انتخاب برگه

ساحره – داریوش احمدی

ساحره – داریوش احمدی

ساحره

 داریوش احمدی

 نیم ساعت بود که منتظرِ یک مسافرِ دیگر بودیم. راننده که مرد مُسن و جا افتاده ای بود، با چشمان پیسه به همه جا نگاه می­ کرد و راه می­ پایید تا آخرین مسافر از راه برسد. دیگر خسته شده بودم و راننده از نگاهِ کلافه ­ام خجالت می­ کشید. آن دو نفر که عقب نشسته بودند، داشتند با هم شوخی می­ کردند و کلفتیِ بازوهای خالکوبی­ شان را به رخ یک دیگر می­ کشیدند و با صدای بلند می­ خندیدند. درِ ماشین را باز کردم و آمدم بیرون کنار دکه ­ای که پاتوق راننده ها بود و آنجا چای می­ خوردند، ایستادم. جوانی لاغر و بلند قد که صورتی استخوانی و نگاهی عصبی داشت و کُت و شلوار مشکی پوشیده بود، سلانه سلانه می­ آمد. کتابی توی دستش بود و داشت سیگار می­ کشید و به آسمان ابری نگاه می ­کرد. راننده گفت: «خدا رسوند.» و با چشم به من اشاره کرد تا سوار شوم. وقتی مرد جوان داشت سوار می­ شد، ته سیگارش را پرت کرد و نشست کنارِ آن دو نفر که تقریباً هم سن و سال خودش بودند و هنوز داشتند با هم شوخی
می­ کردند. سوار که شدم چند بار سرم را برگرداندم و نگاه شان کردم.

 از پلیس راه که گذشتیم، راننده گفت: «اگه می­ خواین کمربندها را باز کنین، دیگه اشکالی نداره.» و با لبخند به من نگاه کرد: «البته عقبی­ ها را می­ گم.»

آن دو نفر که انگار هر حرفی برای شان خنده­ دار بود، با صدای بلند خندیدند: «عقبی­ ها! می­ گه عقبی­ ها!»…

متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره سوم – بهار 1397) منتشر شده است.

 

درباره نویسنده

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب