلب شود. انتخاب زبانی که همخوانی دارد با روایتگری شاعری پیچیده شده در سنگوشتی تن واره اش. اینگونه است که زبان می تواند تاریخ را درنوردد. ظاهر داستان سربرگشتۀ شاعر با طعم گس شاعری و زبانی تلمیحی.
«من پریشب سنگ شدم» اتفاق شگفت انگیز، سنگی که زبان می گشاید تا از سرگذشت خویش بگوید، «شب اول محاق بود» مرموز کردن اتفاق در زمانی خاص و خاصیت انتخابی که به فضاسازی داستان کمک می کند و به لحاظ معنایی به مخاطب تلنگر می زند که قرار است قسمت اعظم داستان را در تاریکی مطلق، پس پشت اتفاقات پیشِ رو جویا شود، پنهان شدگی معنا را بایستی زیر تک تک کلمات جست و جو کرد. تشبیه کردن خرمهره به ماه، تشبیه از عناصر شاخص شاعریست، پس زبان راوی را پر بارتر می نمایاند و نیز ترکیبات و کلمات ترکیبی بوجود آوردنده راوی شاعر پرداخت چند جانبه تری از شخصیت راوی به دست می دهد (برای نمونه: سلکول، سنگوشتی، …). «شاید آبم کند و رها شوم مثل قاصدک» رها شدن تعبیری مشترک برای قاصدک و آب جاری، نمونه های بسیاری از تعابیر شاعرانه که سطر سطر داستان را شکل می دهند.
در قصه ها و افسانه ها و داستان های مذهبی علت بازگو کردن و روایت کردن روایت ها پند و اندرز است ولی راوی شاعر ردش می کند «نمی نویسم که کسی عبرت بگیرد …». صدای رعد و شیون ها امان زن بی نام را می برد و برخلاف هشدارهای همسرش(لوط) برمی گردد تا ببیند چه بر سر شهر نازل می شود، پس به ستون نمک تبدیل می شود. حال، سر برگشتۀ شاعر بی نام چه دیده است که ستون سنگ می شود؟ (در سطر پایانی داستان چنین نوشته شده است: «دستم افتاد و آب شد در باران و فاضلاب سرریز…» پس بایستی ستون سنگ از نمک باشد که زیر باران شسته شود)، «صدای چوب بر چوب بر فرش مرمر، یخم را شکست. پرپر کاغذ به کام آتش. ایستادم. کسی او را (مرا؟) صدا زد: ناتورا! سربرگرداندم تالار شعله ور بود» فرهنگسرا به آتش کشیده شده است و «پر پر کاغذ به کام آتش».
شاعر چه گناهی مرتکب شده بود؟ بحث بر سر یکی دو روز است و جهشی به گذشته دور، دورتر، به وسعت تاریخ شاعری. راوی ابتدا از حالش می گوید که سنگ شده است و البته برخلاف کتب مقدس قصه خویش را نه برای عبرت دیگران که برای رهایی خویش از همۀ مصائب گریبان گیرش روایت می کند. از گذشته دورتر می گوید، اوضاع بر همین منوالش –بی سر و سامانی- کمی تغییر می کند و با حضور دوستی قدیمی و پشت میز نشین کنونی، کوزه آبی و قرص نانی به دست می آورد. روزگار خوش شاعر در همین دو سه سطر پایان می یابد و با جا به جا شدن یار دیرین «برگشتم به خوردن پسمانده های دیروز و امروز برای فردا قناعت کردن و زخم معده و اثنی عشر، …».
نزدیکتر می شویم، شاعر به زادگاهش بازمی گردد و جویای کار است، و همچنان در توهم اهمیت شاعر بودن در این اوضاع و احوال، توهمی که از دورۀ خوشبختی کوتاهش باقی مانده، همان دورانی که در تاریخ ادب فارسی نیز باعث شده بود رودکی هایی بار شترهایشان صندوق های سکه های طلا باشد. اما دنیای صنعتی بر گرد گردویی دیگر می گردد. ابوالهول اما با همه عظمتش مامنی است از تظاهر، برای رئیس ها وسیلۀ پز دادن است و برای کارمندان دون پایه اش جایگاه دنج لهو و لعب و برای شاعر. شاعر اما اجازه ندارد کتاب شعری بردارد و بخواند.
حادثه واقع می شود، شاعر چنان درگیر غم نان شده است که از یاد برده است اهمیت فرهنگ از کجا سرچشمه می گرفته و به کجا قرار است سرازیر شود. مواجه شدن شاعر با خرمن آتشی که فرهنگسرا و کتاب ها را در برگرفته او را سنگ می کند. آتشی که بر خیل کتابخانه ها در طول تاریخ یورش برده بود. سنگ شدگی همان تهی شدن فرهنگ است و مواجه شدن شاعر با اوضاعی که به عینه ظاهر میشود قطعیت می بخشد «دستم افتاد و آب شد در باران و فاضلاب سرریز …».
چه مولفه ای در داستان وجود دارد که ذهن مخاطب را به هر واقعۀ تاریخی می کشاند و آن را اشاره ای می داند؟ مگر نه اینکه زبان روایت از بازی ظاهری کلمات تا عمق وقایع تاریخی را به یاد می آورد و اشارۀ مستقیم و غیرمستقیم دارد. پس چرا ذهن مخاطب فعال نشود نشانه های صد البته پراخت شده در متن را درنیابد و بازپروری نکند.
«ماهشهر، کشتی نوح بود، برای من قایق شکستۀ نیما. همه جا پرسه زدم. ماهشهر شرقی: روحی شکسته و زخمی، و غربی: جسد بزک شده پتروشیمی، صنعت برتر، آیندۀ روشن، کوچۀ شمشادها، خیابان آب، کاخ سفید تجلی هنر ایرانی، بندر صادراتی، چراغ های چشمک زن: پترو … شیمی … صنعت … برتر … پترو … امید و آینده به شما چشمک می زند به آینده بیایید، نیایید باز هم اوست که میآید و منجی شماست. کجا بروم؟ کجاها بروم؟ خیابان پتروشیمی اراک … تبریز، … اصفهان، … رازی، رازی؟»
این سطرها را از سه منظر واکاوی می کنم:
-
پرداخت ظاهر داستان: شاعر به شهری آمده که سال ها پیش در آن زیسته، زادبومش است، هم زمان که شهر را مرور می کند برای مخاطب نیز باز تعریف می شود.
-
اشارت تاریخی: در ماهشهر حقیقی، ماهشهر حک شده بر نقشۀ جغرافیایی، در شرقش زیست بوم اصلی ساکن است و در غربش صنایع پتروشیمی. شرق زادگاه جنبش کمونیست است که نگاه عمیقی به بوم گرایی دارد، ولی بوم در فقر دست و پا می زند همانطور که کمونیست مهجور ماند و به دورش حصار بستند، و در غرب که تجلی صنعت است و یکی از محصولات پرطمطراقش پتروشیمی است، بر قدرت خویش می افزاید و آیندۀ روشن خویش را درمی نوردد و حاصلی و امیدی برای آدمی ندارد جز کاستن از ذات آدمی و افزودن بر بدنۀ مکانیکی ابزاری خویش. صنعت خاک را در توبره ریخته، اگر در واقعیت شهری بیرون داستانی، نام کوچه ها و خیابان ها یادی از پتروشیمی های شهرهای دیگر است، در ساختار معنایی داستان تمثیل و نمایشی از یورش سلحشورانۀ صنعت در سراسر خاک وطن است و همه را به زیر یوغ خویش کشیده است.
-
ذهن فعال شدۀ مخاطب: وقتی چنین پرداختی در متن به واقع اتفاق افتاده است و در سراسر متن متبلور شده است، هر نشانه ای را به واقعۀ تاریخی که می تواند تاثیرگذاریش را دریابد اشاره می کند. کشتی نوح چه خصلتی داشته است؟ مگر نه قرار است از همه نوع را در خود بگنجاند و به راه سعادت پیش ببردشان، مگر نه صنعت همه اقوام مجاور را در ماهشهر گرد می آورد، پس هر آن کسی که راه به کشتی نبرد که انگار از او گناهی سرزده است، تک می افتد در قایقی شکسته و این تک افتادگی چون از زبان راوی شاعری بیرون آمده است نام نیما را به آن پیوند می زند تا مهر تایید بزند بر ذهن گرد آورنده خویش و راه را برای ذهن مخاطب گسترده تر کند.