
شعری از: آنیما احتیاط ( گاهنامۀ شعر ، شمارۀ دوم )

■ معشوق من
شامگاه که برآيد
و چهرهها بگو ابرهای تيرۀ سترون
در هم لوليده شوند
گرگ ها با پوزۀ اگزوزهای تيره به زوزه برآيند و
خاطر خيابان را به مکشی عظيم وادارند
معشوق من
که کارخانهای عظيم و از ريخت افتاده است
به تاملی طولانی سرخم نخواهد کرد
و عشق ديگر آن چيزی نيست
که تُو در تُو باشد و عاطفهای مرموز برانگيزد
بيشترها گربهوار لوليده بود توی زبالهها
و صدای هيچکس
تشخصی چون گل سرخ ندارد
پس دسته ای از تيرگی با گردههای اندوه به آسمان تقديم شد
و تفويض انسان بر ابرها
فقط جراحت سايههای در زانوی آبی آسمان بود
که مدام خم و راست میشد
معشوق من که کارخانهای عظيم و از ريخت افتادهاست
در باغچههایش نامربوطهای بسيار زاد و ولد کردهاند
ابرهای تيره در شامگاه لوليده تا بُنگوش
يا هر منفذی از اين دست چرب و با يک علامت نامعلوم
ماه زنگار گرفته که ديگر نفتی برای سوختن نداشت
و از آسمان به مداری ديگر حمل مکان میکرد
برای آخرين بار
ابرهای اختۀ سياهی موی تو را که ريخته بود بر پيشانیات
مقابل ماه را
چون پاسبانهای سنگ به دست گرفتند و
معشوق من
که کارخانهای عظيم و از ريخت افتاده است
برای آخرين بار گربههایش را متروکه اعلام کرد
به تحمل يا شکيبايي
به هزار چهره و گاه طريقی که رياضیدانی مسالهای لاينحل را بيازمايد
به انواع روشها و مکرها
شنيده بودم از شکم رو به انهدام معشوقام
انگار فيلی با چرخدندههای واريس و فسيل چربیها
که مقابل آيينه ديگر
لغتی زاده نمیشود
( آنیما احتیاط )