مهرآباد
مصطفی راحمی
از آنجا که قرار نیست هیچ چیز این دنیا با رویاهای من جور در بیاید، پاسگاه مهرآباد هم هیچ شباهتی با قرارگاههای پلیس در آن همه فیلم های خارجی که دیده بودم نداشت. حتی شبیه فیلم های ساموئل خاچیکیان هم نبود. سرکار استوار ایراندوست سر حوصله داشت پرونده ام را ورق می زد و به تخمش هم نبود که من پاشنه های پوتین ها را به هم کوفته، سینه ها را جلو داده، بدنم را با حداکثر توان سفت گرفته و سر را آنقدر بالا داده بودم که دیگر بالاتر نمی رفت و کلاه نظامیام را با فشاری اندک بین آرنج و پهلوی سمت چپم نگاه داشته بودم. همانطور که پرونده را ورق می زد، وراندازم کرد و بدون آنکه آزاد بدهد، نصایح خود را شروع کرد: «سرکار گروهبان دوم وظیفه کیانوش پا ندار خوش آمدی.» من تصحیح کردم: «جسارته سرکار استوار، پایدار.» نگاهی به من انداخت «بد نوشتن.» گفتم: «درسته سرکار استوار بد نوشتن.» گفت: «به من بگو رئیس»
– بله رئیس!
– بالاخره اسمت چیه؟
– کیانوش پایدار.
و سعی کردم کمی سینه را جلو بدهم تا نوشته داخل مستطیل بالای جیب لباس نظامی ام را ببیند. گفت:«گروهبان! مطمئنی کیانوش اسم مَرده؟»…
متن کامل این داستان کوتاه در فصلنامۀ تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر “داستان شیراز” (سال اول – شماره اول – مهر 1396) منتشر شده است.